یادداشت
یادداشت

یادداشت

نوع نگاه

دوربین روی دست به خودی خود هیچ کاری برای فیلم شما انجام نمی دهد جز این که آن را ارزان تر و سریع تر تمام می کند. تماشاگر را به درون حادثه نمی برد، تولید تنش نمی کند، توهم مستند ایجاد نمی کند و خیلی کارهای دیگر هم انجام نمی دهد اگر باقی عناصر فیلم در جهت تولید آن تاثیرات گام بر ندارند. تمامیِ طراحی های La french، طراحی های کلاسیک برای دوربین ثابت هستند؛ از آن قهرمانِ قهرمانان گرفته که کابوی صدایش می کنند و دوخت و مدل لباسش را ستایش می کنند و زنی برایش اشک می ریزد تا تقطیع نماها و تقسیمشان بین شخصیت ها و انتخاب لوکیشن و Slow کردنِ motion، همه نگاهی ثابت را طلب می کنند نه نگاهِ بی آرام و گاه حیرانِ دوربینی بر روی دستی را.

The connection/ La french (Cedric Jimenez)-2014

در طریق مترجم

نگاهی به این متن به بهانه تمرین نقد و نگاهِ سه شنبه ها


لازم نیست خواننده، سالیان سال خاک کتاب و دانشگاه و خیابان های کشورِ مبدا زبان داستان را خورده باشد و استاد صدایش کنند و متخصص حساب شود، در واقع حتی لازم نیست نامِ زبانِ اصلی داستان را بداند و وجود نسخه ای اصل از داستان را به چشم دیده باشد یا به گواهِ این و آن پذیرفته باشد که چنین نسخه ای وجود خارجی دارد تا به کار نابلدیِ مترجم و بی توجهی او به آن نسخه موهوم اصلی پی ببرد و جدی نبودن عمل ترجمه برای او را که یا از روی عشق یا لطف یا بابت نیاز به تمرین یا دستمزد یا هر نوع وابستگی دیگر دست به عمل ترجمه زده است، بفهمد. راوی داستان "اولین پاسپورت من"، به گواه مترجمی که مهم نیست نام و نام خانوادگی دارد یا ندارد، سوار هواپیما می شود تا در جنوا پیاده شود. شهری که بسیاری ایرانیان، دست کم از زمانِ "بچه های مدرسه والت"(یکی از بیشمار اقتباسهای "قلب" نوشته ادموندو دِ آمیچیس) می دانند واقع در ایتالیاست و مارکو نامی از آن جا به سفرِ اکتشافیِ مادر در آرژانتین عازم شده است. اما راوی در سوئیس پیاده می شود. اینجاست که مخاطبِ بی سوادِ کتاب و زبان و نویسنده و علمِ ترجمه نشناخته و بابتِ آشنایی با تمامیِ نظریات ترجمه، نمره های درخشان و مات و روشن و تاریک نگرفته و مهر و امضا نه پای کارنامه و نه پای گذرنامه جمع نکرده، پی می برد که راوی اگر در ایتالیا پیاده نشده از این بابت است که اصلا قصدی برای رسیدن به Genova (همان Genoaی انگلیسی زبان ها) نداشته و عازمِ Geneva بوده است. همان شهری که به ندرت روزی را بدونِ شنیدن نامش از رسانه های خبری شب می کنیم ما ایرانیان: همان ژنوِ آشنای خودمان!

حالا مترجمِ زحمت کش، بی خبر بوده از شیوه اشاره فارسی زبانان به این شهر یا فکر کرده آن تلفظ دیگر برازنده تر است یا اصلا نام شهر برایش معادلِ هیچ تصویری روی نقشه جغرافیا نبوده است یا بالاخره دلیل موجه دیگری دارد برای به کار نبردنِ معادلِ روشن و پذیرفته شده؛ و این دلیلِ موجه، بی پانویسی که لااقل به ما بفهماند که او می داند ما مخاطبانش این شهر را به نام دیگری می شناسیم، در همان پاراگراف های اولیه به ما می گوید که او آن اندازه که نیازِ ماست به داستان و ترجمه داستان اهمیت نداده است. متقابلا ما هم اهمیتی نمی دهیم، نه به ترجمه داستان و نه خود داستان!

تولد یک ستاره

امروز، به گواهیِ گوگل و آی ام دی بی(چقدر کیف دارد این نام را با حروف فارسی نوشتن! چقدر پهن می شود!)، روزی است که آن کس که بعدها مردِ بلند قدِ خوش قیافه ای شد و چشمِ ماساکی کوبایاشی را گرفت و بعدتر "کاجیِ" سه گانه "وضعیت بشریِ" او شد و بعدتر دو مردِ افسانه ایِ دیگر: "هانشیرو تسوگومو"ی "هاراکیری" و " ریونسکه تسوکه"ی "شمشیر سرنوشت" و بعدتر آکیرا کوروساوا سعی کرد جای توشیرو میفونه را با او پر کند و بعدتر، وقتی که جهان حسابی او را می شناخت و برای صاحبانِ تفکرِ سنتی(بخوانید مدرن)، نمادِ تصویرِ سنتیِ مرد شرقی بود با تمامِ خشونت و بیگانگیش با احساسات و لایه های درونی و غیره و ذلک، من دیدمش: انگار ویشنو*یی که این بار در پیکرِ سامورایی ظاهر شده باشد! و من ایمان آوردم! به ویرانی! ... به شمشیر که تاتسویا ناکادای بسیار شبیه به اوست. شمشیر را به موقع باید برداری و به جا حرکت دهی و او عمیق ترین زخم های ترمیم نشدنی را می زند. او را به جا برداشتند در نام هایی که برده شد و جاهایی دیگر. توانستند چون وجود داشت و هشتاد و سه سال پیش، همین امروز، به دنیا آمده بود. برای این کار باید از او ممنون باشیم.

 

Harakiri /Seppuku(Masaki Kobayashi)-1962

 

  

The sword of doom/ Dai-bosatsu Toge( Kihachi Okamoto)- 1966


The human condition/Ningen no jôken (Masaki Kobayashi)-1959-1961


Ran (Akira Kurosawa)-1985


با احترام، تمامی بازیگران توانمندِ جهان هم که صاحب چشم های بادامی تر از تاتسویا ناکادای بشوند، دست کم در این 4 فیلم، هیچ کدام را من که نمی توانم به جای او تصور کنم که آسیبی به کیفیت فیلم ها نزنند.

____

*هنوز هم باید راه موتورهای جستجو را نشان بدهم؟

از آن ها

من از آن نویسنده ها هستم که دوست ندارند خوانندگانشان از آن خواننده هایی باشند که فکر می کنند رکوردهای ورزشی را فقط یا با متر اندازه می گیرند یا گرم یا ثانیه؛ یا از آن خواننده ها که فکر می کنند ورزشکار یعنی بازوی کلفت و عقل نارس و پولِ مفت و هنرمند یعنی همان کس که در کتاب های پدربزرگ هایشان نام برده اند و تعریف کرده اند و مربی ها و مرادها و مدرس ها و الگوها و راهبرها نام هایشان را مثل ذکر رفع بلا روزی چهل بار تکرار می کنند و دور خودشان فوت می کنند و  ... ؛ یا از آن خواننده ها که اخبار برایشان خلاصه می شود در جنگ و انتخابات و نوسانات ارز و بورس و بهای نفت و طلا. از آن نویسنده ها هستم که دوست دارند خوانندگانشان در برابرِ نام های یوزورو هانیو، خاویر فرناندز و شوما اونو شبیه علامت تعجب یا خط تیره یا  سه نقطه نشوند و آن ها را برابر با سکوی توزیع مدالِ مسابقات جایزه بزرگ پاتیناژ سال 2015 بشناسند(همان مدال ها که دیشب توزیع شده اند) و از اینکه یوزورو هانیو در دو هفته گذشته 2 بار، هربار دست کم سه رکورد جهانی را جا به جا که نکرد، از اساس تکان داد با خبر باشند و با انتخاب های متنوع و هیجان انگیز و اریجینالِ خاویر فرناندز در موسیقی و کورئوگرافی و شیوه اجرا آشنا باشند و حرارت و طراوت و کیفیت هر یک حرکت شوما اونوی تازه از راه رسیده را دیده باشند و اگر خودشان به یاد دایسوکه تاکاهاشی نیفتاده باشند، دست کم از شنیدن این نام از زبان دیگران شبیه همان علامت های فوق الذکر نشوند و او را هنرمندی محبوب بشناسند که ... *


 


برای آن دسته از خوانندگانی که هم این چند خط را تا به آخر می خوانند و هم آن قدر با منطق و ریاضیات هم بازی نیستند که ترتیبِ 1،2،3 ایِ نام ها را تشخیص بدهند یا/و این قدر با ورزش غریبند که ترتیبِ سکو را نمی دانند: مدالِ طلا، آن وسطی است(یوزورو هانیو)، نقره، دست راست او و دست چپ ماست(خاویر فرناندز) و برنز هم آن یکی است که این دو تا نیست(شوما اونو)


____

* در عین حال، من از آن نویسنده ها هستم که امیدوارند اگر خوانندگانشان در هر کدام از کلیشه های خوانندگانی قرار دارند دست کم آنقدر کلیشه ای باشند که این نام های نا آشنا را مثل نام "هندوانه ابوجهل" در موتورهای جستجو وارد کنند و بدشان نیاید که بدانند وقتی از دایسوکه تاکاهاشی حرف می زنیم از چه حرف می زنیم!

استفاده ابزاری

داستان، همان داستانِ عامه پسندِ عاشقانه همیشگی است با رعایت دقیقِ اصول. به همان ترتیبی که در بالیوود رعایت می شود. به همان ترتیبی که شما خواسته اید. چیزی که این انیمیشن کوتاه را متمایز و قابل توجه می کند، ابزار انتخابی برای پیشبردِ آن کلیشه محبوبِ عاشقانه عالم و پیروزیِ عشق بر شمشیر و سرخیِ لب بر سیاه و سفیدیِ زمینه است: موشک کاغذی؛ کودکانگی، هوش، بازیگوشی و جدیتِ بخشِ تحقیر شده آدمیزاده؛ نه کودکِ درون، کودکِ بیرونِ او.



paperman(John Kahrs)-2012

واجب

آنچه گذشت..


می رسیم به مهم ترین بخشِ پیش متن؛ بخشی که در دستورالعمل اختیاری می نویسندش اما کیست که نداند اجباری تر از این اختیاری چیزی نیست: تقدیر و تشکر. دانشجوی امروز خواهانِ نمره و شاعرِ دیروز هم خواهانِ ارزشِ روزگار و جامعه خود، ناچار از ستودنِ اربابِ محیطِ خود است. برای یکی استادِ نمره در خزانه دار و برای دیگری سلطانِ صاحبِ دادنی های دیگر: سلطان محمود غزنوی.


بر آن شهریار آفرین خواندم                     نبودم درم جان بر افشاندم


و کیست و چیست آن سلطان؟


بتن ژنده پیل و بجان جبرئیل              بکف ابر بهمن بدل رود نیل


بله.


ادامه دارد...

گزینه مناسب

وقتی دارید کتاب یا هر کالای به اصطلاح فرهنگی دیگری را برای هدیه دادن شال و کلاه می کنید، لحظه ای با خودتان صادق باشید: چرا این هدیه؟
الف) چون شما خیلی بافرهنگید و نیاز به صدور مازادش دارید.
ب) چون رفیقتان خیلی بی فرهنگ است و نیاز به این گونه واردات دارد.
ج) چون شما و رفیقتان هر دو فرهنگی هستید و این دقیقا همان چیزی است که خیال می کنید او را خوش می کند.
د) چون شما خیلی آدم گرفتاری هستید و زمانی برای انتخاب هدیه برای گیرنده اش در برنامه روزانه تان درج نشده است. 

غیر

"5 تا 7" یک داستان دارد. یعنی این تنها چیزی است که دارد. گرچه تصویربرداری شده و بازیگرانی برابر دوربین قرار گرفته اند و بر اساس کاغذهایی که در دست داشته اند و فیلمنامه می نامیده اند، حرکاتی کرده اند و چیزهایی گفته اند و کارگردانی هم "نور، صدا، حرکت" و "کات" گفته است و زاویه دوربین تعیین کرده است و دست آخر با تدوین گری، تکه های محصولش را بریده و دوخته است، "5 تا 7"، هیچ عنصر سینمایی ندارد؛ فقط یک داستان دارد. داستانی که کلمه به کلمه بر اساس دستورالعمل های کتاب ها یا کارگاه های داستان نویسیِ عامه پسند نوشته شده است. در هر دیالوگ، هر توصیف و هر شرح صحنه و هر حادثه و هر چینشی، حواسِ جمعِ نویسنده برای خارج نشدن از خط و به اندازه باز کردن دهان برای نمایشِ دندان های سفیدِ ردیف که شکوهمندی و خواستنی بودن و باقیِ مزایای "آزاده خانم*" را نمایش دهند، پیداست. داستانی و نویسنده ای در جستجوی تایید و تشویق که خب به دست آورده است: داستانش فیلم شده است. فیلمی که سینما نیست.


5 to 7 (Victor Levin)- 2014


 

________

* گرچه هنوز کلی راه تا پایان "آزاده خانم و نویسنده اش(چاپ دوم) یا آشویتس خصوصی دکتر شریفی" دارم، از همان لحظه ظهور خانم بازیگر در سه رخ و بعد همین خنده مکانیکیِ وظیفه شناسانه ای که در ذهن بازیگر و کارگردان لابد تماشاگرپسند و سکسی تعریف می شود، او را آزاده خانمی دیدم که از طرح روی جلد آیدین آغداشلو تا همین صفحه اش به اندازه کافی، با میلِ مضمونیِ من در تنافر هست. امیدوارم در ادامه راه کتاب، محتوای "آزاده خانم"(نه کتاب) از صاحب این دندان ها دور و دورتر شود!

تنهایی

یعنی من اگر خودم را در خیابان ببینم به این سرعت نمی شناسمش که فرش فروشِ نزدیکِ کلیسا می شناسد. بعد هم که شناختم به این سرعت نام خانوادگی خودم را به یاد نمی آورم که او به یاد می آورد. به یاد که آوردم هم به این سرعت نمی توانم بین شماره های توی تلفنم پیدایش کنم و بهش زنگ بزنم که او می تواند.

- سلام ...* فلانی.

-سلام احوال شما؟ (من شماره را نشناخته ام و هنوز هم در بین شماره ها ذخیره نکرده ام اما صدا آشناست. هویت را با در نظر گرفتن جغرافیا، حدس زده ام.)

- میگم حالا که اطراف کلیسا هستید یه سری به ما هم بزنید.

(حالا درباره هویت صاحب صدا به یقین می رسم)

- من تنها هستم. کسی همراهم نیست.

-اِ تنهایید؟...(نورِ امیدِ توی صدا خاموش می شود. انگار، تنهاییِ من درد داشته باشد. او را به قطع می آزارد. انگار بنی آدم اعضای یک پیکر باشند؛ اما خب نیستند. فقط من، خط ارتباطیِ کالا-خریدارِ احتمالی، قطع شده ام! اما نه برای همیشه. پس زود ادب جای امید را می گیرد) خب بازم بیاید، چایی، قهوه ای در خدمتتون باشیم.


______

* زبان فارسی از پسِ پر کردن این "..." برنمی آید! اما مثلا زبان هندی با وجود اینکه در صرف افعال و حتی در کسره اضافه (یعنی در ترجمه کسره اضافه ما) تبعیض جنسیتی دارد، در خطاب قرار دادنِ خانم ها و آقایان یکسان رفتار می کند و با یک "جی" بعد از اسم این امکان را به من می دهد که با گفتنِ فلانی جی، هم به گفته فروشنده فرش وفادار بمانم و هم به بی جنسیتیِ امضای "من". حسب اینکه ما به وقت خطاب هم فارسی زبانیم، شما بر اساس جنسیتی که می شناسید جای خالی را با گزینه مناسب پر کنید: الف)آقای   ب)خانم 

و به این ترتیب

آن چه گذشت...


وقت آن است که بر اساس همان اصولِ پژوهش نویسیِ نمره و امتیازدار، آقای ابوالقاسم فردوسی به ما اعلام کنند که چرا قصدِ ارتکاب شاهنامه را پیدا کرده اند؟ اینجاست که ایشان دستِ همیشه پشتِ پرده دوست را رو می کنند که آمد و حاصلِ دسترنجِ آن پهلوانِ دهقان نژاد را آورد و گفت: تو که همه چیت جوره و 


گشاده زبان و جوانیت هست                   سخن گفتن پهلوانیت هست

شو این نامه خسروان بازگوی                  بدین جوی نزد مهان آبروی


گویا این دوست از آن دوست های دوست شناس بوده است زیرا که حکیم طوس ادامه می دهد:


چو آورد این نامه نزدیک من                    برافروخت این جان تاریک من                       


ادامه دارد...

مهمانی

می شود، می توانم از فیلمنامه Prem ratan dhan payo سفت و سخت دفاع کنم، اما امروز میل به درکِ این سطح از پست مدرنیسم را در خودم نمی یابم. امروز تا حدودی کلاسیک فکر می کنم. نه آن قدر که نفهمم "شیش محل1"، چهره عامه پسند "اتاق موسیقی2" است؛ با همان چلچراغی که خاموش می شود اما نه به خاطر تمام شدنِ شمع ها و دمیدنِ روز و تاریک شدنِ روشنایی. این بار فرو می ریزد. فقط همین قدر که فکر کنم توازن لازم بین میزان حضور یووراج و پرم دلوالا برقرار نیست، پردازش شخصیت های فرعی را کم بیاورم و همه را جواهراتِ بدلِ ارزان خریداری شده ببینم برای راجا3یی که جواهرات اصلش را برای تامین سور و سات مهمانی فروخته است. باز نه آن قدر کلاسیک که پایانِ محتومِ فیلمِ اکرانِ دیوالی4 و راضی کردنِ تماشاگر با دادنِ تمام و کمالِ راجکوماری5 به "عشق عاشق"6 را بپذیرم و وسوسه dilwala dulhania nahi le jayenge7 را در سر نداشته باشم و بابت نیافتنش دلسرد نشوم. دست آخر، تنها جواهر8 Prem ratan dhan payo، همان Prem9 است و بس؛ که همین یک جواهر هم برای قانع کردن مخاطب به پرداختِ بهای بلیط ورودی سینما، آن هم با طیب خاطر، کافی است.

 


Prem Ratan Dhan payo(Sooraj. R. Barjatya)-2015

______

1. "کاخ آینه"، مکانی که نقشی در این داستان ایفا می کند.

2.عنوان فیلمی از ساتیاجیت رای و مکانی که نقشی در فیلم ایفا می کند.

3.تقریبا یعنی شاه

4. جشن بزرگ مذهبی که یکی از تعطیلات مهم هندوستان و یکی از مهمترین و محبوبترین روزها برای شروع اکران فیلم و صف بستن برای تماشای آن است.

5. شاهزاده خانم

6. ترجمه ممکنِ کلمه به کلمه برای نام و نام خانوادگی شخصیت اصلی فیلم "پرم دلوالا"

7. صورت منفیِ جمله ای که عنوان یکی از پرفروش ترین فیلم های تاریخ بالیوود است و احتمال اینکه خوانندگان این چند خط، بر خلاف نگارنده، از تماشاگرانش بوده باشند بسیار قریب به یقین است:  dilwale dulhania le jayenge

8. ratan در عنوان فیلم، به معنای جواهر است.

9. همان "عشق" که چند خط قبل گفتیم و البته نامِ همیشگیِ شخصیت اصلیِ فیلم های سورج بارجاتیای نویسنده-کارگردان و نامی که از سلمان خان فوق ستاره ساخت و تا امروز پر تکرارترین نام برای شخصیتهایی است که لباسِ او را به تن دارند.

میراث

حرفی که "ولگردها" می زند بسیار پررنگ تر و قدرتمندتر است از فیلمی که هست. بر خلافِ مثلا "جاده"، " هشت و نیم" و "زندگی شیرین". برای همین شاید به جای باز دیدن و باز دیدن، به باز گفتن و باز شنیدن تمایل هست و ما در اطرافمان فراوان "ولگردها" داریم با نام ها و بازیگران و کارگردان ها و سال های ساخت جدید و نزدیک تر به خودمان که می بینیم و "ولگردها" را حتی با "lavoratori…!" گفتنِ آلبرتو سوردی و باقیِ صحنه های ضرب المثل شده اش توی گنجه نگه می داریم برای به ارث گذاشتن برای آیندگانمان.



I vitelloni (Federico Fellini)-1953

بقیه خود

درباره افاده ای ها(وودی آلن) برای سه شنبه های تمرین نقد و نگاه


معمولا به برخورد با "خودفروشی"(همین طور در بعد واژه)، تصویر صریحی در ذهن مخاطب به وجود می آید: موجودی از دسته آدمیان، از جنس مونث که بدن خود را در اختیار دیگران قرار می دهد. این که چرا ذهن مخاطب تمایلی به تجسم نوع مذکر ندارد بماند برای داستانی که این یکی بعد ماجرا را مورد توجه قرار می دهد؛ اما چرا "خود"، فقط تن را مجسم می کند؟ اشکال، مسلما از کلمه "خود" نیست که از میل و انتخاب و توان مخاطب برای درک این کلمه است. "افاده ای ها" به این نقص ادراک می پردازد. در این داستان، مردم (همچنان از جنس مونث)، نیمه فراموش شده "خود" را می فروشند. نه که این نوع خرید و فروش زاییده این داستان باشد و ما به ازای خارجی نداشته باشد و وارونگی رخ داده باشد. داستان، فقط این خرید و فروش معمول و این نیاز انسانیِ پنهان زیرِ سایه نیازِ سهل الوصول تر و نمایشی تر(از این جهت که صاحبِ act است) را با خالی کردنِ زمینه از هر چیزِ دیگر-یعنی همه آن چیزهایی که مانعِ درکِ کلِ "خود" در ترکیبش با "فروش" می شوند- برجسته کرده است.