یادداشت
یادداشت

یادداشت

قطب ها را نمایاندن

اگر "مرگ و قطب نما"ی بورخس را رونویسی کنید و ببرید در مرکز تلمذ علم داستان نویسی که استادش از استادش خواندنِ این یک داستان را دستور نگرفته بوده (آدم که نمی تواند همه داستان های عالم را بخواند. چراغی راهی را روشن می کند و پا را همان جا باید گذاشت برای رهروِ راستین بودن)، مذهبِ مکتبتان اگر آزادیِ مضمون و تکنیک را هم مجاز شمرده باشد، استادِ فن، لبخندی بر پهنای صورتِ درخشانش رقصان، شمعِ روشنگرِ راه را به شما هدیه کنان، اندرزِ طلاکوبش را در فضا جاری می کند که « دوستِ من، همکارم، یارم، فرزندم، هم ارزِ جانم، عزیزم طرح را باید جان داد و داستان کرد: رویش کار کن!»  

اما از آن جا که "مرگ و قطب نما" را شما ننوشته اید و بورخس نوشته است و به جای نمایشش در کارگاه داستان نویسی و در کنار کارگرانِ ساعی، در سطحِ تن پرورانِ دودِ چراغ و سایرِ خوردنی و نوشیدنی های جایگزینِ امروز موجود در بازار نخورده عرضه اش کرده است، هوادارانی چون این ناآشنا به فنِ اینک کیبرد زیرِ انگشتان (جایگزینِ امروزیِ قلم در دست باید باشد!) نصیبش شده که چیزی بس حقیر است و حسابِ معنویِ داستان و نویسنده اش را ذره ای پربارتر از پیش از روی کاغذ آمدن و روی کاغذ آوردن نمی کند. اما این هیچِ برای داستان، چیزهایی است برای خواننده: (دست کم) لذتِ خواندن، لذتِ اندیشیدن، لذتِ ادراک متقابل (گیرم پر از نقص). مرگ و قطب نما، تصویر فشرده و کاریکاتور گونه ای است از جهان و اندیشه ها و راههای در آن. کسی را به راهی دعوت نمی کند، فقط جهات را تصویر می کند.

چرا دیدن ماهی بزرگ 11 سال طول کشید یا هرگز عینک آفتابی را فراموش نکنید

"ماهی بزرگ" از جنس تیم برتن من نیست از جنس تیم برتن دیگران است! تیم برتن دیگران فیلمسازی است که آرزوهاشان را برآورده می کند و جایی یک true love پنهان کرده است و دست در دست همان دیگران پرده از رویش بر می دارد. تیم برتن من اما دنیای تیره ای دارد پر از ترس و خشونت.  نور و رنگ، پرده هایی هستند برابر سوزانندگیِ واقعیت آویخته، ناتوان. ماهی بزرگ تماما این پرده است، پر توان.

اما همین ماهی بزرگ هم برای من چیزی دارد: شاعری که در دایره کوچک و بسته ی جهان پنداشته شده بزرگ می نماید؛ در گریز از واقعیت و رکودی که آرامش می نماید ستوده می شود؛ و در ورود به جهان بزرگتر واقعیت و صراحت پیدا می کند: دزدی است.


Big Fish (Tim Burton)-2003 

 

خشونت

میزوگوچی در زنِ شب، زن را زیر شلاق تصویر کرده است چنان که هر زن ستیز و زن پرستی پیش و پس از او. فرق اینجاست که او و نویسنده اش، شلاق را هم به دست زن داده اند و به این وسیله از نگاه جنسیتی عبور کرده اند و به نگاهی انسانی رسیده اند که خشن تر از ورود در سخنرانی ها و رفتن بر پرچم هاست.

از آن لحظه ها که می توان ساخته میزوگوچی را ورای داستان دید و ستود (مسلما کادر در فیلم متفاوت است)

 woman of the night/Yoru no onnatachi (Kenji Mizoguchi)-1948


تاریک روشن

درباره زندگی دیگران(فلورین هنکل فون دنرسمارک) برای سه شنبه های تمرین نقد و نگاه

در عصرِ پیش از انفجار بلاگفا، از بررسی "با او حرف بزن"، یاد گرفتیم که عنصر تصادف برای پیش برد داستان عنصر بسیار مناسبی است و منطق در تماشاگر عنصری بسیار نابهنجار و نامناسب برای رو به رو شدن با داستان. با همین آموخته هامان باید به تماشای "زندگی دیگران" بنشینیم وگرنه بلاهتِ موجود در گردانندگانِ سازمانِ جاسوسیِ فیلم و حماقتِ حاکم بر روابط و سازمان دهی هاشان، کودکانه پذیرفتنِ هر دروغِ شِکَرینی و خلاصه اهدای عقل و سایر نیکی ها به آدم خوب ها و دریغشان از آدم بدها در کنارِ هم زمانی های تصادفی که نقشی قابل توجه در روند داستان بر عهده دارند ما را فقط می توانند بخندانند و به هیچ وجه اجازه نفوذ به شاعرانگی های زیرِ شعارهای آدم خوب ها علیه آدم بدها و بعد پیروزیِ کوبنده ی حقشان بر باطلی که می گویند مخوف است (و ما که باشیم که در حرف قهرمانان شک کنیم!) را نمی دهد. من چون موفق نشده ام منطق را دور بیاندازم و پیداست که شعورِ شاعرانه ندارم، خیال می کنم نویسنده اگر کمی شعور برای آدم بدها در نظر می گرفت و مثلا به جای فربه و دائم خورنده(در حالِ صرف خوردنی) آفریدنِ همراهِ جاسوسِ عاشق پیشه ی آب ندیده ی شنا بلد، موجودی با اندکی زیرکی و رفتارهای خطر ساز در آن اتاق قرار می داد و هیجان و تهدیدی برای عشقِ پاکِ افلاطونیِ نجات بخش هم ایجاد می کرد، تماشاگرانِ شاعر می توانستند ضمنِ ادراکاتِ والایشان قدری هم نا آرام باشند و فضایی واقعی تر حس کنند: مثلا خفقانی که می توانست نفس را از این آخرین قطره ی امید هم بگیرد و  مانع تابیدنِ خورشید بر روزِ تغییرِ لباس ها بشود؛ ضمن اینکه تماشاگرانِ جدول حل کن و دوز باز هم حواسشان را به فیلم می دادند و دنیایش را باور می کردند و شاید نوری هم بر دلِ سیاهِ آنان می تابید.

the lives of others/ Das Leben der Anderen ( Florian Henckel von Donnersmarck)-2006

 

ماندگاری

آپو یک از دست دهنده حرفه ای است پس شانس جاودانه شدن دارد.

 

 

The world of Apu/Apur sansar(Satyajit Ray) -1959

شیرین

شهر اشباح در مقایسه با سایر تولیدات میازاکی (که من دیده ام و تمامشان نیست) کمی هالیوودی است. پیروزیِ صریحِ مذهبی دارد. شعارزده است. تلخیِ شرقیِ مثلا همسایه من توتورو را که در آن بیماری بی درمان می ماند حتی اگر کودکی باشی عاشق، جستجوگر، فعال، رهرو و ...، یا مثلا تلخیِ شاهزاده خانم مونوکه را که در آن صلح ناممکن ترین چیز است حتی با رد و بدل شدنِ بوسه ها و به زمین آمدن فرشتگان، یا تلخیِ پونیو که داشتن را در از دست دادن تعریف می کند حتی اگر معجزه ای باشی یا سیاه پوشیِ ابدیِ جادوگرانِ سرویس حمل و نقلِ کیکی، یا پنهانیِ دنیای پشت ابرهای porco rosso،یا شکست بودنِ پیروزیِ باد بر می خیزد و ... را ندارد. شهر اشباح، پیروزیِ مطلقِ حق بر باطل است. باطل هم مطلقا باطل است. حتی زشت روست. به پوسترِ فیلم نگاه کنید. مبارزی را نمایش می دهد مصمم؛ ندیده پیروز. بقیه ساخته های میازاکی را هم جستجو کنید و پوسترها را ببینید. تردید و تعلیق هست، حتی اگر لبخند و شادمانی هم باشد. اطمینان فقط در این یکی است (بیشترِ پوسترها دست های چیهیرو را بیرون از کادر برده اند تا مشت شده تصور کردنشان در کنار آستین های بالازده ممکن شود  و تردیدِ دست های باز از تصویرِ نماینده فیلم گرفته شود)، گیرم در غیبت لبخند.

spirited away/Sen to Chihiro no Kamikakushi(Hayao Miyazaki)-2001

 

یک نخل طلایی

معجزه ی در میلان جاروهای رفتگران که وسیله ی سفر verso un regno dove buongiorno vuol dire veramente buongiorno*، کبوترِ سفیدِ برآورنده ی آرزوها، کودکِ ظاهر شده میانِ کَلَم ها که جز نیکی نمی داند و حتی محبوبِ شما، عشق (از هر نوعی که می شناسید)، هم نیست. معجزه، پیرمرد لاغرِ بادکنک فروشی است که به هوا می رود اگر همسایگان در دستش آجر، در جیبش سنگ و در دهانش نان نگذارند.


هوا سرد است و مردم برای گرم شدن زیر نورِ خورشید گرد می آیند!

Miracle at Milan/miracolo a Milano (Vittorio De Sica)-1951

_____

* جمله ای که در حالِ سفرِ شخصیتهای فیلم بر جارو و ترک زمین بر صفحه نوشته می شود درست پیش از "پایان". تقریبا یعنی "به سوی سرزمینی که در آن روز بخیر واقعا یعنی روز بخیر".

 

آن چه شما داشته اید

پی کی شوخی بامزه ای با مذاهب و فرهنگ ها دارد در میانه هایش، همان دقیقه ای که من تصادفا به فیلم رسیدم و نمی دانم چندم بود. شوخی ای که شاید فقط در خاکِ هندوستان، میزبانِ صدها ساله ی همجواری و همزیستیِ نامسالمت آمیزِ نهایتِ(بخوانید بیشینه) شناخته شده ی تنوع فرهنگ و مذهب، ممکن باشد. شوخی ای که کمتر از 2 دقیقه طول دارد و اگر تنها بود می توانست آدمی را به باز اندیشیدن یا به نخستین بار اندیشیدن به مناسباتی وادارد. اما بگذریم از هرچند دقیقه ای که پیش از این شوخی هست، بیشتر از 60 دقیقه هم در پیَش می آید که گویا برای کند ذهنی، همان شوخیِ کوتاه مدت را به تشریح می نشیند در قالبِ چند مقاله ی ساده ی قابل انتشار برای مجلات کودکان که هنرپیشه ها خطاب به هم می گویند و در پایان هم برای اثباتِ حقانیتِ مقالات، دستِ عاشقی می رود در دست معشوقی و به این ترتیب به معجزه عشق، به طرفه العینی، باورهای متعصب ترین متعصبین زیر و زبر می شود. جز این که مخاطب را ابلهی با نیازِ دیکته کردنِ هزار باره ی پیام، آن هم با کشیدنِ هجاها فرض کرده است، کراماتِ دیگرش، میمیک و گریمِ عامر خان (همان ستاره ای که کثیری از ایرانیان نام "امیر" را برازنده ترش می دانند) است که برای تبدیلِ شاهزاده ی زمینی به آسمانی به کار رفته است (پی کی، نقشِ عامر خان، یک آدم فضایی است) و البته قرار دادن عاشق و معشوق از دو سوی مرزهای نه صرفا مذهبی که سیاسیِ بین هند و پاکستان (از متشنج ترین مرزهای ممکن) است؛ که هیچ کدام نوآوری یا فقط تازگی هم نیست.  امتیاز فیلم بر هم نوعانش همان شوخیِ کوتاه زمان با خدایان بود اگر درازایی که صرفِ تشریحش شده است باعث از دست رفتنش نمی شد. با این حال، تمامی منتقدهای وطنی و غیر وطنی ستاینده فیلم و مردمانی که فروشِ چند صد کروری* آن را رقم زده اند، حق دارند لذت معمولِ قابل بردن از فیلم های مصالا** را برده باشند و رنگ ها و نورها و چهره ها و اندام ها و هر چیزِ روی پوست دیگری سرگرمشان کرده باشد. سازندگان فیلم خوشحال خواهند بود. آن ها هم باشند: سرگرم شدن جنایت نیست که پنهانش کنند؛ برای فرهیختگان هم رخ می دهد!


PK(Rajkumar Hirani)-2014

_____________

* کرور یعنی ده میلیون

** اگر ادویه های پاکستانی از بازار تهیه کرده باشید یا مثلا ترشی های تولید شده در این کشور را، حتما بر روی بسته بندی، چشمتان به این کلمه یا به "مصالح"/"مصالحه" خورده است. ترکیبی است از ادویه که وظیفه مزه دار کردن اغذیه را بر عهده دارد. لقبی است که هندی ها برای ژانرِ سینمای بدنه شان انتخاب کرده اند: ترکیبی از action,emotion, drama و هر آنچه شما خواسته اید!

 

تماشای خلقت

منگلهورن معجزه گری به نام آل پاچینو اگر نداشت، شیفته دکور کلیدسازیش هم اگر می شدم، سوختن دوباره لامپش را هم اگر دوست داشتم، نیمه های فیلم نرسیده، در یکی از ورودهای صدای روی متن و مخاطب قرار گرفتن کلارا نامی، کنار می کشیدم احتمالا و تا پایان و تکمیل پیام و زندگی زیباست و "این" هایش نمی رسیدم. معجزه گر اما آنجاست با "آن" اش! اویی که گفته اند به مونولوگ های طولانی و داد و فریاد ستایشش کنید، در فقط تاسف از سوختن دوباره لامپی، در فیل نامیدنِ شیری، در گفتنِ حرف های کلیشه ای شبیه "بادکنک ها به آسمان تعلق دارند"(یا چیزی شبیه به این؛ از همان حرف ها که دفترهای صورتی رنگِ یادداشت را پر کرده اند و می کنند)، در احتیاط از زنبورها، در خوردنِ باقی مانده غذای مهمانِ رنجیده و رفته اش و ...، آفرینشی شگفت انگیز دارد. پس چه اهمیتی دارد فاصله نگاه من و فیلم؛ مردی(منگلهورن، نه بازیگرش) آن جاست که قصه تکراری و پیام کلیشه ای و مناسبت های هزار بار دیده شده را تازه می کند و منحصر به فرد. نه چون نویسنده او را متفاوت آفریده مثلا با معجزاتی که برایش می آورد یا با کلیدساز نوشتنش پشت درهای قفل شده؛ فقط چون بازیگری او را به جای اجرا کردن، به دنیا آورده است؛ و کدام دو به دنیا آمده ای به هم شبیهند، مثلا در رنج هاشان؟

Manglehorn(David Gordon Green)-2015

 

sensei یعنی استاد

منتقدین صاحب نام می گویند مادادایو فیلم خوبی است چون پیرمردی قبل از مردن آن را درباره پیرمردی قبل از مردن ساخته و فیلم ساختن را کنار گذاشته است. من چون نه منتقد هستم و نه صاحب نام می توانم نظر دیگری داشته باشم و به همین دلیل که پیرمردی تلاش کرده است خودش را دوست داشته باشد و به دیگران هم تکلیف کند، از نظر مضمونی فیلم را نپسندم؛ به دلیل کش دار و ایستا و سخنرانی محور بودنِ حرکت، از نظر ساختاری نپسندمش؛ و به دلیل تعامل باورناپذیرِ جهانِ خیالیِ نویسنده در جهانِ واقعی که به عنوان قابِ وقوعِ خیالاتش انتخاب کرده با قهرمانش از جنبه ایدئولوژیک نپسندمش؛ و به دلیلِ پس زمینه نوستالژیک از کارنامه حرفه ایِ فیلمساز و خیره شدن ها و ستودن های قاب بندی ها در خدمت داستان های ساده ای که عمق از شیوه روایتی کارگردان(نه نویسنده-حتی در صورت یکی بودن) می گرفتند در ارتباط حسی با آن شکست بخورم. مختصر، من قادرم این آخرین اثر فیلمساز را نزول بدانم نه اوج؛ گیرم لذت های نقطه ای ببرم از پایان بندی، از گربه ای، از جمله ای، از قابی، از ایده ای ولی نه از madadayo (به معنی "هنوز نه") ای. من، به عنوان یک هوادارِ یک قهرمان شاید دوست تر داشتم او را بی وصیت نامه اش به خاک بسپارم تا بتوانم زیر خاک بودنش را از خاطر ببرم با یک abayo (به معنی تقریبی "میبینمت". اصطلاحی که فیلمِ یوجیمبو* را خاتمه می دهد، از زبانِ رونینی که دیگر یوجیمبو نیست و شهر و فیلم را ترک می کند).


Madadayo(Akira Kurosawa)-1993

__________

* به معنی "محافظ"؛ رونین ها برای تامین معیشت، به عنوان یوجیمبو به استخدامِ خانواده های غیر نظامی در می آمدند و خب، بیشتر آدمکشِ شخصی رئیس این خانواده ها بودند تا محافظ (به این دلیل ساده که سامورایی ها حق/اجازه کشتن داشتند.چیزی که خانواده های غیر نظامی از آن محروم بودند!)

 

پایان بندی

در پایان، شمع ها خاموش می شوند. خب، شمع تمام شدنی است. می سوزد؛ روشن می کند؛ به پایان می رسد؛ خاموش می شود. تاریک می شود؛ مگر پرده را برداری. عمرِ شمع، طولِ شب است. اما نورِ خورشیدِ پشت پرده برای چشم و جسمِ خو گرفته با چلچراغ ها کور کننده و سوزاننده است. می کُشد؛ چه اشرافیتِ پوسیده و فرسوده هندوستانی را در اوایل قرن بیستم ، چه روشنفکریِ کلاسیکِ درخود فرو رفته هر کجایی را در اوایل قرن بیست و یکم یا هر وقت دیگر.

دیوار را از شیشه شفاف هم که بسازند، نور را هم که با شکستی عبور دهد،مانعی بر هوا خواهد بود.


چلچراغ در نمایی از فیلم

The music room/Jalsaghar(Satyajit Ray)-1958

دستان

آدم ها بر دو دسته اند: پایه و پیرو. دسته دوم تولید کننده دسته اولند.

گربه ها و جاها

در madadayo گربه ای هست به اسم نورا؛یعنی ولگرد(به زبان فیلم و آدمهایش که ژاپنی است).روزی از نا کجا می آید(همان جا که همه ولگردها از آنجا می آیند) پیش استادی، می ماند و روزی به ناکجایی می رود.استاد و شاگردان و آشنایان و غریبگان همه جا را می جویند ولی گربه در ناکجا می ماند.در inside Llewyn Davis هم گربه ای هست.دست بر قضا شکل و شمایلش عجیب به نورا می ماند. دست بر قضا مالکش استادی است. دست بر قضا غایب می شود.دست بر قضا می جویندش و نمی یابندش. جای نورا دیگری باز هم از ناکجا می آید:سیاه؛ نامی آلمانی می گیرد که از یاد می رود و دیگر تلفظ می شود؛ و می ماند و می میرد(احتمالا می میرد و می ماند). گربه انگلیسی زبان ها اما به جایش بر می گردد.مثل خیلی ها که جاهایی دارند که بهشان داده شده(محل کاری، نقشی اجتماعی، نیمکتی در پارکی، لحظه ای در گذشته ای،…) و به آن بر می گردند. مثل لوین دیویس بیرون از inside ش! این گربه هم نامی دارد؛ سمبل همه برگشتنی ها(به دست توی پرانتز تقدیر): اولیس. 


 

Madadayo(Akira Kurosawa)-1993

Inside Llewyn Davis(Joel & Ethan Coen)-2013