یادداشت
یادداشت

یادداشت

پیمایش

باران گرفت زیر آفتاب راه میرفتم او قلب های طلایی می فروخت

1395

سالی که دارد تبدیل به سال گذشته می شود، تماشاچیِ تنبلی بوده ام. کم دیده ام؛ بد دیده ام؛ فقط دو تا از آرزوهایم را برآورده کرده ام: onimasa و سه سامورایی یاغی که لذت دیدنشان کمتر از هیجان جستجوشان بود.

پیش از هر چیز، تقدیر و تشکر از خودم بابت ادامه روابط صمیمانه و کشفِ مدامِ ساتیاجیت رای با nayak و kapurush.



کشف سال، هفت روانی و شیوه روایت و طنز و فضاسازی و جهان بینیش، تمام و کمال متعلق به مارتین مک دونا؛ مشترک با بازیِ تاتسویا ناکادای در هاچیکو که در هوادارانه ترین تصوراتم هم بین تواناییهایش نمی دیدم.



وقت تماشای the Darjeeling limitad هم خیلی خوش گذشت ، فقط کمی افراط در پیام رسانی، به حدِ تغییر لحن در بعضی دقایق، میلِ تشکر را کم رنگ می کند اما خب از بین که نمی برد!



عجیب ترین و ماندگارترین تاثیر بر احساسات را confession of pain تولید کرده است که بابتش باید از همه آن هایی که در پنهان کردن معمای واقعیشان بین خطوط داستان و دیگرانی که در آشکار کردنش بین تصاویرِ ضبط و پخش شده سهیم بوده اند تشکر کرد که می شود اکثریتِ قریب به اتفاق اسامی توی تیتراژ، گمانم به اضافه کار وای ونگ!



تقدیر و تشکر در سینمای وطن بینِ سه-چهار فیلمی که دیده شد، حق مسلم ابد و یک روز به نظر می آید و بس؛ بابتِ کلِ ساختارش.



تشکرِ بالیوودی هم طراحی صحنه کوچه و بازارِ ولایتِ آقای سلطان علی خان.


تشکز از عمر جاوید و فیلمی که n بار دیدنش، هر اندازه هم که n بیشتر به سمت بی نهایت میل کند هیچ آسیبی به هیچ کجای روابط فیلم-تماشاچی نمی زند و باز هم می شود حرف تازه درباره اش زد و جور دیگر دوستش داشت هم سهمِ پدرخوانده و پدرخوانده:قسمت دوم و هر آن کس که به هر طریق در شکل نهایی این دو فیلم اثز انگشتی دارد.




مرگی و جهانی

مرگ چیز خوبی است. مردم را به هم نزدیک می کند. پست های توی صفحات مجازیشان را به هم شبیه می کند. علایق گذشته شان را ناگهان در امروزی* یکسان سازی می کند. کلی پیام و در نتیجه دیالوگ برقرار می کند. مثلا من روی صفحه گوشی تلفنم می خوانم:"سلام.درگذشت عباس کیارستمی در فرانسه را خدمت دوستان تسلیت می گویم." ؛و بعد از نقطه آخر، نام خانوادگی کسی که روزی چیزی به من درس می داده و هیچ وقت دوستش نبوده ام را! البته اگراو در بندرعباس یا مثلا زئیر درگذشته بود شاید این یکی خاصیت آخر از مرگ گرفته می شد و من از فوایدِ بی شمارِ مرگ بی بهره می ماندم و به تماشای بهره وریِ دیگران می نشستم، فقط!

عباس کیارستمی چند روز بعد از بود(باد) اسپنسر(اینجا خیلی ها او را با نام "پاگنده" به یاد می آورند) دنیا را ترک کرد. تفاوت شدتِ جهانی بودنِ نام این دو نفر را با تفاوت تکرار نام هاشان در همین فضای مجازی و با تنوع نام و حرفه تکرار کنندگانِ این نام ها و با تنوع یادداشت های مربوطه می توانیم درک کنیم. عباس کیارستمی نامی است که در فرانسه شنیده شده ولی بود اسپنسر نامی است که در جامائیکا هم زیسته شده. اما توی این گوشه دنیا مسابقه می دهیم برای زودتر نوشتنِ نام اولی روی شبکه های اجتماعی و وانمود کردنِ بیگانگی با دومی. کجای جهانیم؟...

لازم به ذکر است که بنده بیشتر از آقای کیارستمی فیلم دیده ام تا دوستِ ایتالیایی مان با تخلص آمریکاییش. در واقع هیچ فیلمی از ایشان را به خاطر نمی آورم اما گفتگوهایی که درباره فیلم های کیارستمی کرده ام را به یاد دارم و برای معرفیِ هنرمندانِ ایرانی به همسفرهای فرنگیم هم معمولا از نام او و "طعم گیلاس" اش آغاز کرده ام و عده ای هم فیلم و بعضی هم نامش را به خاطر آورده اند.

 

____

* = یک امروز

سلامت صحت

از اونجایی که دوستای آقای علیفر توی تلویزیون Rai، خیلی توی کمک به دوستشون موفق نبوده ن و ایشون با وجود تاکید بر وجود این دوستان و راهنماییاشون و تعمق شخصیشون در زبان ایتالیایی و تلفظ هاش، اسمِ تمامیِ بازیکنهایی که امکان غلط تلفظ کردنش بود رو غلط تلفظ کردن، یک بار برای همیشه به این قوانین دقت کنیم و حتی بی نیاز از شنیدنِ صدای یک گزارشگرِ ایتالیایی(بدون این که باهاش دوست باشیم و شماره تلفنش رو داشته باشیم) هم اسم ها رو درست تلفظ کنیم:
  • در مورد همون آقای zaza: اصولا "z" در زبان ایتالیایی "تز" تلفظ میشه. اما خب نه به اون غلظتی که بشه "ت" رو به وضوح از "ز" تفکیک کرد و گاهی ممکنه گوشِ تمرین نکرده من و شما فقط "ز" متفاوت از "ز" خودمون بشنوه و گاهی هم به همون شفافیت "پیتزا" و "لاتزیو". پس "زازا" تلفظ قابل قبولیه برای یک غیر ایتالیایی زبان اما تلفظ ایتالیایی نیست.
  • De sciglio: آقای علیفر مستمر این اسم رو "دِ اسکیلیو" تلفظ می کردن در حالی که ترکیب "sci" رو باید "شی" خوند اولا و دوما "s" رو "اِس" نمی خونن! پس ایشون "دِ شیلیو" هستن.
  • Bernardeschi: امشب ما این اسم رو "برناردِشی" می شنیدیم. الفبای ایتالیایی فاقد حرف "k" است (امروز به عنوان یه حرف خارجی این حرف هم وارد الفبا شده و تدریس میشه و استفاده ازش رو بلدن ولی توی هیچ نام و کلمه اصیل ایتالیایی وجود نداره). ایتالیاییها وقتی به صدای "ک" احتیاج دارن یا از "q" استفاده می کنن یا از "c" که این آخری قبل از "i" یا "e" صدای "چ" میده و برای تولید "ک" به اون "h" که میبینید احتیاج داره. پس ترکیب "chi" رو "کی" می خونیم و اسم این بنده خدا هم "برناردسکی" هست.
  • Insigne: این بابا رو هم دوستمون "اینساینه" صدا می کردن. حرف "i" رو انگلیسیا "آی" صدا می کنن ولی ایتالیاییا بهش میگن "ای" و "ای" هم می خوننش."gn" هم صدایی شبیه "نی" میده و اسم این بازیکن هم میشه "اینسینیه".

ما ملتی هستیم که یه عمر به آریگو ساکی(Sacchi) گفتیم "آریگو ساچی" و بلد نیستیم فرانکو بارزی(Baresi) رو جز "بارِسّی" صدا کنیم. یه مدت به باجو (Baggio) گفتیم "باگیو"؛ ما تحمل تلفظ نادرست اسامی رو داریم اما تاکید به صحتشون دیگه too much می باشد!

از طرف یک دوست

چیزی که تو هدیه گرفتن خواستنی و هیجان انگیزه، افزوده شدنِ یه داشتنی به داشته های آدم نیست. خواستنیِ توی هدیه، فکریه که اون هدیه رو تولید کرده. بله؛ فکر و نه حس. حس، یه چیز گذراست که آدمی رو داشتنش اراده ای نداره و بابت عواقب و نتایجش هم خودش رو سرزنش نمی کنه. اما فکر، حاصل اراده آدمیزاده است و مسئولیت عواقبش هم با اونه. عواقب فکر، شکل هدیه رو میسازه: محتواش، شیوه بسته بندیش و زمان و شیوه اهداش رو. شما میتونید برید دم کتاب فروشی، چند تا کتاب بردارید و بگید "هر مناسبتی که رسید یکیش رو به یکی هدیه میدم، حرکت فرهنگی هم هست" ، یا برید دم هر مغازه دیگه ای و از فروشنده خواهش کنید که مقداری هدیه با ارزش های مالی و معنوی استاندارد روز و قابل اهدا به جمع کثیری از شهروندان رو در اختیارتون بذاره و به هرکسی و هر وقتی اهداشون کنید و از خودتون راضی باشید بابت انجام وظیفه. این فکر، این "هر" انگاریِ گیرنده، هدیه رو کسل کننده می کنه و هدیه گیرنده رو دلگیر. میشه هم هدیه رو منحصر به فرد، آماده کرد واسه یه دوم شخص مفرد، با افعال سوم شخص مفرد و حتی تو انفرادی بهش داد. اون وقت، حالِ گیرنده، اول شخص مفرد، خوش حالی میشه؛ خیلی.


تقدیر و تشکر

حالا که داریم روزهای سال را تمام می کنیم تا یک یکانِ جدید بگذاریم برای ترکیب های تکراریِ تاریخِ کنارِ امضاها یا بالای نامه ها و فرمهامان، وقت خوبی به نظر می رسد برای بررسیِ دست آوردهای سینماییِ سال گذشته و تقدیر و تشکرِ بدونِ اهدای جانورهای طلایی و نقره ای و بلوری.

کشفِ "اتاق موسیقی" و تماشای "دنیای آپو"ی ساتیاجیت  رای بزرگترین افتخارِ سینماییِ نگارنده در سال گذشته است.


 


گیرم که من و زاتویچی پیش از این سال، ملاقات هایی با هم داشته ایم، فرایندِ "زاتویچی! من؛ من! زاتویچی گفتنِ معرف و دست دادنِ ما و اعلامِ خوش وقتی یا خوش بختیمان از این آشنایی، امسال رخ داده است و کشف سال قدردانیِ نگارنده، بابتِ وجود داشتنِ این کاراکتر و فیلم شدنش در این همه قسمت در قامتِ شینتارو کاتسو، می رسد به هرکسی که در رخ دادنِ این موارد، نقشی به اندازه حتی خط زدنِ کلمه ای روی کاغذ چکنویس داشته است.



نگارنده از تماشای "هشت نفرت انگیز" بسی خرسند شده و آفرین ها به کوئنتین تارانتینو گفته و هی از او ممنون شده که به این کیفیت (یا با کیفیتی بهتر از این) روح ژاپنی و ایتالیایی در تصویرهایش دمیده و از مد روز دور است. نگارنده، در ضمن، تمایلِ بسیار به تشکر از تیم راث دارد؛ دستِ کم بابتِ شکلِ ادای دیالوگ ها، از سر تا پا!



تاریکیِ تمام و کمالِ "brute force " و غیبتِ قابل قبولِ امید در "نابخشوده" هم چیزهایی هستند که نگارنده بابتِ وجودشان(آخ که چه لذتی دارد به کار بردنِ ترکیبِ "وجودِ غیبت"!) باید از نویسندگانِ مسببشان متشکر باشد و هست.


 


نگارنده عمیقا از نانی مورتی و هرکسی که او را همراهی کرده است بابت ساختنِ "مادرم" ممنون است که نشان داده اند بدونِ اوردوز از هیچ مخدرِ مرسوم و مجازی هم می شود لذت و البته عمق تولید کرد.



گرچه نگارنده در سالی که گذشت در مورد سینمای وطن بسیار کم کاری کرده است، فکر می کند می تواند از "اعترافات ذهن خطرناک من" بابت وجود داشتنش، طنز و طراوتش ممنون باشد.



در عالم بالیوود هم نگارنده گمان می کند دست کم بابت همین یک صحنه بیانِ دیالوگِ

"-مامان بابای این رو چطور پیدا کنیم؟

-بجرنگ بالی کمک میکنه دیگه..

-توی پاکستان هم؟"

باید از "بجرنگی بهای جان" ممنون باشد و هست.



خلاص!

تولد یک ستاره

امروز، به گواهیِ گوگل و آی ام دی بی(چقدر کیف دارد این نام را با حروف فارسی نوشتن! چقدر پهن می شود!)، روزی است که آن کس که بعدها مردِ بلند قدِ خوش قیافه ای شد و چشمِ ماساکی کوبایاشی را گرفت و بعدتر "کاجیِ" سه گانه "وضعیت بشریِ" او شد و بعدتر دو مردِ افسانه ایِ دیگر: "هانشیرو تسوگومو"ی "هاراکیری" و " ریونسکه تسوکه"ی "شمشیر سرنوشت" و بعدتر آکیرا کوروساوا سعی کرد جای توشیرو میفونه را با او پر کند و بعدتر، وقتی که جهان حسابی او را می شناخت و برای صاحبانِ تفکرِ سنتی(بخوانید مدرن)، نمادِ تصویرِ سنتیِ مرد شرقی بود با تمامِ خشونت و بیگانگیش با احساسات و لایه های درونی و غیره و ذلک، من دیدمش: انگار ویشنو*یی که این بار در پیکرِ سامورایی ظاهر شده باشد! و من ایمان آوردم! به ویرانی! ... به شمشیر که تاتسویا ناکادای بسیار شبیه به اوست. شمشیر را به موقع باید برداری و به جا حرکت دهی و او عمیق ترین زخم های ترمیم نشدنی را می زند. او را به جا برداشتند در نام هایی که برده شد و جاهایی دیگر. توانستند چون وجود داشت و هشتاد و سه سال پیش، همین امروز، به دنیا آمده بود. برای این کار باید از او ممنون باشیم.

 

Harakiri /Seppuku(Masaki Kobayashi)-1962

 

  

The sword of doom/ Dai-bosatsu Toge( Kihachi Okamoto)- 1966


The human condition/Ningen no jôken (Masaki Kobayashi)-1959-1961


Ran (Akira Kurosawa)-1985


با احترام، تمامی بازیگران توانمندِ جهان هم که صاحب چشم های بادامی تر از تاتسویا ناکادای بشوند، دست کم در این 4 فیلم، هیچ کدام را من که نمی توانم به جای او تصور کنم که آسیبی به کیفیت فیلم ها نزنند.

____

*هنوز هم باید راه موتورهای جستجو را نشان بدهم؟

گزینه مناسب

وقتی دارید کتاب یا هر کالای به اصطلاح فرهنگی دیگری را برای هدیه دادن شال و کلاه می کنید، لحظه ای با خودتان صادق باشید: چرا این هدیه؟
الف) چون شما خیلی بافرهنگید و نیاز به صدور مازادش دارید.
ب) چون رفیقتان خیلی بی فرهنگ است و نیاز به این گونه واردات دارد.
ج) چون شما و رفیقتان هر دو فرهنگی هستید و این دقیقا همان چیزی است که خیال می کنید او را خوش می کند.
د) چون شما خیلی آدم گرفتاری هستید و زمانی برای انتخاب هدیه برای گیرنده اش در برنامه روزانه تان درج نشده است. 

وقایع و احتمالات

انگار مبارزه پنهانِ ضد دیکتاتوری، از همان نخستین روز شکل گیریِ تمرین نقد و نگاه و وضع قانونِ مستبدانه انتخاب فیلم از مجموعه پیش تر غربال شده ای، تقریبا (یعنی استثناهایی هم وجود داشت) تمامی انتخاب کنندگان، همت کردند و به ظرافت، هر آن چه را که چندان مورد پسندِ قانونگذارِ صاحب فیلتر نبود از آن میان برگزیدند تا او را به شکنجه باز دیدنِ دوست نداشتنی هایش و شرحی بر آن ها نوشتن (تقریبا بی مخاطب-که باز یعنی استثنا هم هست)، مکافات کنند. برای همان شانسِ مختصرِ قریب به صفرِ مخاطبی داشتن و حرفی زدن و مهم تر، برای قولی و قراری که بود، خب باز دیده می شدند و حرف هایی هم زده می شد؛ اما امروز که دیگر به تحقیق و به معنای کلمه، دیکتاتور تنهاست در آن هفته تحت حکومتش، برای خودش می بیند و برای خودش می نویسد و قرار را با خودش دارد، خب می تواند دست از شکنجه خودش بردارد! بین آن تعداد از ساخته های پرشمارِ کوروساوای استاد که دیکتاتور دیده، فقط تماشای یکی، آزار بوده و دوست نداشتنی: مادادایو.

خب، با در نظر گرفتن جمیع شرایط، از جمله وجود دو یادداشت مرتبط با این فیلم( یکی گربه ها و جاها و دیگری sensei یعنی استاد) در آرشیوِ این وبلاگ، دیکتاتور، عزم جزم دارد به باز ندیدنش و باز ننوشتن از آن. دلیلی هم برای بالا بردنِ هیجانِ دراماتیک و تولیدِ تعلیق تا دو هفته و اعلامِ به وقتش نمی بیند. آن روز بماند برای مخاطب و همراهِ احتمالیِ تمرینِ نقد و نگاه که میلِ ظهورِ ناگهانِ پس از غیبتِ 3 ماهه کند!

از آن جا که مادادایو آخرین فیلم موجود در جدول است و خب جور کردن و تماشا کردنِ بسیاری فیلم هایی که سالی را در جدول گذرانده اند، هنوز هم هفته ها وقت می برد، امروز فیلم وارد جدول کردن یعنی سالی انتظارِ به دست آمدنِ احتمالی اش  را کشیدن. پس انگار اینجا(یا در سه شنبه 10 آذر) پرونده فیلمِ تمرین نقد بسته می شود. باز بود این دیکتاتور باز هم حاضری می زند، بسته شد، "حیف" می گوید عینِ همه هفته های باز بودنِ یک نفره اش.

بی من

ما به خوبی می دانیم که خواننده های این صفحه(یعنی همان یکی دو نفری که هنوز از روی ادب هر از گاهی این نشانی را به خاطر می آورند و در بعضی از این گاه ها از روی وظیفه برای خواندن یکی دو تا از نوشته های توی صفحه وقت صرف می کنند)، آدم های مدرنی هستند و این یعنی کتابچه های راهنمای تشخیص خوب ها از بدها را در دسترس دارند و خب واقعا اتلاف انرژی از اکثر انواع شناخته شده است اگر آدم این همه دقیقه ای که نصرت فاتح علی خان و همکارانش برای خواندن «علی مولا» یا «علی دم دم» (یا هر اسم دیگری که هرکس دیگری رویش گذلشته است) صرف کرده اند را آپلود کند تا لینکش را توی این صفحه بگذارد و بعد درباره اش یک جمله (هر چه که باشد) بگوید!..
اگر کنجکاوی آنقدر قوی تر از ایدئولوژی باشد که کسی را به دانلود و بعد گوش کردن این همه بیت(bit) و دقیقه وا دارد خب لابد خودش می تواند بی توجه به کلماتی که تشخیص می دهد، فقط به تاثیر موسیقایی ماجرا بیاندیشد، بی تو(یعنی همان آدم آپلود نکننده قطعه موسیقی درازمدت)!

گاه دانش

دانشگاه یک زندان است؛ و همان طور که می دانید دو نوع زندان داریم. یکی آن ها که تن را میان چهار دیوار نگه می دارند و به جان فرصت خودآرایی می دهند با فارغ گذاشتنش از آلودگی بیرون دیوارها: خواندن و اندیشیدن و ساختن و فراگرفتن و ...؛ یکی هم آن ها که تن را گرفته نگرفته، چنگال را می گذارند روی جان که مبادا از اندازه گلیم بلندتر یا بیرون تر شود: خوابیدن و تکرار کردن و ویران کردن و از یاد بردن و ... . دانشگاه، این هر دو بودن را می داند. آزادی از آن نوع دوم رخ که داد، بدویم به سوی دیروز و دانستن آغاز کنیم که تاریکی امروزمان را فردا نور نفهمیم!..


مثل همیشه

گفتگو یک مهارت است. ما نداریم. می گویم ما چون گفتگو با من و یکی دیگر (آن یکی دیگر می تواند یک من دیگر باشد) موجود می شود. «گفتن» اش را هر دو نفری بلدند، هر کدام به راه و رسم خود. اشکال در «شنیدن» مستتر در کلمه است. ما انگار به پوشش علاقه فراوان داریم و برداشتن حریم ها را نمی پسندیم؛ مثلا از روی مفهوم مستتر شنیدن(کاش این توضیح واضح بر من واجب نبود و خواننده، معتمد نویسنده بود!). 

و خب معنای شنیدن هم عمیقا مورد اختلاف است. معمولا شنیدن را آن عمل بی اختیار گوش می دانند که هر صدای خواسته و ناخواسته ای را دریافت می کند تا مغز دسته بندیشان کند و به بلندترها هشداری به اعضای پیکرش بفرستد که «خودتان را جمع و جپر کنید!» و باقی را پیام نرسیده بینگارد. در چنین برداشتی از شنیدن پرده برداشته،من یک سخنرانی دارم و تو یکی دیگر که پیوسته با آنتراکت آغشته به نویز صدای دیگری بیانش می کنیم. 

شنیدن اما می تواند دریافت اختیاری صدا باشد و تجزیه و تحلیلی پیچیده تر از دسته بندی شدت را نصیب صدا کند. در این صورت ما نمی توانیم حرف پیوسته از قبل آماده شده ای داشته باشیم و مثلا زیرنویس های نگذاشته یادداشت هامان یا تحریکات منتهی به تولید گفتنی مان یا هر آن چیز از پیش چسبیده به حرفمان را جهت تکمیلش منظور کنیم تا طول حضور صدای مقابل یا پایان یافتن ذخیره محتواییمان، هر کدام که زودتر رسید! متاسفانه گفتگو شبیه مسابقات ورزشی بی رکورد دو سویه است و ما، ناچار از تولید محتوای نو، برای هر لحظه مان، متناسب با حریف. اگر خواننده، آن قدر برای نویسنده شعور قائل بود که کلمات مصرفی او را اندیشیده فرض کند و آن قدر برای نویسنده احترام قائل بود که به این کلمات بیاندیشد، من هم نمی گفتم که در فرهنگ واژگان رو به روی کلمه حریف خیلی چیزها می نویسند، از جمله رفیق و یار و هم پیاله.


بعضی ها توی رختخواب نمی میرند

فردا رسیده باشد؛ من لباس و شالِ آبی و مشکی خریده باشم؛ سوار هواپیما شده باشم؛ رم و بعد میلان پیاده شده باشم؛ توی استادیوم رفته باشم؛ تیم محبوبم را تماشا و تشویق کرده باشم؛ پول از حسابم برداشته باشم پس و مثلا خرج پالتو پوست و سفر دبی و رنگ آمیزی ساختمان و خرید زمین و کیف مدرسه فرزندان و پیتزای آخر بعضی هفته ها نکرده باشم؛ بعد استادیوم لرزیده باشد؛ بین دو گروه تماشاگر دعوا شده باشد؛ دست مردم به گردنِ پلیس خورده باشد؛...؛ من مرده باشم و شما به من بخندید یا بر من بگریید که ابلهم و احمقم و قدر شما نمی فهمم که دوست داشته های شما را دوست بدارم و خواسته های شما را بخواهم و داشته ها و داشتنی های شما را بخرم و ... . 

شما نمی میرید؛ و مرگ ما اسبابِ بازیتان است؛ جاویدان!

 

 

* کار طاقت فرسایی نیست فهمیدن موضوع و بعد معنا و بعد ربطِ عکس به این جا؛ بر عهده ی جوینده شان!