یادداشت
یادداشت

یادداشت

pulp

تمامی "عامه پسند" یک توهم است. یک توهم هالیوودی. یا با این مساله کنار می آییم و تا به پایان داستان می رویم و با خودمان تحلیل های روان شناختی می کنیم(چه سواد دانشگاهیش را داشته باشیم و چه نه)؛ یا با آن کنار نمی آییم تا هر جای داستان که شد(گیرم تا همان پایان) کشان کشان می رویم و به خودمان دری وری می گوییم که چرا یک کتاب ارزش دستمان نگرفته ایم. توهم هالیوودی پر است از مزخرفات پر زرق و برق، تمامی خواسته های بشر در مبتذل ترین شکل ممکنشان مشترک بین کارتن خواب و پنت هاوس نشین، دانشمند هسته ای و زباله جمع کن و هر دو قطبی که بلدید و تمایل دارید که سر هم کنید؛ و به هر حال بینشان قرار می گیرید!

چان خان

از همان اوایل که به طور جدی با سینمای عامه پسند هند یا همان فیلم های ماسالا آشنا شدم، جای خالی جکی چان را توی این سینما حس می کردم. اگر قدرتی داشتم که یعنی یک عالم پول و یکی دو تا آشنای گردن کلفت بین سران قبایل بالیوودی، حتما ترتیب فیلمی با جضور سلمان خان و جکی چان را می دادم. البته اگر ماشین زمان هم می داشتم این ترتیبات را دهه 1990 اتخاذ می کردم. که خب هیچ کدام را نداشته ام تا به امروز. حالا یک کارگردان هنگ کنگی زحمت کشیده و سینمای عامه پسند هنگ کنگ و هند و آمریکا را به هم پیوند داده و معجون "کنگ فو یوگا" را از آن بیرون کشیده و یک جاهایی به این آرزوی من نزدیک شده،البته از راه خیلی دور! او هم مثل همه بیگانگان دیگری که با پس زمینه هندوستان فیلم ساخته اند، نگاهی کاملا توریستی به این کشور دارد. توریست ها با هم فرق دارند و نگاههایشان هم با هم فرق دارد اما در هر صورت جز لایه ای سطحی هیچ کدامشان هیچ نمی بینند. حتی ژان رنوار در "رودخانه" هم در حد توریستی که مطالعاتی درباره هند داشته باقی می ماند. زیرکی او تنها اینجاست که داستانش را با انگلیسی های توی هند روایت می کند و نگاه بیرونیش این طور توجیه می شود. نگاه این دوستان هنگ کنگیمان اما می ماند در حد همان چند گشت نیم روز شهری با راهنما و بدون ناهار که البته این ها هم توجیهش را دارند و شخصیت هایشان واقعا توریست هستند و اولین نگاه را دارند به هندوستان می اندازند و خب سوار فیلم هم می شوند و توی قلعه هم می روند و ... . ولی این آن خوابی نیست که من این 7 ساله دارم می بینم. هنوز باید صبر کنم و آرزو که تا قدری چالاکی در این دوست کنگ فو کارمان باقی است یکی از ماسالا سازهای حسابیِ هندی با نگاه وطنی بیاید و این خطر را بپذیرد که یکی از سوپراستارهای فیلمش را از بیرون بیاورد و کلی پول را به جای جیب یک خان در جیب یک چان بریزد و سود کمتر ببرد از فروش نامطمئن محصول نهایی! 



kong fu yoga(Stanley Tong)-2017

اعترافات

من و ساتیاجیت رای رفقای خوبی هستیم.  او فیلم های خوب ساخته و برای من گذاشته و رفته ، من هم تا جایی که می توانم خوب می بینمشان و دوستشان دارم. تا اینجا هم بین خودمان بماند همه کارهایش را از سه گانه "آپو" که معروف ترین ساخته هایش در ایران هستند بیشتر پسندیده ام. اما خب یک چیز دیگر هم حالا باید بین خودمان بماند و آن این که این "چارولاتا"یی که گویا در سطح بین المللی به پخته ترین ساخته او می شناسندش و خودش هم جایی از بیشتر دوست داشتنش گفته را کمتر از مثلا "نایک" دوست دارم. ایده "آنا کارنینا"یی داستان خب خیلی باب طبع من نیست اما راستش حالا باید اعتراف دیگری هم به اعترافاتم ضمیمه کنم که پیچیدگی روانی چارولاتا را به مال آنا ترجیح می دهم و طراحش را موفق تر می بینم. متن فیلم شعارزدگی هایی هم دارد که خب گاهی الزاماتی بوده برای تامین بودجه و گاهی هم احساس رسالت نویسنده که در "نایک" و "بزدل" و حتی "اتاق موسیقی" هم می شود نمونه هایشان را یافت. شاید اتفاقا از این لحاظ سه گانه آپو پاک تر بودند.



charulata/the lonely wife(Satyajit Ray)-1964


 

speaking a language

-Do you speak russian?

-No

-Where is Isfahan?

-Iran

-Iran?!

fact

نگاه کن

زیر هر نوری، توی هر گوری

نه تن به تن،

نگاه به نگاه  

تاریخ در تولد مدام است



The Grandmaster(Wong Kar Wai)-2013

holly

با این که هنوز فیلم "صبحانه در تیفانی" را ندیده ام، تنها علم به این که این فیلم وجود دارد و ادری هپبورن هم همین طور، باعث می شود که در خط به خط داستان، از همان اولین پاراگراف مدام هالی را در قالب او مجسم نکنم. انگار این شخصیت آفریده شده که روزی ادری هپبورنی بشود جسمش و برود روی پرده سینما و بعدش هم روی انواع مانیتور کوچک و بزرگ دیگری که قرار است اختراع شوند! تقریبا هیچ کدام از چهره های بازیگری که تا به امروز می شناسیم از پس هالی بر نمی آیند. نه از بابت مهارت های بازیگریشان؛ صرفا از بابت ویژگی های فیزیکیشان(و البته اجابت خواسته های امروزین مخاطبانشان). پر کردنِ بخش امتیازآور اغواگری و روان پریشی همه را به خود مشغول می کند و معصومیت و کودکیش می ماند برای طبیعت ادری هپبورن تکرارنشدنی.

شرایط

سلاح ها همیشه از نگاه ها پررنگ ترند.



Inglourious Basterds(Quentin Tarantino)-2009

آن جا

درباره "زنگبار یا دلیل آخر" نوشته آلفرد آندرش


ما معمولا پوچی را با انفعال می فهمیم. این طور تعلیممان کرده اند خب تا دوستش نداشته باشیم و به پوچ گرایی نرسیم مثلا! ما هم که بچه های درس خوان و حرف گوش کنی بوده و هستیم همین طور فهمیده ایمش اما دوست داشتنش را هم درس گرفته ایم از دیگرانی و نفهمیده چیزی را تجربه نکرده دوست دارند بعضی هامان و ادعایش را هم. مثلا ما حواسمان هست که افرادی در انتظار گودو ایستاده اند و ایستاده اند اما حواسمان نیست که آن ها پوچ گرا نیستند. پوچ گرا نویسنده شان است. او که کاری کرده: مطالب فراوان نوشته و با آن ها جهانی را به تحرک واداشته است. ساده می خواهید پوچی را لمس کنید بفرمایید برویم دوران جنگ جهانی، جایی تقسیم شده بین این ها و آن ها؛ در یکی از مهم ترین دوران های یکی از بزرگ ترین انتظارها؛ انتظاری مدام بی فرجام. تا منتظری به پوچی نرسیده ای. معتقدی به نیروی برتری که سرنوشت تو را تعیین می کند: خوب. دلت که شکست، امیدت که مرد، گفتی که نمی آید و همین است که هست، وقتی که ماندی به پوچی نرسیده ای. معتقدی به نیروی برتری که سرنوشت تو را تعیین می کند: بد. وقتی که شد همین است که هست اما به من چه! آن وقت که نه تحمل و نه انتظار را از وظایف و در تقدیرت دیدی، آن وقت که شدی بی رسالت و بی دستور. آن وقت که زنگبار ماند روی نقشه بی آن که تو را به سوی خودش صدا کند و تو بودی که به سمتش می رفتی یا نمی رفتی، اسم جایی که بهش رسیده ای هست و پوچی.



یافتم

قدیم ها هم که توی کتاب خواندن تنبل نبودم دست و دلم به خواندن نوشته های زنان نمی رفت. الآن که تنبل شده ام دیگر 24 بار فکر می کنم قبل از این که نوشته نویسنده مونثی را بگذارم توی صف خواندنی ها. این البته بیشتر از این که از نگاه جنسیتی من آب بخورد از نگاه جنسیتی آن بندگان خدا آب می خورد. خلاصه اش این که یاد گرفته ام دلم هی آه و هی حسرت و هی چند وجهی های عشقی نمی خواهد و مثلا هوای سردتر و شخصیت هایی که دلشان برای خودشان نمی سوزد می خواهد باید بروم سراغ آن جنسی که این جنس خشن صدایش می کند. اما برای این که خودم را متعصب و جنسیت گرا صدا نکنم حتما هر از چند گاهی از بانوان محترم چیزی می خوانم و گاهی هم کشف های بزرگی می کنم مثل "شنل پاره" نینا بربروا. هنوز زود است که بگویم مثل نینا بربروا؛ اما این چیزی است که حتما امتحانش می کنم و بهش امید فراوان دارم. این داستان سرد و سخت مثل زمانه ای که روایتگرش است اصلا مدام توی گوش خواننده اش با صدای زیر فریاد نمی کشد "زنی مرا نوشته است" با کلی صفتهای آشنا برای پر کردنِ جلوی واژه زن. داستان را نویسنده ای توانا درباره بشریت و شرایط حاکم بر زندگیش نوشته است که از قضا هم خودش و هم انسانِ نماینده بشریتش مونث هستند. 

هستی

بودن، رفتن است؛

مردن، بودن.



Death note(Tetsuro Araki)_2006

اندازه

کیم کی دوک فیلمساز مورد علاقه ام نیست. ناتورالیسم توی نگاهش را دوست ندارم؛ همین طور توحش* توی فیلم هایش را. اما تماشایشان می کنم. بهشان فکر می کنم. سرگرم می شوم.

"گارد ساحلی" یکی از این همه است که دوست ندارم اما به راحتی تا به پایان تماشا می کنم به مرزها و مفهوم دفاع و حمله فکر می کنم و دیوانه هایش و دیوانگی شان سرگرمم می کنند. اما دائم به این فکر می کنم که گره های داستان، بهانه های حوادثش و پیش برنده ها چقدر احمقانه اند. گاهی لازم است اگر ایده ای در حد فیلم کوتاه 40-30 دقیقه ای داریم، حتی اگر فیلمساز بزرگی هستیم و کیم کی دوک صدایمان می کنند، همان 40-30 دقیقه را بسازیم و برای بند کردنش سر و پایش را این طور نکشیم؛ گیرم همین بسط های احمقانه داستان را هم بشود توجیه کرد با احمقانه بودن آن مرزها و این اسلحه ها و اصلا خود حیات و بشر و فرو افتادنش از بهشت در حوض ماهی!



The coast guard/Hae anseon(Ki-duk Kim)-2002


* توضیح واضحات: توحش و خشونت دو معنای متفاوتند.

تغییر فصل

آن چه گذشت...


علی رغم ناباوری های سیندخت خانم که


فروریخت از مژه سیندخت خون                که کودک ز پهلو کی آید برون


رستم از پهلوی شکافته مادر قدم به این دنیای من و شما و شاهنامه میذاره.

این ور سام و زال و خانواده رو در جشن تولد رستم میذاریم میریم اونور که منوچهر داره همین دنیای شما و من و شاهنامه رو ترک می کنه. پسرش نوذر رو صدا می کنه و میگه


چنانچون فریدون مرا داده بود             ترا دادم این تاج شاه آزمود


اما خب نوذر شبیه پدر و پدربزرگ و باقی فامیل نیست و


همی مردمی نزد او خوار شد                  دلش برده گنج و دینار شد


خب مردم هم شاکی میشن و دست به اقداماتی می زنن


بترسید بیدادگر شهریار                             فرستاد کس نزد سام سوار


غافل از اینکه همین کسان میرن میشینن زیر پای سام که آقا ما نوذر رو نخواستیم برمی داریم تاجش رو میاریم میذاریم سر تو.


ادامه دارد...

جایی از جهان

"ماما روما" پر است از نشانه های مربوط به مسیحیت، از نقطه های اتصال به گوشه هایی از تاریخ ایتالیا و اروپا. بر پایه فرهنگ ایتالیا ساخته شده وآدم هایش با لهجه صحبت می کنند. اما اگر شما فیلم را دوبله شده به زبان رسمی هر کشور دیگر ببینید، ندانید ایتالیا کجای جهان است و مذهبتان جز از مسیحیت باشد و شناختی از ادیان دیگر نداشته باشید و عمیقا در لحظه حال زندگی کنید و هیچ ارتباطی با هیچ گوشه ای از تاریخ هیچ گوشه دنیا مگر کوچه محل سکونتتان نداشته باشید هم باز از آن سر در می آورید، با قصه ارتباط برقرار می کنید، تاریکی شهر و تنهایی مردمش را می فهمید و کلی چیز دیگر دستگیرتان می شود. این را می گویند جهان شمولی.



mamma Roma(Pier Paolo Pasolini)-1962