یادداشت
یادداشت

یادداشت

آن جا

درباره "زنگبار یا دلیل آخر" نوشته آلفرد آندرش


ما معمولا پوچی را با انفعال می فهمیم. این طور تعلیممان کرده اند خب تا دوستش نداشته باشیم و به پوچ گرایی نرسیم مثلا! ما هم که بچه های درس خوان و حرف گوش کنی بوده و هستیم همین طور فهمیده ایمش اما دوست داشتنش را هم درس گرفته ایم از دیگرانی و نفهمیده چیزی را تجربه نکرده دوست دارند بعضی هامان و ادعایش را هم. مثلا ما حواسمان هست که افرادی در انتظار گودو ایستاده اند و ایستاده اند اما حواسمان نیست که آن ها پوچ گرا نیستند. پوچ گرا نویسنده شان است. او که کاری کرده: مطالب فراوان نوشته و با آن ها جهانی را به تحرک واداشته است. ساده می خواهید پوچی را لمس کنید بفرمایید برویم دوران جنگ جهانی، جایی تقسیم شده بین این ها و آن ها؛ در یکی از مهم ترین دوران های یکی از بزرگ ترین انتظارها؛ انتظاری مدام بی فرجام. تا منتظری به پوچی نرسیده ای. معتقدی به نیروی برتری که سرنوشت تو را تعیین می کند: خوب. دلت که شکست، امیدت که مرد، گفتی که نمی آید و همین است که هست، وقتی که ماندی به پوچی نرسیده ای. معتقدی به نیروی برتری که سرنوشت تو را تعیین می کند: بد. وقتی که شد همین است که هست اما به من چه! آن وقت که نه تحمل و نه انتظار را از وظایف و در تقدیرت دیدی، آن وقت که شدی بی رسالت و بی دستور. آن وقت که زنگبار ماند روی نقشه بی آن که تو را به سوی خودش صدا کند و تو بودی که به سمتش می رفتی یا نمی رفتی، اسم جایی که بهش رسیده ای هست و پوچی.



یافتم

قدیم ها هم که توی کتاب خواندن تنبل نبودم دست و دلم به خواندن نوشته های زنان نمی رفت. الآن که تنبل شده ام دیگر 24 بار فکر می کنم قبل از این که نوشته نویسنده مونثی را بگذارم توی صف خواندنی ها. این البته بیشتر از این که از نگاه جنسیتی من آب بخورد از نگاه جنسیتی آن بندگان خدا آب می خورد. خلاصه اش این که یاد گرفته ام دلم هی آه و هی حسرت و هی چند وجهی های عشقی نمی خواهد و مثلا هوای سردتر و شخصیت هایی که دلشان برای خودشان نمی سوزد می خواهد باید بروم سراغ آن جنسی که این جنس خشن صدایش می کند. اما برای این که خودم را متعصب و جنسیت گرا صدا نکنم حتما هر از چند گاهی از بانوان محترم چیزی می خوانم و گاهی هم کشف های بزرگی می کنم مثل "شنل پاره" نینا بربروا. هنوز زود است که بگویم مثل نینا بربروا؛ اما این چیزی است که حتما امتحانش می کنم و بهش امید فراوان دارم. این داستان سرد و سخت مثل زمانه ای که روایتگرش است اصلا مدام توی گوش خواننده اش با صدای زیر فریاد نمی کشد "زنی مرا نوشته است" با کلی صفتهای آشنا برای پر کردنِ جلوی واژه زن. داستان را نویسنده ای توانا درباره بشریت و شرایط حاکم بر زندگیش نوشته است که از قضا هم خودش و هم انسانِ نماینده بشریتش مونث هستند. 

هستی

بودن، رفتن است؛

مردن، بودن.



Death note(Tetsuro Araki)_2006