یادداشت
یادداشت

یادداشت

بهارات ماتا کی جِی

برای ورود به خاک هندوستان هم باید صف ایستاد. هواپیما، نیم ساعتی را بالای فرودگاه ایندیرا گاندی دور می زند تا نوبت نشستنش برسد. بعد همین اندازه هم روی زمین می ایستد تا نوبت راه رفتنش برسد و بعد نوبت رسیدنش به ایستگاهش. بعد من باید صف بایستم پشتِ بقیه مسافرها، بینشان یک عده اهالی کشمیر که ظاهرشان و وسایل همراهشان(کتری مثلا) و صلوات فرستادنشان وقت بلند شدن و نشستن هواپیما و چهار زانو نشستنشان روی صندلی و ... از همان فرودگاه مبدا، برخوردِ نزدیک با فرهنگِ مقصد را کلید زده بود. گیرم که پای من به کشمیر نمی رسد در این سفر. بعد باید چند کیلومتری توی فرودگاه پیاده روی کرد تا صف بعدی. بیشتر از نقاله های مسافربرِ فرودگاه، صدای کم رنگِ ترانه ای که تمام مسیر را پر می کرد مانع از خستگی از طولِ مسیر و هی تکرارِ شاهرخ خان و کاترینا کف بعد از هر پیچ و هر قدم می شود. صف بعدی، تشخیص و تایید هویت و مامورِ لاغر و کت و شلوار پوشی که هی به من نگاه می کند هی به عکسم و از من می پرسد: "it’s you? " و به همکارش، نقطه پایانِ صفِ همکارِ صفِ من می گوید: "کیا کَره؟ فوتو مَچ نَهی هو رَها هه!" ولی زود، پیرو نظریه "ان شاءالله که خودش است" ، مهر روی پاسپورت فرود می آید و من رسما به هندوستان وارد می شوم. آن جا هی با فرهنگ محلی برخورد نزدیک و دور می کنم و روزی هم ازش خارج می شوم. برای خروج از این جا هم باید صف ایستاد. صفهایی بلندتر و پر پیچ تر و با آدم های متنوع تر از گستره وسیع تری از جهان. یکی از این صف ها طبیعتا به اتاقک بازرسی و عبور کیف و کفش از دستگاه بازرسی ختم می شود. به دلیلِ شدتِ صفوف و سرعت نابرابرِ آدمیان و کیف سانان، کوله پشتی و کفشِ من خیلی پیش از من کارشان تمام می شود و ناآشنایی کیف سانان با زبان آدمیان باعث می شود که آقایانِ یونیفرم پوشِ کنار دستگاه، کوله را گوشه ای معطل نگه دارند تا مترجمش از راه برسد. می رسد. چندتاشان با خشونت لازمه نیروی خدمتگزار امنیتی و یکیشان با شیطنت و لبخند حالا آشنای مردم آن سرزمین، نگاهم می کنند. آن یکی، انگار نتیجه مذاکراتِ وقتِ انتظار من، با لهجه ای که از شنیدنش سیر نمی شوم ، به آن انگلیسیِ معروفِ هندی می پرسد که آیا مجسمه ای فلزی توی کیفم دارم. یک عادتی با من هست که هر چیزی که از دست دادنش را خوش ندارم می چسبانم به خودم و توی hand bag هایم می چپانم تا سرنوشتشان را به سرنوشتم گره بزنم. جواب پس بله است. حالا آن یکی لبخندش را به روی هم لباس هایش هم می تاباند و از من می خواهد بیرونش بیاورم. از قضا، فروشنده حسابی روی به سلامت رسیدنِ ایشان(همان مجسمه) حساسیت به خرج داده بود و با روزنامه و پلاستیک حباب دار و چسب کارتن، در برابر بمب اتم هم ایمنش کرده بود. دنبالش که می گردم می پرسد چه مجسمه ای است؟ می گویم هانومان و پکیجِ غیر قابلِ نفوذ را به دستش می دهم. به دیگران نشانش می دهد و می گوید: "هانومان هه" و نظریه "ان شاء الله که همین طور است"، حتی با وجود وزن قابل توجهش و امکانِ به کار بردنش به عنوان اسلحه، او را داخل کیف من برمی گرداند. میمون نازنینی که سیتا را از چنگ راون نجات داده، کشتی گیرهای مملکت را همراهی می کند و مانع از سر راه هر محتاجی بر می دارد، مگر می تواند مسافری را در راه بازگشت از وطنش(وطنِ هانومان) تنها بگذارد؟


هانومانِ من


نظرات 2 + ارسال نظر
صبا چهارشنبه 23 تیر 1395 ساعت 23:07 http://royekhateesteva.blog.ir

این چه خوبه:)
سلاااام هانومان
می دونستی من مجسمه ها رو خیلی دوست دارم مخصوصا اگر پشتوانه اسطوره ای داشته باشند؟
در غیر این صورت هر چقدر بیشتر بهم فضا برای خیال پردازی بدن،عزیزترند...
اگر واقعا اسلحه داشتی هیجان انگیز می شد
جالبه بدونی الان یه مسافر داره سفرنامه ات رو می خونه و تایپ کردن تو ماشین چقدر سخت است:))))
اون قسمت هواپیماش هم دوست داشتم در مورد کشمیری ها بود:

از همان فرودگاه مبدا، برخوردِ نزدیک با فرهنگِ مقصد را کلید زده بود. گیرم که پای من به کشمیر نمی رسد

بازم از هندوستان بنویس:)

هانومان بابت گل ممنونه ,و تشکر می کنه.
مجسمه ها خیلی خوبن!و برای ذهنای خلاق و داستان پردازی مثل مال تو کلی هم پر خاصیتن
اگه اسلحه داشتم الآن باید واسه نجاتم از عاقبتم کمپین تشکیل می دادید با مثلا "#من_با_منم"!
سفرت سلامت مسافر.
و مرسی که رنج نوشتن در ماشین رو بر خودت هموار کردی

چشم

سینوش پنج‌شنبه 24 تیر 1395 ساعت 10:42

صبا چه زیرکانه گل رو به هانومان تقدیم کرد
سلام کارآگاه
جواب : کارآگاه از گل بدش میاد و تشکر نمیکنه!

من از بچگی همش سوقات هند برام میومد و تا به حال هیچ سوقاتی به اندازه اونها منو تحریک نکردن
مخصوصا کاسه گودی که از هفت تا فلز ساخته شده بود و با یه گوشت کوب چوبی محیط کاسه رو طی میکردی ،شروع میکرد به لرزش و آواز خوانی...
اما رانندگی هندی ها هم اون سوغاتها و آورنده اشون رو ازم گرفت و هم آرزوی داشتن موتور رو ...


چه هیجان انگیز و چه غم انگیز! انگار عصاره هندوستانه این ماجرا: پر از غرایب و پر از عواطف، پر از رنج و پر از شادی.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد