یادداشت
یادداشت

یادداشت

عنوان ندارد

Hope is the same as giving up.

Naruto:Shippuden

?Where are you sensei

کوروساوا در "درسو اوزالا" کتابی که خوانده و دوست داشته را صرفا برایمان تعریف می کند؛ خبری از آن اقتباس های شگفت انگیز استاد نیست. اصلا خبری از استاد نیست. اسامی توی تیتراژ را حذف کنید(حذف هم نکنید تعداد افرادی که می توانند تیتراژ روسی را بخوانند و هم بازی ما هم باشند آنقدرها نخواهد بود!) و فیلم را به کسی نمایش بدهید که از فهرست آثار آکیرا کوروساوا بی خبر است ولی بیشتر از 50 درصد ساخته های ژاپنی او را تماشا کرده است و مثلا "سریر خون" و "هفت سامورایی" و "راشومون" و "آشوب" و "ریش قرمز" را می شناسد، هیچ حرفتان درباره نام کارگردان را باور نخواهد کرد. در این فیلم کوروساوا خلقی انجام نداده است، اوی هنرمند اینجا نیست؛ اوی پدربزرگ، اوی رفیق شاید ولی اوی استاد را در "درسو اوزالا" پیدا نمی کنیم.



Dersu Uzala(Akira Kurosawa)-1975

odd man in

جیمز میسون در سکانس افتتاحیه odd man out چنان خارق العاده است که آدم دلش می خواهد تمامی مجسمه های موجود برای تقدیر و تشکر از بازیگران را تقدیمش کند و چند تایی هم مجسمه از این بابت پایه گذاری کند! باقی فیلم کمی سخت می شود. این که باید حدود یک ساعت به تدریج جان از تنت بیرون برود و تو هم تمامی شهر را بالا و پایین بروی و چند تایی پیام هم در گفتار منتقل کنی، خب کمی زیاده خواهی است از بازیگر.


 odd man out(Carol Reed)-1947

memory

-I memorized it.

-Obviously but why?

-Because it has no meaning. I love things that have no meaning.


Sherlock Holmes faces death(Roy William Neill)-1943

رنگِ پریده

افق همیشه صاف و شفاف و گرم از آفتاب نیست؛ گاهی هم پر از پستی و بلندی و سرد از برف است.

pale rider(Clint Eastwood)-1985

حرارت

Seven Psychopaths(Martin McDonagh)-2012
آتش فقط آتش درون است؛ حتی از بیرون

پیمایش

باران گرفت زیر آفتاب راه میرفتم او قلب های طلایی می فروخت

رفت و برگشت

می رفتم آب می فروختند؛ برمی گشتم همه گل فروش شده بودند.

جنس برتر

فیلم پر است از زن هایی که به مردها احتیاج دارند: برای این که دوستشان داشته باشند و لباس های گران قیمت برایشان بخرند و سفرهای با حال ببرندشان؛ برای این که بین بی خانمان شدن و سفر رفتن رفیقی بهشان جای خواب بدهند؛ برای این که سیگارشان را روشن کنند؛ برای اینکه سرشان را گرم کنند و باهاشان بازی کنند و کنارشان وقت بگذرانند؛ برای این که آب و نان خود و فرزندشان را تامین کنند. مردها هم به زن ها احتیاج دارند: برای اینکه پولشان را خرجشان کنند و از تماشایشان لذت ببرند؛ برای این که از همنشینی با آن ها فرار کنند و برایشان نقش بازی کنند و بهشان دروغ بگویند؛برای این که فرزندشان را در آغوش بگیرند؛ برای این که هم عمرشان را دقایقی طولانی تر کنند تا جای بهتری بمیرند و همزمان نادانسته به پلیس لو بدهندشان. معمولا این تقسیمات جنسیتی آن قدرها سرم را گرم نمی کنند اما به یاد ندارم کلکسیونی به این پر و پیمانی از زنان ناتوان و ابله یک جا در فیلم دیگری دیده باشم یا حتی شنیده باشم!



The asphalt jungle(John Huston)-1950

reality

Traps are made to be fallen into.


Naruto:Shippuden


a lifetime achievement


استخوان های شکسته

قصه های نگفته

خواب های ندیده

روزهای آینده

ارباب

وقت خواندن و بعد فکر کردن به "آبلوموف" مبادا به آگافیا بی اعتنایی کنیم و فکر کنیم گوشه آشپزخانه خانه کوچکش در حومه ویبورگ کاری جز پختن پیراشکی و رفوی جوراب و تولید بچه و گریه از او بر نمی آمده و نمی آید. اصلا همین ایشان تولید کننده آبلوموف است. فراموش نکنیم آخرین فرزندی که به دنیا آورده را چه می نامند! عملا او یک آبلوموف ساخته است. گیرم این یکی را نجات می دهد و می شود امیدی داشت که با نیمه اولِ نامش و تحولات اجتماعی قابل پیش بینی(که البته امروز برای ما تاریخ است و نه پیش دیدن) عاقبتی پر تحرک تر از والدش داشته باشد. آگافیا ارباب نیست. اما به ارباب معتقد است و کیست که نداند اعتقاد قوی ترین مولد و محافظ است. آبلوموف ارباب است و ارباب می ماند چون آگافیاها به مفهوم ارباب اعتقاد دارند. آبلوموف کاری نمی کند چون همه کارها را آگافیا انجام می دهد. کنار او امن است چون نیازی به حرکت نیست، همه حرکات را او انجام می دهد. نیازی حتی به خواستن چیزی نیست، خواهش را او خود می سازد و خود رفع می کند. آگافیاها مدام آبلوموف تولید می کنند و مدام آن ها را از خود دور می کنند و نمی گذارند که آنها معنای نیاز و شکل های ممکنِ حرکت برای رفع آن را بیاموزند. آگافیاها محتاج ارباب هایی هستند تا به حرکت آن ها معنا بدهند دلیلی شوند برای زندگیشان. ما هم بیشتر آگافیا هستیم تا آبلوموف. برایمان با شکوه تر است که خیال کنیم دومی هستیم و کم تحرکیمان را به بی تفاوتیمان نسبت به هستی تعبیر کنیم(نه به داشتن خدمتگزاری که وظیفه نگران هستی بودن را به او تفویض کرده ایم چنان که آبلوموف کرده) ولی همه در خدمت اربابی، معنا را از او جذب کرده ایم و دنبال نان و آبمان جایی می دویم. اربابمان شاید اتاقی و ربدوشامبری و حتی قامتی نداشته باشد ولی چیزی هست و نامی هم دارد. خوب دنبالش بگردیم و دست کم خودآگاه خدمتش کنیم یا که بشوریم و از پا بیاندازیمش و آزاد شویم و ببینیم که هنوز هم می توانیم زنده بمانیم؟