یادداشت
یادداشت

یادداشت

view

...

یک بیت از شعر شاعری به ذهنم رسید. شعری که در نوجوانی در مجله ای خوانده بودم. 

"ای کرم ها، ای دوستان ما..."

یک بیت دیگر هم به یادم آمد.

"آسمان، دریده شو.زمین بسوز.انسان بمیر، بمیر. چه تهییجی است. چه چشم انداز عظیمی ..."

جملات برخورنده ای بود."دوستان ما کرم ها..." [...]در واقع در ساعت هشت و پانزده دقیقه ی صبح روز ششم ماه اوت، آسمان پاره شد، زمین سوخت و انسان مرد.

[...].چی چشم انداز عظیم است؟! چی دوست ماست؟


باران سیاه(ماسوجی ایبوسه)-ترجمه:قدرت الله ذاکری

senpai

"باران سیاه" کتابی نیست که شب ها قبل از خواب بخوانید. خواب بد می بینید. داستان، بدون پیاز داغ و روغن داغ و باقی چیزهای داغِ مرسوم، سرد و خشک، فرود آمدن بمب اتم بر هیروشیما و بعد از آن را روایت می کند. برای واقع نمایی از ترفندِ یادداشت های روزانه افرادِ تحت تاثیر این بمب استفاده کرده است. افرادی که تقریبا هیچ ویژگی خاصی ندارند تا از این بابت قلب و روحِ خواننده شان را تسخیر کنند و احساساتش را به تلاطم وادارند و افکارش را جهت دهند و قضاوتی و حکمی را در او تکثیر کنند و دسته های خودی و غیر خودی و شعار و شعر و ... بسازند. آن ها مردمی هستند که زندگی می کنند و زندگی دیگران را می بینند. روز ششم اوت 1945، نوری، لحظه ای بر آن ها می تابد و زندگیشان را به معنای خالص کلمه تکان می دهد. بعد از آن، باز زندگی می کنند و زندگی دیگران را تماشا می کنند گیریم منظره به کل، دیگر شده است. همین معمولی بودن شخصیت ها و واکنشِ ناچارشان به ماجرا، خواننده را به سادگی و بی جلوه های ویژه در میان واقعه قرار می دهد.

"باران سیاه" را "ترجمه از ژاپنیِ" آمده روی جلدش به من رساند. جستجوی اغلب نافرجامی است جستجوی ادبیات شرق (مشخصا برای من هند و ژاپن)، نوشته شده به زبان آن سرزمین ها و ترجمه شده از همان. سراغ دارید بی خبرم نگذارید. ترجمه از زبان ژاپنی کار دشواری است. برای دانستن این مطلب نیازی به تخصص در این زبان نیست، تماشای چهار پنج قسمت از "فوتبالیست ها" به زبان اصلی کافی است تا مثلا دستمان بیاید که به ندرت ژاپنی ها نامی را بی پسوندِ احترامی بر زبان می آورند. چیزی که در زبان ما رایج نیست. این پسوندها هم تنوع بسیار دارند: ساما، دونو،سان، کون، چان، سنپای؛ که از هر کدام معنای متفاوتی استنباط می شود که گاهی در زبان ما انتقال این معنا تقریبا ناممکن می شود. مثلا "سوباسا سنپای" را باید ترجمه کنیم "آقای سوباسا که در کلاس بالاتر از من درس می خوانی/خوانده ای" یا کوتاه تر "پیشکسوت سوباسا"! مقدور نیست! پس اگر بخواهیم ترجمه کنیم معقول تر است همان "آقا" یا "خانم" را برای غریب به اتفاق این پسوندهای احترامی بگذاریم. برگردیم به "فوتبالیست ها" و امتحان کنیم. سوباسا فریاد می زند"میساکی کون من اینجام" و او هم توپ را پاس می دهد و اضافه می کند"بگیرش سوباسا کون". حالا ما "آقای میساکی" و "آقای سوباسا" بگذاریم روی زبان کودکانِ فوتبالیستمان در اوج حرارت مسابقه شان؟ پس خیلی ساده حذف این کلمات به ترجمه کردنشان ترجیح داده شده یا مثلا توی سریال "سال های دور از خانه" یا "ای کیو سان" ، "چانِ" بعد از نام بعضی شخصیت ها با "جانِ" مرسوم در فارسی معادل شده است که ترفند مناسبی به نظر می آید. در کل، معمولا این طور تصمیم گرفته می شود که فقط "سان" که پسوندِ نامِ افراد مسن تر از گوینده است و نوع احترامِ گفتاریش در فرهنگ ایرانی هم معادل دارد، باقی حذف شوند. اما خب این جا هم بر می گردیم به "فوتبالیستها" جایی که تمامی بازیکن های تیم میوا و توهو، کاکرو یوگای ما و کوجیرو هیوگا*ی آنها را "هیوگا سان" خطاب می کنند! در این برنامه کودکان تصمیم گیری ساده بوده، اما وقتی شخصیت ها بزرگسالند، مترجم معمولا روی آن ها مطالعه نمی کند و این پسوند را که متفاوت از "آقا/خانم" ماست برای همه یکسان ترجمه می کند و گاهی احترامی بین دو شخصیت می سازد که در حقیقت وجود ندارد. مشکل دو چندان می شود وقتی این پسوند در خطاب نیست. گزارشگرِ همان "فوتبالیست ها" از پاس دادن "ایشی زاکی کون" به " ایزاوا کون" حرف می زند! به همین ترتیب نویسنده یادداشت های "باران سیاه" برای نام های توی یادداشت هایش پسوند گذاشته و مترجم همه را به "آقا" و "خانم" برگردانده و لحنی بسیار فرودست برای شخصیت تولید کرده است که شاید واقعی نباشد!

 دوستان و دشمنانمان در آن گوشه دور از ما،فراوان کلمه متفاوت برای "من" دارند  که مسلم، تفاوتشان در آن یک کلمه قابل ترجمه نیست. این "من" لحن گفتار را تغییر می دهد، طبقه اجتماعی گوینده و میزان صمیمیتش با مخاطب و خیلی چیزهای دیگر را نمایش می دهد که مترجمِ مسلط به زبان فارسی حتما می تواند تولیدش کند اما ما در ترجمه "باران سیاه" با لحن های یکسان در تمامی گفتگوها و یادداشت ها و حضور گاه به گاه راوی کل رو به روییم. "فوتبالیست ها" هم که ندیده باشیم و فقط کتب فلسفی فرانسوی خوانده باشیم و فیلم تارکوفسکی دیده باشیم، همان زیرنویس های ترجمه، کفایت می کند برای تشخیصِ این که ترجمه مبتنی بر فرهنگ واژگان است و نه شناختِ از زبان(و فرهنگ) مبدا و مقصد. شیوه ای که در بحث ساده معنی نام ها یا جملاتی از متون مقدس و اشعار، آشکارا شکست خورده و تولیدیِ نارسایی دارد. تصور کنید دو ایرانی درباره معنای "ماه" در "ماهرخ" گفتگو کنند و انگلیسی زبان بخواند "moon" در "Mahrokh" به معنای "moon" است!

سادگی ظاهری داستان و گمنامی نویسنده اش برای ما، شاید گمراه کننده باشد که ترجمه بد برایش ناممکن است و کفایت می کند ماجرا دستمان بیاید؛ به هر حال کسی که نامش هاینریش بل یا جیمز جویس نیست و در شیوه های داستان نویسی تدریس نمی شود در خورِ وسواس نیست! اشتباه می کنیم. این اشتباهمان اما فعلا تا زمانی که هنوز اکثر هم زبان هایمان از اساس ادبیاتِ شرق را در خورِ ترجمه نمی دانند، قابل چشم پوشی است؛ تا روزی که  یافتنِ کتابی با جلد نوشته "ترجمه از ژاپنی" با چشم غیر مسلح هم ممکن باشد.


___

*بر مبنای دلیلی ناپیدا، نام این شخصیت در دوبله فارسی تغییر کرده است.

نقش منفی

گاهی، در بعضی صحنه ها، موسیقی سعی می کند تماشاگر را به هیجان بیاورد، کنش ها را توضیح بدهد و برداشت تماشاگر از آن ها را کنترل و جهت دهی کند. درست همین جاها موسیقی به فیلم آسیب می زند و زائد به نظر می آید. تماشاگر بی نیاز از آن هیجان کاذب و آن دستگیری است. موسیقی درباره ریونوسکه قضاوت می کند و بی طرفیِ مخاطب را از بین می برد و عمق را از شخصیت و آن چه بر او می گذرد می گیرد. خوشبختانه، غیبت موسیقی یا حضورِ  مختصرِ موسیقیِ خلوت و سنتیِ ژاپنی در بخش های دیگر و شاید مهم ترِ فیلم ، عکس این کار را انجام می دهند.



The sword of doom/ Dai-bosatsu T?ge( Kihachi Okamoto)- 1966 

رسیدن به مقصد

با خودمان که صادق باشیم، اولین هدفمان از خواندن داستان، تماشای فیلم، شنیدن موسیقی، تماشای تابلوی نقاشی، رفتن به تئاتر، خواندن شعر و ...، سرگرم شدن و تفریح است؛ گاهی این میانه چیز دیگری هم دستمان را می گیرد و لذتمان عمق بیشتری می گیرد و سرِ گرم شده مان به کاری هم می آید و .... اولین هدف سازندگان هم همین است پس. آن ها که بالاترین اهداف معنایی و مبارزاتی را دنبال می کنند و سنگین ترین  رسالت ها را برای خود قائلند و مقدس ترین وظایف را از مخاطبانشان می طلبند هم اول جلبِ ایشان و در واقع، تولید و حفظ آن مخاطب را مقصد می گیرند.

 "پیش از زمستان" فیلم بی رسالتی است که با داستانِ خوش تراش و بازی های خوب و لوکیشن های فکر شده و طراحی چهره و لباسِ مناسب و ... به مخاطبش احترام می گذارد و احترام متقابل، در نتیجه تماشای با هوشِ او را به دست می آورد. دستاوردی کافی برای امروز، نه فردا و فرداها.



Avant l'hiver/Before the Winter Chill (Philippe Claudel)-2013

 

نو

تماشای تاتسویا ناکادای در نقش های پر خشونتِ متناسب با قد و قامت و صدا و ویژگی های حرکتیش عادت شده است. حالا در هاچیکو با گردی که انگار روی تمام آن ویژگی ها نشانده است، با قدری سنگین کردنِ همان حرکاتِ کند و خشکِ بدن، با حذفِ غرورِ جنگجو از قدرت صدا و با افزودنِ شوق(نه میل) زندگی به نگاه، حسابی خرق عادت کرده است. 


Hachikô monogatari/Hachi-ko (Seijiro Koyama)-1987

فرود

(آنچه گذشت)

از اون طرف، توی ایران همه منتظر برگشتنِ ایرج هستن.


فریدون نهاده دو دیده براه                      سپاه و کلاه آرزومند شاه

ولی جای ایرج، سرِ بریده ایرج از راه میاد.


بیفتاد از اسپ آفریدون* بخاک                سپه سر بسر جامه کردند چاک

سیه شد رخ و دیدگان شد سپید            که دیدن دگرگونه بودش امید


فریدون خیلی بلندمدت و خیلی به شدت برای ایرج عزاداری می کنه، باغ و خونه و دشت و غیره آتیش میزنه و خلاصه یه مدت زندگی رو میذاره کنار.


نهاده سر ایرج اندر کنار                        سر خویشتن کرد زی کردگار  


و بعد از این که کلی با ایشون** در مورد "آقا این چه وضعشه!" گفتگو می کنه، خواسته های خودش رو میذاره روی میز:


همی خواهم از روشن کردگار               که چندان زمان یابم از روزگار

که از تخم ایرج یکی نامور                    بیاید برین کین ببندد کمر


و بازم همچنان


برین گونه بگریست چندان بزار                     همی تا گیا رستش اندر کنار


___

*همون فریدون خودمون دیگه!

**همون کردگار! 



ادامه دارد...

بهارات ماتا کی جِی

برای ورود به خاک هندوستان هم باید صف ایستاد. هواپیما، نیم ساعتی را بالای فرودگاه ایندیرا گاندی دور می زند تا نوبت نشستنش برسد. بعد همین اندازه هم روی زمین می ایستد تا نوبت راه رفتنش برسد و بعد نوبت رسیدنش به ایستگاهش. بعد من باید صف بایستم پشتِ بقیه مسافرها، بینشان یک عده اهالی کشمیر که ظاهرشان و وسایل همراهشان(کتری مثلا) و صلوات فرستادنشان وقت بلند شدن و نشستن هواپیما و چهار زانو نشستنشان روی صندلی و ... از همان فرودگاه مبدا، برخوردِ نزدیک با فرهنگِ مقصد را کلید زده بود. گیرم که پای من به کشمیر نمی رسد در این سفر. بعد باید چند کیلومتری توی فرودگاه پیاده روی کرد تا صف بعدی. بیشتر از نقاله های مسافربرِ فرودگاه، صدای کم رنگِ ترانه ای که تمام مسیر را پر می کرد مانع از خستگی از طولِ مسیر و هی تکرارِ شاهرخ خان و کاترینا کف بعد از هر پیچ و هر قدم می شود. صف بعدی، تشخیص و تایید هویت و مامورِ لاغر و کت و شلوار پوشی که هی به من نگاه می کند هی به عکسم و از من می پرسد: "it’s you? " و به همکارش، نقطه پایانِ صفِ همکارِ صفِ من می گوید: "کیا کَره؟ فوتو مَچ نَهی هو رَها هه!" ولی زود، پیرو نظریه "ان شاءالله که خودش است" ، مهر روی پاسپورت فرود می آید و من رسما به هندوستان وارد می شوم. آن جا هی با فرهنگ محلی برخورد نزدیک و دور می کنم و روزی هم ازش خارج می شوم. برای خروج از این جا هم باید صف ایستاد. صفهایی بلندتر و پر پیچ تر و با آدم های متنوع تر از گستره وسیع تری از جهان. یکی از این صف ها طبیعتا به اتاقک بازرسی و عبور کیف و کفش از دستگاه بازرسی ختم می شود. به دلیلِ شدتِ صفوف و سرعت نابرابرِ آدمیان و کیف سانان، کوله پشتی و کفشِ من خیلی پیش از من کارشان تمام می شود و ناآشنایی کیف سانان با زبان آدمیان باعث می شود که آقایانِ یونیفرم پوشِ کنار دستگاه، کوله را گوشه ای معطل نگه دارند تا مترجمش از راه برسد. می رسد. چندتاشان با خشونت لازمه نیروی خدمتگزار امنیتی و یکیشان با شیطنت و لبخند حالا آشنای مردم آن سرزمین، نگاهم می کنند. آن یکی، انگار نتیجه مذاکراتِ وقتِ انتظار من، با لهجه ای که از شنیدنش سیر نمی شوم ، به آن انگلیسیِ معروفِ هندی می پرسد که آیا مجسمه ای فلزی توی کیفم دارم. یک عادتی با من هست که هر چیزی که از دست دادنش را خوش ندارم می چسبانم به خودم و توی hand bag هایم می چپانم تا سرنوشتشان را به سرنوشتم گره بزنم. جواب پس بله است. حالا آن یکی لبخندش را به روی هم لباس هایش هم می تاباند و از من می خواهد بیرونش بیاورم. از قضا، فروشنده حسابی روی به سلامت رسیدنِ ایشان(همان مجسمه) حساسیت به خرج داده بود و با روزنامه و پلاستیک حباب دار و چسب کارتن، در برابر بمب اتم هم ایمنش کرده بود. دنبالش که می گردم می پرسد چه مجسمه ای است؟ می گویم هانومان و پکیجِ غیر قابلِ نفوذ را به دستش می دهم. به دیگران نشانش می دهد و می گوید: "هانومان هه" و نظریه "ان شاء الله که همین طور است"، حتی با وجود وزن قابل توجهش و امکانِ به کار بردنش به عنوان اسلحه، او را داخل کیف من برمی گرداند. میمون نازنینی که سیتا را از چنگ راون نجات داده، کشتی گیرهای مملکت را همراهی می کند و مانع از سر راه هر محتاجی بر می دارد، مگر می تواند مسافری را در راه بازگشت از وطنش(وطنِ هانومان) تنها بگذارد؟


هانومانِ من


سفر در راوی!

گرچه ما ترجمه "بازمانده روز" را می خوانیم اما نمی توانیم لحن و زبان خاص راوی را نبینیم و طنز و در عین حال تراژدیِ حاصل از آن را لمس نکنیم.دست کم اگر ترجمه نجف دریابندری را می خوانیم. اصلا شاید از همین بابتِ ترجمه خواندن است که می توانیم این چیزها را بفهمیم و شاید غریبگیمان با زبان انگلیسی مانعمان باشد در درک تمایز شیوه بیان. زبان اینجا فقط وسیله ارتباطی نیست، اعظمِ کنش های داستانی است. به هر حال ما تمام طول داستان را داریم در افکارِ آقای استیونز می گذرانیم، در خاطراتی که به جا و نا به جا به یاد می آورد و در تحلیل ها و نگرانی ها و احساسات و داشته های ذهنیش که پشتِ تجملِ ظاهر و کلامش نگهداری می کند. اوقات عجیبی است.

سرانجام

فقط 100 دقیقه بعد، تحلیلِ تمامیِ حاضرانِ در این تصویر-مثل حاضرین در بسیاری از تصاویرِ تاریخیِ مشهورتر و تکان دهنده تر و موثر در مقیاس وسیع تر- از آن چه در حالِ انجامش بوده اند تغییر کرده است؛ با رسیدنِ آن انجام! تحلیلِ اشتباه از کلمه قهرمان در هر حالت ممکنش...


دیدیه دشان در واکنش به مصدومیت غافلگیرکننده کریستیانو رونالدو و بیرون رفتنش از سرنوشتِ تیمِ او؛ دیشب


آزاد

داستان "رم، شهر بی دفاع" را هیچ وقت حتی برای خودتان هم باز تعریف نکنید! بد جوری تاریخ مصرف گذشته و متعصب و نژادپرستانه است. اما تا می توانید این عکس و اگر شد خود صحنه را تماشا کنید و آزاد بیاندیشید.


Roma città aperta/Rome, Open City(Roberto Rossellini)-1945


beech mein

با تمام وجود احساس می کنم آقای ارشاد کمیل* بابت کنار هم گذاشتم این 8 کلمه شایسته تقدیره: 

Upar Allah niche dharti/Beech mein tera junoon

یعنی : بالا خدا، پایین زمین، بینشون جنون تو


sultan(Ali Abbas Zafar)-2016


لازم نیست به خدا اعتقاد داشته باشیم تا این ترکیب کلمات مفهوم قابل احترامی پیدا کنن، فقط کافیه مطلع باشیم که عده ای به خدایی معتقدن و او رو "upar"(بالا) می بینن و عده ای دیگه هم با تکیه بر زمین و هرچه در او هست با اونها اعلام مخالفت می کنن(بگذریم از این که به واقع مخالف هستن یا نه؟). "تو" رو هم که لابد بلدیم انسان بفهمیم!

____

* سراینده این ترانه


نمایش

دست آخر، دوربین برای چشمِ ما تصمیم می گیرد .


آنتوان گریزمانِ گل زده؛ دیشب

لالایی

من این ترانه و ترجمه ش رو هدیه گرفته م:

فرزند دوست داشتنی ام، نور چشمانم
توان زانوهایم و امید زندگی‌ام
تا برگردی چشم به راهت هستم
گهواره بچگی‌ات را همین طور تکان می‌دهم
لای لای این نهال زندگی‌ام
من مثل باغبان هستم
با دلم از تو مواظبت می‌کنم
بخواب دردت به جانم
هی لای لایی
نوزاد شیرینم لای لایی
بخواب تا روشنی
مژده آرزویم بیاورد
ای بچه شیرینم
آرزوی تمام زندگی‌ام
شب تاریک نمی‌ماند
نور صبحدم بالا می‌آید


انگار بگی چشمهات رو روی شب ببند و خیال کن صبحی هست، اگر چشمهات بتونن باز بشن! انگار خیلی صریح بگی که امید حاصلِ خوابه نه بیداری!