یادداشت
یادداشت

یادداشت

یکی بود یکی نبود

آنچه گذشت...


خب یکی بود یکی نبود؛ البته قبلش یه طهمورثی هم بود که


مر او را یکی پاک دستور بود               که رایش ز کردار بد دور بود


اسمش هم شهرسپ بود و


همه روزه بسته ز خوردن دو لب           بپیش جهاندار برپای شب

چنان بر دل هرکسی بود دوست          نماز شب و روزه آیین اوست


اینه که راه راست با تمامی علائم راهنمایی و رانندگی و طرح های تشویقی و بازدارنده ش درست جلوی پای طهمورث کشیده شده بود و


چنان شاه پالوده گشت از بدی        که تابید ازو فره ایزدی

برفت اهرمن را بافسون ببست        چو بر تیزرو بارگی برنشست


این رو هم گوشه ذهنتون داشته باشید که اگه ما امروز بلدیم بنویسیم و دیروزم فردوسی بلد بود بنویسه و چند روز قبلشم اونی که فردوسی نوشته هاش رو خوند و به شعر درآورد بلد بوده بنویسه از این بابته که این جناب طهمورث در راستای اشاعه راه راست و علائم راهنمایی و رانندگی و سرعت گیر و قبض جریمه و اینا برداشته رفته سراغ دیوها و


از ایشان دو بهره بافسون ببست      دگرشان بگرز گران کرد پست


و کلا از این بابته که بهش میگن طهمورث دیوبند؛ ولی بعدش از همون دو بهره بسته شده خط رو یاد گرفت (انواع و اقسام) و واسه تشکر بازشون کرد برن تو همون راه های کجِ خودشون.


ادامه دارد..

تقدیر و تشکر

حالا که داریم روزهای سال را تمام می کنیم تا یک یکانِ جدید بگذاریم برای ترکیب های تکراریِ تاریخِ کنارِ امضاها یا بالای نامه ها و فرمهامان، وقت خوبی به نظر می رسد برای بررسیِ دست آوردهای سینماییِ سال گذشته و تقدیر و تشکرِ بدونِ اهدای جانورهای طلایی و نقره ای و بلوری.

کشفِ "اتاق موسیقی" و تماشای "دنیای آپو"ی ساتیاجیت  رای بزرگترین افتخارِ سینماییِ نگارنده در سال گذشته است.


 


گیرم که من و زاتویچی پیش از این سال، ملاقات هایی با هم داشته ایم، فرایندِ "زاتویچی! من؛ من! زاتویچی گفتنِ معرف و دست دادنِ ما و اعلامِ خوش وقتی یا خوش بختیمان از این آشنایی، امسال رخ داده است و کشف سال قدردانیِ نگارنده، بابتِ وجود داشتنِ این کاراکتر و فیلم شدنش در این همه قسمت در قامتِ شینتارو کاتسو، می رسد به هرکسی که در رخ دادنِ این موارد، نقشی به اندازه حتی خط زدنِ کلمه ای روی کاغذ چکنویس داشته است.



نگارنده از تماشای "هشت نفرت انگیز" بسی خرسند شده و آفرین ها به کوئنتین تارانتینو گفته و هی از او ممنون شده که به این کیفیت (یا با کیفیتی بهتر از این) روح ژاپنی و ایتالیایی در تصویرهایش دمیده و از مد روز دور است. نگارنده، در ضمن، تمایلِ بسیار به تشکر از تیم راث دارد؛ دستِ کم بابتِ شکلِ ادای دیالوگ ها، از سر تا پا!



تاریکیِ تمام و کمالِ "brute force " و غیبتِ قابل قبولِ امید در "نابخشوده" هم چیزهایی هستند که نگارنده بابتِ وجودشان(آخ که چه لذتی دارد به کار بردنِ ترکیبِ "وجودِ غیبت"!) باید از نویسندگانِ مسببشان متشکر باشد و هست.


 


نگارنده عمیقا از نانی مورتی و هرکسی که او را همراهی کرده است بابت ساختنِ "مادرم" ممنون است که نشان داده اند بدونِ اوردوز از هیچ مخدرِ مرسوم و مجازی هم می شود لذت و البته عمق تولید کرد.



گرچه نگارنده در سالی که گذشت در مورد سینمای وطن بسیار کم کاری کرده است، فکر می کند می تواند از "اعترافات ذهن خطرناک من" بابت وجود داشتنش، طنز و طراوتش ممنون باشد.



در عالم بالیوود هم نگارنده گمان می کند دست کم بابت همین یک صحنه بیانِ دیالوگِ

"-مامان بابای این رو چطور پیدا کنیم؟

-بجرنگ بالی کمک میکنه دیگه..

-توی پاکستان هم؟"

باید از "بجرنگی بهای جان" ممنون باشد و هست.



خلاص!

بار

آدم ها معمولا از سفرهاشان یادگار بر می دارند  و سوغات می آورند؛ سالهاست. من هم برداشته و آورده ام. یکی از محبوب ترین هایش برایم، کلکسیونِ حدودا 40 تصویریِ سگ هایی که بی در نظر گرفتنِ زمان و مکان و باقیِ در نظر گرفتنی های ممکن، میلِ خواب را بی درنگی به عملِ خوابیدن تبدیل کرده اند و هیچ محرک محیطی هم بر ایشان کارگر نبوده است و انصاف به خرج بدهیم محیط هم چندان میلی به ارسالِ محرک خاصی برایشان نداشته است و سگ های بیدار را دریافت کننده موثرتری دیده است.سگ هایی که نه صاحب وقارند و نه عزت نفس و نه قائل به آسایش و امنیتی، قلمرویی،سقفی، سرپناهی،  اغلب نه حتی سایه ای برای خود. سگ هایی که انگار تمامیِ بار منفی ای که نوع سگ در گوشه گوشه جهان و در افکارِ این و آن  بر دوش می کشد را خودشان شخصا تولید کرده اند و بعد هم خوابیده اند.


7 تا از آن تقریبا 40 تا:

از اول به دوم و برعکس

دلیل لازم بود فرض کنید به مناسبت هشتمِ مارس از آرشیو وبلاگ قدیمی من بیرون آمده است:
 
از اول به دوم و برعکس
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و نهم دی ۱۳۹۲ ساعت 15:41 شماره پست: 1073

راحت می توان In a lonely place* را در تحلیل وضعیت روحی مردی دانست، که لابد نامی جذاب و شایسته مطالعه در روان شناسی دارد این کلا ناگهانی و شدید بودنِ همه چیزش: خشمش، فعالیت ذهن خلاقش، تصمیم گیریهایش و عشقش؛ اما در اصل، تحلیلی روی این مرد انجام نمی شود و دیکسون استیل، فقط نقطه ای است در مرکز، فقط بهانه ای است برای به نمایش درآمدن تمامی اطرافیانش و تحلیل آنها. فیلم از همان ابتدا این را به ما متذکر می شود، وقتی که دیکسون پیش از ورود به رستورانی که محل تجمع دوستان و دشمنان است، به درخواست امضای کودکی متوقف می شود و در حال اجابت تقاضای کودک می پرسد:«من کیم؟» و صدای کودک دیگری بلند می شود که «خودت رو به زحمت ننداز، اون هیچ کس نیست» ، حرفی که با تصدیق خود این نویسنده مواجه می شود، هم زمان با ثبت نامش در دفترچه امضاهای کودک. دیکسون استیل بهانه ای است برای دیده شدن دیگران، درست مانند شغلش و آثارش:  فیلمنامه نویس و فیلمنامه هایش بهانه هایی هستند برای به نمایش درآمدن کارگردانان و بازیگران. این مرد ، بهانه ای است برای فکر کردن به آن زن. زنی که نجات بخش وارد داستان می شود: با شهادتش این مرد را از دستگیر شدن به اتهام قتل نجات می دهد و  با حضورش شوق نوشتن و لذت زندگی را به او برمی گرداند. زنی که به هرچیز دو بار فکر می کند، درست بر خلاف مرد که مرزی بین فکر و عملش وجود ندارد(شغل نویسندگیش و خلق در آنِ نوشتن، بیش از آن خشمهای ناگهانی موید این مطلب است).

 آدم برای اینکه به چیزی دو بار فکر کند باید هر دو بار همان آدم باشد، اما آدمی که هنوز کسی را نجات نداده است، همان نیست که نجات دهنده است.

 زنی، روزی توسط مردی دوست داشته شد و او را نجات داد. زن دومی که توسط مرد نجات یافته دوست داشته می شد به ماجرا دوباره فکر کرد و گرفتاری نیافت تا نجات دهنده اش باشد... او هر روز نوشته هایی را تایپ می کرد که مرد می نوشت، جاهایی می رفت که مرد می رفت، صبحانه ای را آماده می کرد که مرد می خورد و صبحانه ای را می خورد که مرد آماده می کرد،حرفهایی می شنید که درباره مرد بود ،به سوالهایی جواب می داد که درباره مرد بود و به مرد فکر می کرد .... پس گرفتار را یافت : زن دوم؛ زنی که زن اول باید برای نجاتش بر می گشت: زنی که توسط مرد دوست داشته نمی شد، که با او جایی نمی رفت، که به او فکر نمی کرد، که حلقه ای را که او خریده بود در دست نداشت، زنی که فرصت داشت به هرچیز دو بار فکر کند. پس جایی در پروازِ پُرِ نیویورک رزرو کرد تا اگر کسی در فکر کردنِ دوباره اش به پرواز کردن به نیویورک، از این کار منصرف شد، آن جا به اویی برسد که باز می گردد از زنِ دوم به زنِ اول.

 

* به کارگردانی نیکلاس ری، محصول 1950



In a lonely place(Nicholas Ray)-1950

توانایی

می توانیم به تلاشِ سازندگان "جهنم" بخندیم؛ نپسندیمش. می توانیم تکنولوژی قرن بیست و یکمیِ دم دستمان را نگاه کنیم و به حال ایشان تاسف بخوریم؛ حتی به حال افکارشان، اگر دلمان خواست با آن بادی که امروز می وزد و بعضی ها دوست دارند روشنفکری صدایش کنند(بی آن که باشد) برویم یا همان نوازش شویم. اما نمی توانیم شجاعت تجربه کردنشان را انکار کنیم و ته دلمان کَمَکی هم حسادت نکنیم.



Jigoku/The sinners of hell (Nobuo Nakagawa)-1960

رهایی

ترکیب موفق موهای بلند بازیگران و باد همیشه وسوسه فیلمسازها و لذت تماشاگران بوده است. معمولا برای به کار بردنِ این ترکیب، دوربین را برابرِ چهره بازیگر قرار می دهند و از باد خواهش می کنند که هنرِ خود را به نمایش بگذارد و دکمه ضبط را فشار می دهند. حاصل، تصویرِ زیبایی است که تنها از توان فیزیکیِ باد بهره برده است و نوازش و لذاتِ آشنایش را تکرار می کند و بس. ریدلی اسکات اما از رهایی که باد در خود دارد بهره برده است و با دور و پشتِ سرِ موهای بلندِ بازیگرانش ایستادن و تصویر کردنِ به هر سو و بی قاعده و نظم رفتنِ موها، تصویری از رهایی تولید کرده است؛ معنایی که بر خلافِ نوازش، آشنا نیست و شاید لذت هم نداشته باشد!



Thelma & Louise(Ridley Scott)-1991

گرم و سرد

آن چه با تحقیر و تمسخر درباره هندی ها می گویید ولی درباره آمریکایی ها کاملا ندید می گیرید یا با تکبیر و تفخر می گوییدش را این بار می توانید هر طور که صلاح می دانید درباره ژاپنی ها بگویید: نابخشوده شان بازسازی یک نابخشوده آمریکایی است که بنده در کودکی یا شاید نوجوانی،اصلا بگیریم جوانی جوری دیده ام که جز یکی دو لحظه چیز دیگری از آن به خاطرم نمانده است. چون من برعکس شما درباره بازسازی ها بیشتر بر آمریکایی ها سخت گیرم که در راه عامه پسند کردنِ محصولِ اولیه، نخستین اقدامشان پالایشِ هر امتیازِ آن و تبدیلش به یکی از هزاران است، آن قدرها هم از بابتِ این فراموشیِ خودم متاسف نیستم و همان طور که می توانم the departed را مستقل از منبع اقتباسش که به خوبی به یاد دارم، فیلم آمریکایی خوبی ببینم(با در نظر گرفتن منبع اقتباس می شود یک اقتباس سطحی نگر)، می توانم نابخشوده را هم یک فیلم ژاپنی نسبتا خوب ببینم. با همان فلسفه حاکم و همان تقدیرهای گریزناپذیرِ ناشی از همان سردی و سختیِ هوا؛ فقط حیف! حیف که دوربین گاهی آن قدر زیاد به حرکت در می آید و گاهی در جهاتی جا به جا می شود که خلافِ نیاز، تولید حرارت می کند و مانع از نفوذ سرما در تماشاگر می شود.



Unforgiven/ Yurusarezaru Mono (Lee Sang-il)-2013

در گرویدن به واقعیت

جایی، گوشه ای از یکی از خیابان های یکی از شهرهای هندوستان، پسرکی توریستی را هدف گرفته و با دست مدام تقاضای پول را نمایش می دهد و با زبان هم به تقاضایش هم آب می دهد و هم تاب که خب دانش توریست به فهمیدنش قد نمی دهد؛ مال راهنمایش قد می دهد. به توریست می گوید: «بهش پول ندید. نه مدرسه میره، نه کار می کنه..» 
سواد پسرک هم مثل مال توریست به فهمیدن آن چه که مانع جا به جایی پول از جیب توریست به دست او شده است، قد نمی دهد؛ پس راهنما دوباره معجزه می کند و به قدر سواد پسرک می گوید«فهمیدی؟» و به پاسخ نگاه حیران پسرک، با لبخندی که مهارت بزرگ این ملت است و دل آدم را به درد می آورد،ادامه می دهد:«نمی فهمی ها؟..گفتم بخون! بنویس! چیز یاد بگیر!» و دست های پسرک پایین می آید و در سکوت از آن گوشه و جا می رود.

این صحنه از خیابان به سینما اگر رفت، همین شما نمی گویید«چرا این هندی ها این قدر فیلم غیر واقع گرا می سازند؟...آخر کدام آدم عاقل ...؟»؟...

ترجیح

گیرم که اصلا اهل انیمیشن نیستید؛ از اساس به هرگونه تصویر متحرک آلرژی دارید؛ به محض توجه هرکسی در شعاع نوزده متریتان به سینما، وقتتان فورا شروع به تلف شدن می کند و باید بی درنگی خودتان را از محدوده دور کنید و به ادعیه و آموزش های مفید مکتوب و مستور در چهره های مقدسِ آویخته به دیوارهای وجودتان پناه ببرید تا سم این حرکت از بدنتان بیرون شود و با کلی مواد مفید درونتان را پر و خرسند کنید؛ گیرم از فرط فقدان وقت جهت خاراندن سر، سپرده اید، فرنگ رفته های فامیل، سرخارانِ برقی از سرزمین های موعود برایتان بیاورند و ...؛ اگر همین الآن خواندنِ این متن را رها نکنید و به فشردنِ دکمه استارتِ سرخاران برقی تان مشغول نشوید، تا همین چند کلمه بعدی، در جریانِ کلِ موضوعِ تمرینِ این بار قرار خواهید گرفت و تمام excuse هاتان از کار خواهد افتاد: Beauty and the beast؛ عنوان افسانه ای که یکی از شاهکارهای تا به امروز کمپانی دیزنی است. کار از کار گذشت!

همزبان هایمان دو جور این عنوان را ترجمه کرده اند: زشت و زیبا، دیو و دلبر. در هر دو مورد از لحاظ آوایی به عنوان اصلی وفادار بوده اند و در هر دو مورد، یکی از دو سوی "و" را تغییر داده اند و در هر دو مورد، جا به جاییِ ترتیبی به وجود آورده اند. در نهایت، در هر دو مورد به محتوا وفادارند و منظور به صراحت به مخاطب منتقل می شود. حالا حق با کدام است؟ هیچ کدام ("زیبا و دیو" مثلا) یا یکی از دو مورد؟ با همه گرفتاری هایتان اگر تا به این جای متن رسیده اید، حتما ترجیحی دارید، مگر این که به خودتان دروغ بگویید تا بتوانید از زیر مسئولیت صاحب نظری بودن شانه های نحیفتان که تنها برای تحمل نوازش باد و پارتنرتان تعلیم دیده اند را به در ببرید. ترجیح نگارنده "زشت و زیبا" ست. نخست چون موسیقیِ ترکیب را می پسندد و تکرار آن را لذت بخش تر از دومی می بیند؛ و دوم چون در طاقت کلمه "زشت" ، پوشاندنِ محتوای beast را هم می بیند در حالی که  beautyاز کرامات "دلبر"  نیست؛ و سوم چون واژه "دلبر"، کارهایی را پیش از داستان انجام می دهد که به تصور نگارنده از وظایف عنوان نیست؛ و چهارم چون "زیبا"، نامِ دلبرِ فیلم هم هست: Belle. اما در کمال حیرت و با مقدار قابل توجهی از تاسف، ترکیب دوم بسیار بیشتر به گوشش (از آن جا که خواننده گرفتارتر از جستجوی مرجع ضمیر است، لازم به ذکی است که این "ش"، گوش را تحت مالکیت "نگارنده" قرار می دهد) می رسد.



Beauty and the beast (Kirk Wise and Gary Trousdale)-1991

نگاه کردن

در من؛

 از من؛

 بر من؛

رو به روی من؛

نه من!



The humbling (Barry Levinson)-2014