یادداشت
یادداشت

یادداشت

راه

زاتویچی می رود؛ رو به افق؛ پشت به ما. می رود تا ادامه داشته باشد. نمی رود تا در آینده ی پشتِ افق، چیزی را بیابد. او جستجوگر نیست، او در سفرِ رو به کمال نیست، او قهرمانِ منتظر در سرزمینی تاریک نیست. او نوری با خود ندارد، در تاریکی است و در تاریکی می ماند و پشت سر غم و مرگ و تنهایی می گذارد و می رود، نه شادی و آزادی و پیروزی. مهارتِ نمایشیش حتی خاموش کردنِ شمع و بردنِ نور است. او به سوی افق از ماجرای هر قسمت فرار می کند، به استقبال ماجرای بعد نمی رود. در گریز است از خود، اما با خود. اسمش را می گذاریم جبر انگار.



The New Tale Of Zatoichi/Shin Zatōichi monogatari(Tokuzo Tanaka)-1963

صندلی

با زخم هایم

چشم هایم

می اندیشم

می بینم 



Manglehorn(David Gordon Green)-2014

Missing

_I miss you.

+I miss you too.

*I miss the old days when your romantic partners could be return to the video store.


Big bang theory

گونه

ما چرا انیمیشن می سازیم؟ ما که نه...کسانی که بلدند و می توانند چرا این کار را می کنند؟ صرفا چون بلدند و می توانند؟ یا مثلا چون دستمزد بازیگر و تصویربردار و پیدا کردن لوکیشن و این جور چیزها برایشان گران تر از دستمزد انیماتور و هزینه های استودیویی و سخت افزاری تمام می شود؟ یا چون راه دیگری برای تعریف کردن قصه شان بلد نیستند یا انیمیشن بهترین شیوه موجود برای انتقال منظورشان است؟ این سوال ها از تماشای "نجوای دل" بیرون آمده اند که خلاصه یک شوجو مانگاست و به انیمه بلندِ مستقل و خودبسنده ای تبدیل نشده است.



Whisper of the Heart/Mimi wo sumaseba(Yoshifumi Kondô)-1995

رستمزاد

آن چه گذشت...


سام بعد از عروسی، زابل رو می سپره دست زال و خودش میره طرفای مازندران.

وقتشه دیگه اون بچه ای که همه وعده دادن به دنیا بیاد، ولی نمیاد! بزرگ و سنگینه و رودابه حالش خیلی بده و همه نگرانن. یهو زال


همان پرّ سیمرغش آمد بیاد                بخندید و سیندخت را مژده داد


نگفته بودیم ولی وقتی سام رفته بود زال رو از کوه بگیره بیاره خونه ، سیمرغ چند تا از پرهاش رو به زال داد و گفت هروقت گرفتاری پیش اومد آتیش بزن من خودم رو می رسونم. الآنم زود میاد و


چنین گفت با زال کین غم چراست           بچشم هژبر اندرون نم چراست


زال هم رودابه رو نشون میده و وضعیت بالینیش رو توصیف می کنه و سیمرغ راهکار ارائه میده که


بیاور یکی خنجر آبگون                       یکی مرد بینادل پرفسون

نخستین بمی ماه را مست کن          ز دل بیم و اندیشه را پست کن

بکافد تهیگاه سرو سهی                   نباشد مر او را ز درد آگهی

وزو بچه شیر بیرون کشد                   همه پهلوی ماه در خون کشد

وز آن پس بدوز آن کجا کرد چاک        ز دل دور کن ترس و تیمار و باک




ادامه دارد..

la vie en rose-noir

 

آخ که این نیاز مردم به امید و قهرمان و نیروی شرِ شکست پذیر برای سر به راه کردنشان چقدر به حال اثر هنری مضر است. مرز هنر و صنعت ارضای همین نیاز است شاید.

20 سال بعد از این، جف کاستلو* رسید کلاهش را از متصدی نمی گیرد و به کافه وارد می شود، جایی که نیک بیانکو از آن بیرون  می آید بعد از این که فشنگهایش را توی سطل زباله ریخته و هفت تیرش را به امانت دار کافه تحویل داده و با کلامی هم بر این کارش تاکید کرده است. اسلحه جف کاستلو را پلیس از جسدش بر می دارد و جای خالی فشنگ ها را کنار فشنگ های فرو رفته در بدنِ جف کشف می کنیم و خودکشیِ ساکتِ او را می فهمیم. پلیسِ "بوسه مرگ" اما با دست نوازشگر و قهرمان به حمایت و حفاظتِ نیکِ فداکار می آید، دشمن پلیدش را در مسیر جهنم همراهی می کند و او را به آغوشِ گرمِ بانوی پرحرفی که فیلم را با بیانِ بزرگترین دستاوردش(مردی که می شود برایش غذا پخت و از فرزندانش مراقبت کرد و بوسید) به پایان می برد. فیلم نوآر در امریکا متولد شد اما در فرانسه فهمیده شد.



kiss of death( Henry Hathaway)-1947


* در سامورایی

بله

آن چه گذشت.. 


خبر به مهراب تا اونجا میرسه که منوچهر سام رو فرستاده تا دمار از روزگار کابل در بیاره. اینه که سیندخت رو صدا می کنه و


بدو گفت کاکنون جز این رای نیست               که با شاه گیتی مرا پای نیست

که آرمت با دخت ناپاک تن                            کشم زارتان بر سر انجمن

مگر شاه ایران ازین خشم و کین                  برآساید و رام گردد زمین


سیندخت هم میگه قبل از اینکه بکشیمون بذار من یه سر برم پیش سام گفتمان کنیم شاید حل شد.

 از این ور سیندخت د سام رو به دست میاره، از اون ور زال دل منوچهر رو. این وسط ستاره شناسها هم به منوچهر میگن از ترکیب زال-رودابه یه بابایی به دنیا میاد که


هوا را بشمشیر گریان کند                 بر آتش یکی گور بریان کند

کمر بسته شهریاران بود                    بایران پناه سواران بود


پس همه چیز به خوبی و خوشی تموم میشه و عروسی سر می گیره و بی خیال جنگ.


ادامه دارد...

Who

Tokyo raiders پر از ایده های خوب است و چند مجریِ توانمند هم در اختیار دارد اما چیزی کم است: زنجیری بین ایده ها و مهره های اجرایی. فکر کنیم بهانه را تولید کرده ایم، مردم خودشان خودشان را سرگرم می کنند غلط نیست، اما از احترام و اعتباری که می شود به ما و محصولمان قائل شد،می کاهد.



Tokyo raiders(Jingle Ma)-2000

چاره

آنچه گذشت...


منوچهر قبل از اینکه سام موضوع رو مطرح کنه میگه الان دیگه وقتشه که برای جلوگیری از خطرات احتمالی آینده،نسل ضحاک رو از رو زمین برداریم پس لشکرت رو بردار


بهندوستان آتش اندر فروز                همه کاخ مهراب و کابل بسوز

نباید که او یابد از بد رها                  که او ماند از بچه اژدها


سام هم میگه چشم و بر میگرده. اونوقت زال شاکی میشه و یادآوری می کنه که وقتی سام رفته بود از پیش سیمرغ بیاردش قول داده که هرچی زال خواست نه نگه. سام هم بر میگرده سر قول و قرارش. بر میداره یه نامه واسه منوچهر مینویسه و توضیح میده که زال خاطرخواه دختر مهرابه و


مرا گفت بر دار آمل کنی                سزاتر که آهنگ کابل کنی


یادش هم نمیره که خدمات همیشگی خودش رو یادآوری کنه و این لطفِ بی خیال کابل شدن رو به پاداشِ اون خدمات درخواست کنه و تهش میگه


همان کن که با مهتری در خورد          ترا خود نیاموخت باید خرد


و نامه رو میده دست زال میگه این کاری که از دست من برمیومد؛ باقیش با خودت.


ادامه دارد...

بحران

آنچه گذشت...


همه چیز به خوبی و خوشی پیش میره، فقط میمونه راضی کردن دو خانواده و جشن عروسی و ثبت رسمی که خب یه ذره گیر داره. سام وقتی از موضوع با خبر میشه با خودش فکر می کنه


از این مرغ پرورده* وان دیوزاد**                چه گویی چگونه برآید نژاد


البته ستاره شناسها این مشکلش  رو حل می کنن و بهش میگن بچه خیلی کاردرستkی از این ترکیب به وجود میاد و


خنک پادشاهی که هنگام او***             زمانه بشاهی برد نام او


از اون ور مهراب که قضیه رو میفهمه کلی شاکی میشه  و به سیندخت میگه دستت درد نکنه با این دختر بزرگ کردنت


مرا گفت چون دختر آمد پدید               ببایستش اندر زمان سر برید

نکشتم بگشتم ز راه نیا                      کنون ساخت بر من چنین کیمیا


اون طرف سام راه افتاده بره پیش منوچهر تا ازش اجازه ازدواج زال با رودابه، یعنی اجازه فامیل شدن با دشمن رو بگیره.


ادامه دارد...

 

____

* زال که سیمرغ بزرگش کرده

**رودابه که از نوادگان ضحاکه

***یعنی همین بچه احتمالی زال و رودابه

setting

آن چه گذشت..


ندیمه های رودابه نگران میشن و پیپیر میشن قضیه چیه؟ رودابه هم میگه


پر از پور سامست روشن دلم                  بخواب اندر اندیشه زو نگسلم


ندیمه ها میان رودابه رو سر عقل بیارن و به راه راست هدایت کنن میگن


ترا خود بدیده درون شرم نیست             پدر را بنزد تو آزرم نیست

که آن را که اندازد از بر پدر                     تو خواهی که گیری مر او را ببر


ولی آخر سر عشق پیروز میشه وندیمه ها هم میان تو تیم رودابه و تصمیم میگیرن برن یه جوری سر زال رو شیره بمالن بیارنش برای رودابه


مه فرودین و سر سال بود               لب رود لشکر زال بود


ندیمه ها کلی به خودشون میرسن بعد میرن اون طرفا گل بچینن و یه گپی هم با غلام زال میزنن و میسپرن بره واسه زال از رودابه بگه که


دهانش بتنگی دل مستمند            سر زلف چون حلقه پای بند


ماموریت انجام میشه و زال راهی منزل رودابه خانم.


ادامه دارد...

زمانه

در تماشای قسمت دوم پدرخوانده


تدوین موازی دو دوران از حیات خانواده کورلئونه دو دوره مختلف از تاریخ، دوبار ساخته شدن خانواده و با دو رهبر از دو نسل، همه یعنی قسمت دوم پدرخوانده درباره زمان است. زمانی که اولین ایتالیایی ها به امریکا مهاجرت می کردند، مثل ویتو از چیزی فرار می کردند و به سرزمین نو با آن تابلوی "بفرمایید آزادی" اش که بلافاصله دروغ از آب در می آید و بعد از شماره خوردن و به خط درآمدن و تحویل دادن هویت قدیم و گرفتن هویت قابل هضم برای این ولایت تازه، به اسارت در 4 دیواری تنگِ قرنطینه ختم می شود، کنار زمانی که پنتانجلیِ پیر نمی تواند حتی یک ایتالیایی را بین نوازندگان جشنِ خانواده پیدا کند و باید خودش زحمتِ آموزاندنِ ریتم تارانتلا(موسیقیِ رقص محلی که روی غالبِ صحنه های مربوط به نیمه اول قرن شنیده می شود)  به آن ها را برعهده بگیرد. او که دیگر عضوی از خانواده کورلئونه نیست، برای خودش پدرخوانده ای است و صاحب خانواده ای و ساکنِ خانه پدرخوانده فقید؛ خون می خواهد بریزد و روی دیوارهای قلمروش چانه می زند. همسر، آن همسری نیست که در را به رویش می بندند و اسلحه را از چشمش پنهان می کنند و دوستش می دارند و به شراکت در آن چه با او تقسیم می کنند، یک گلابیِ خریده شده با دستمزد کارگری یا یک فرشِ دزدیده شده از خانه ای ناآشنا به یک میزان شاد و راضی است. همسرِ امروز، دستگیره ها را توی دستِ خودش می خواهد، حفاظت را اسارت تعبیر می کند و کنجکاوِ محتوای همه کیسه های دربسته است. مادرِ دیگر آن مادری نیست که محل امن فرزندان آغوش او باشد، او(کی) می رود، او(مادر مایکل و فردو) می میرد! فرزند از آغوشش امتناع می کند! فردو، هنوز همان کودکی است که بیمار است و گریه می کند، اما آتشِ گرم کننده سینه اش دیگر به آن کوچکی نیست و بسیاری و حتی خودش را می سوزاند. مایکل هم هم اوست با همان فکر جنگیدن برای خانه و خانواده ، اما مدام در تعریف این خانواده و تعیین حدود خانه سرگردان! روزی اندازه کشور میدیدش که چشمِ نزدیکانش تا آنجا نمی رفت؛ روزی محدود به دیوار های محل خواب همسر و بازیِ فرزندانش که گلوله ها ازشان گذشتند؛ روزی به اندازه وابستگان که کشور را برابرش مسلح دید؛ روزی در آغوش پدر که با دستِ آلوده به هر خونی، او را می نوازند و می آموزد!



The Godfather Part II ( Francis Ford Coppola)-1974

زال

آنچه گذشت...


خلاصه بعد از کلی اظهار ندامت و قول دادن به زال که از این به بعد حرف حرف اون باشه و روی هیچ کدوم از خواسته هاش نه نیاره، پدر و پسر دست هم رو میگیرن میرن خونه.

اینا رو همینجا ول می کنیم میریم پیش مهراب که


ز ضحاک تازی گهر داشتی              بکابل همه بوم و بر داشتی


جز اینا یه دختر هم داره به اسم رودابه که


دو چشمش بسان دو نرگس بباغ         مژه تیرگی برده از پرّ زاغ


یه روزی مهراب با خانمش سیندخت خانم داره درباره پسر عجیب غریب و مو سفید سام حرف میزنه و سیندخت میپرسه


خوی مردمی هیچ دارد همی                پی نامداران سپارد همی


و مهراب هم همینجوری از هنرها و قد وبالای زال تعریف می کنه و میگه عیبش فقط همین موی سفیده که اونقدرام عیب به حساب نمیاد. رودابه اینا رو میشنوه و ندید یه دل نه صد دل عاشق زال میشه و


چو بگرفت جای خرد آرزوی        دگر شد برای و بآیین و خوی           


ادامه دارد...