یادداشت
یادداشت

یادداشت

ارباب

وقت خواندن و بعد فکر کردن به "آبلوموف" مبادا به آگافیا بی اعتنایی کنیم و فکر کنیم گوشه آشپزخانه خانه کوچکش در حومه ویبورگ کاری جز پختن پیراشکی و رفوی جوراب و تولید بچه و گریه از او بر نمی آمده و نمی آید. اصلا همین ایشان تولید کننده آبلوموف است. فراموش نکنیم آخرین فرزندی که به دنیا آورده را چه می نامند! عملا او یک آبلوموف ساخته است. گیرم این یکی را نجات می دهد و می شود امیدی داشت که با نیمه اولِ نامش و تحولات اجتماعی قابل پیش بینی(که البته امروز برای ما تاریخ است و نه پیش دیدن) عاقبتی پر تحرک تر از والدش داشته باشد. آگافیا ارباب نیست. اما به ارباب معتقد است و کیست که نداند اعتقاد قوی ترین مولد و محافظ است. آبلوموف ارباب است و ارباب می ماند چون آگافیاها به مفهوم ارباب اعتقاد دارند. آبلوموف کاری نمی کند چون همه کارها را آگافیا انجام می دهد. کنار او امن است چون نیازی به حرکت نیست، همه حرکات را او انجام می دهد. نیازی حتی به خواستن چیزی نیست، خواهش را او خود می سازد و خود رفع می کند. آگافیاها مدام آبلوموف تولید می کنند و مدام آن ها را از خود دور می کنند و نمی گذارند که آنها معنای نیاز و شکل های ممکنِ حرکت برای رفع آن را بیاموزند. آگافیاها محتاج ارباب هایی هستند تا به حرکت آن ها معنا بدهند دلیلی شوند برای زندگیشان. ما هم بیشتر آگافیا هستیم تا آبلوموف. برایمان با شکوه تر است که خیال کنیم دومی هستیم و کم تحرکیمان را به بی تفاوتیمان نسبت به هستی تعبیر کنیم(نه به داشتن خدمتگزاری که وظیفه نگران هستی بودن را به او تفویض کرده ایم چنان که آبلوموف کرده) ولی همه در خدمت اربابی، معنا را از او جذب کرده ایم و دنبال نان و آبمان جایی می دویم. اربابمان شاید اتاقی و ربدوشامبری و حتی قامتی نداشته باشد ولی چیزی هست و نامی هم دارد. خوب دنبالش بگردیم و دست کم خودآگاه خدمتش کنیم یا که بشوریم و از پا بیاندازیمش و آزاد شویم و ببینیم که هنوز هم می توانیم زنده بمانیم؟

pulp

تمامی "عامه پسند" یک توهم است. یک توهم هالیوودی. یا با این مساله کنار می آییم و تا به پایان داستان می رویم و با خودمان تحلیل های روان شناختی می کنیم(چه سواد دانشگاهیش را داشته باشیم و چه نه)؛ یا با آن کنار نمی آییم تا هر جای داستان که شد(گیرم تا همان پایان) کشان کشان می رویم و به خودمان دری وری می گوییم که چرا یک کتاب ارزش دستمان نگرفته ایم. توهم هالیوودی پر است از مزخرفات پر زرق و برق، تمامی خواسته های بشر در مبتذل ترین شکل ممکنشان مشترک بین کارتن خواب و پنت هاوس نشین، دانشمند هسته ای و زباله جمع کن و هر دو قطبی که بلدید و تمایل دارید که سر هم کنید؛ و به هر حال بینشان قرار می گیرید!

holly

با این که هنوز فیلم "صبحانه در تیفانی" را ندیده ام، تنها علم به این که این فیلم وجود دارد و ادری هپبورن هم همین طور، باعث می شود که در خط به خط داستان، از همان اولین پاراگراف مدام هالی را در قالب او مجسم نکنم. انگار این شخصیت آفریده شده که روزی ادری هپبورنی بشود جسمش و برود روی پرده سینما و بعدش هم روی انواع مانیتور کوچک و بزرگ دیگری که قرار است اختراع شوند! تقریبا هیچ کدام از چهره های بازیگری که تا به امروز می شناسیم از پس هالی بر نمی آیند. نه از بابت مهارت های بازیگریشان؛ صرفا از بابت ویژگی های فیزیکیشان(و البته اجابت خواسته های امروزین مخاطبانشان). پر کردنِ بخش امتیازآور اغواگری و روان پریشی همه را به خود مشغول می کند و معصومیت و کودکیش می ماند برای طبیعت ادری هپبورن تکرارنشدنی.

آن جا

درباره "زنگبار یا دلیل آخر" نوشته آلفرد آندرش


ما معمولا پوچی را با انفعال می فهمیم. این طور تعلیممان کرده اند خب تا دوستش نداشته باشیم و به پوچ گرایی نرسیم مثلا! ما هم که بچه های درس خوان و حرف گوش کنی بوده و هستیم همین طور فهمیده ایمش اما دوست داشتنش را هم درس گرفته ایم از دیگرانی و نفهمیده چیزی را تجربه نکرده دوست دارند بعضی هامان و ادعایش را هم. مثلا ما حواسمان هست که افرادی در انتظار گودو ایستاده اند و ایستاده اند اما حواسمان نیست که آن ها پوچ گرا نیستند. پوچ گرا نویسنده شان است. او که کاری کرده: مطالب فراوان نوشته و با آن ها جهانی را به تحرک واداشته است. ساده می خواهید پوچی را لمس کنید بفرمایید برویم دوران جنگ جهانی، جایی تقسیم شده بین این ها و آن ها؛ در یکی از مهم ترین دوران های یکی از بزرگ ترین انتظارها؛ انتظاری مدام بی فرجام. تا منتظری به پوچی نرسیده ای. معتقدی به نیروی برتری که سرنوشت تو را تعیین می کند: خوب. دلت که شکست، امیدت که مرد، گفتی که نمی آید و همین است که هست، وقتی که ماندی به پوچی نرسیده ای. معتقدی به نیروی برتری که سرنوشت تو را تعیین می کند: بد. وقتی که شد همین است که هست اما به من چه! آن وقت که نه تحمل و نه انتظار را از وظایف و در تقدیرت دیدی، آن وقت که شدی بی رسالت و بی دستور. آن وقت که زنگبار ماند روی نقشه بی آن که تو را به سوی خودش صدا کند و تو بودی که به سمتش می رفتی یا نمی رفتی، اسم جایی که بهش رسیده ای هست و پوچی.



یافتم

قدیم ها هم که توی کتاب خواندن تنبل نبودم دست و دلم به خواندن نوشته های زنان نمی رفت. الآن که تنبل شده ام دیگر 24 بار فکر می کنم قبل از این که نوشته نویسنده مونثی را بگذارم توی صف خواندنی ها. این البته بیشتر از این که از نگاه جنسیتی من آب بخورد از نگاه جنسیتی آن بندگان خدا آب می خورد. خلاصه اش این که یاد گرفته ام دلم هی آه و هی حسرت و هی چند وجهی های عشقی نمی خواهد و مثلا هوای سردتر و شخصیت هایی که دلشان برای خودشان نمی سوزد می خواهد باید بروم سراغ آن جنسی که این جنس خشن صدایش می کند. اما برای این که خودم را متعصب و جنسیت گرا صدا نکنم حتما هر از چند گاهی از بانوان محترم چیزی می خوانم و گاهی هم کشف های بزرگی می کنم مثل "شنل پاره" نینا بربروا. هنوز زود است که بگویم مثل نینا بربروا؛ اما این چیزی است که حتما امتحانش می کنم و بهش امید فراوان دارم. این داستان سرد و سخت مثل زمانه ای که روایتگرش است اصلا مدام توی گوش خواننده اش با صدای زیر فریاد نمی کشد "زنی مرا نوشته است" با کلی صفتهای آشنا برای پر کردنِ جلوی واژه زن. داستان را نویسنده ای توانا درباره بشریت و شرایط حاکم بر زندگیش نوشته است که از قضا هم خودش و هم انسانِ نماینده بشریتش مونث هستند. 

دیوار

وقتی ما درباره مثلا آلیا موستافینا فکر می کنیم یا کارولینا کاستنر یا مریل استریپ و ماری کوری و مرضیه و چه می دانم فرح خان فکر می کنیم داریم به یک ورزشکار، بازیگر، دانشمند، خواننده یا کارگردان فکر می کنیم نه به جنسیت صاحب اسم; درست مثل وقتی که به کوهی اوچیمورا، خاویر فرناندز، تام هنکس، گالیله، محمدرضا شجریان یا مثلا امتیاز علی فکر می کنیم. اما در مورد سیمون دوبووار(و بسیاری نویسندگان مونث دیگر) این طور نیست و زن بودن مقدم بر نویسنده بودن است. او زنی است که کتاب هایی نوشته نه نویسنده و متفکری که این بار به جای عادت معمولِ نام های شناخته شده مونث است. جهان بینی او چیزی نیست که با بردنِ نامش به مخاطب منتقل شود، جنسیتش تمام ذهن مخاطب را می پوشاند و هی باید با دستمال گردگیری روی آن ذهن دست بکشی تا روزنه ای برای انتقالِ مفهومی ورای جنسیت، چیزی شاید عمومی تر شاید انسانی و نه صرفا زنانه را با کمک این صاحب نظر منتقل کنی. این است که ناچار نامش می ماند توی گنجه و فقط با موضوع زن و معمول تر با مخاطب زن بیرون می آید. این است که مخاطب بی تفاوت نسبت به جنسیت، یا شاید هم فقط من، که عمر کوتاهی دارد و شانسِ خواندنِ نوشته های محدودی از کل نوشته های عالم را، پیش از انتخابِ نوشته ای با نامِ زنانه ای برای مولف بیش از یک بار و گاهی بیشتر از بیش از یک بار فکر می کند. برای همین اگر مثلا "مرگی بسیار آرام" برای خواندن انتخاب شد باید راحت تر بشود در صفحاتش به چیزی عمیق تر از "من زنی مدرن هستم و مادرم زنی سنتی بود و خواهرم زنی کلیشه ای است" رسید تا بار بعد، قبل از برداشتنِ نوشته، دست کم یک بار کمتر فکر کنی نه چند بار بیشتر. اگر هدفِ زنان نویسنده چیزی جز دیوار کشیدن بین جنسیت ها و تقسیمشان به اول و دوم ، برتر و فروتر بوده است، گمانم فعلا یا دست کم این جا شکست خورده اند.

پوچیِ معنا

"قول" دنبال حل هیچ معمایی نیست، گیرم خواننده اش باشد. این حق و امکان را البته از خواننده نمی گیرد؛ داستان به او اجازه می دهد که همانی که هست بماند و دنبال نتیجه بازی بگردد و حتی اگر دوست داشت به دستش بیاورد. اما داستان در جستجوی هیچ پاسخی نیست؛ اصلا پرسشی ندارد. زندگی بی معنای عادیِ یکی از افراد بشر، رها بین مرزها و اسیر بین قوانین و عرف و نیازهای اساسی را صاحب معنا می کند و پس محدود به دیوارهای آن معنا و آزاد از قیود سابق چون نیازهای ثانویه تعریف می شوند و آن نیازهای اولیه را چنان زیر سایه می برند که نه به رفعشان احتیاجی است و نه به قوانین تعریف شده برای روش های این رفع نیاز. کم کم این معنا هی بزرگ و بزرگ تر می شود؛ بزرگ تر از خود زندگی و باعثِ فراموشیش. معنای چیزی هم که بی آن چیز نمی تواند به وجود خود ادامه بدهد و نیست می شود. می ماند صاحبِ آن زندگیِ معنادار، بی هیچ! حتی بی میلِ از خود گرفتنِ زندگی، چون داشتنش را اصلا از خاطر برده است. همین جاست تفاوت نقش اولِ "قول" با قهرمان های آشنایی که به پوچی می رسند یا در پوچی زندگی می کنند: معنا خودش سراغ آن ها نمی آید؛ در جستجویش هستند و یا پیدایش نمی کنند یا پیدا که کردند در مسیر وقف خود برای آن معنا دچار سرخوردگی و آگاهی از این سرخوردگی می شوند و به جایی و نتیجه ای می رسند؛ گیرم نامش پوچی و شکلش نیستی باشد.

یکی از دو حالت

...les plongeons rentrés laissent parfois d'étranges courbatures.


La chute

نخ ها ...

پینوکیو مرد! می دونم که این مرگ برگشت پذیره. منم دست کم یکی از اقتباسهایی که از پینوکیو شده رو دیده م و کتاب توی دستم هم هنوز کلی فصل نخونده داره. ولی اگه واقعا همین جایی که میگن نویسنده می خواسته قصه رو تموم کنه تموم میشد! سرد، تاریک، خشن و بی رحم. کمک به دیگری باعث شد پینوکیو گرسنه بمونه؛ اعتماد یه بار باعث شد از سرما بلرزه و بار دیگه تا مرگ پیش رفت؛ آب بهش سرما داد و آتش اون رو سوزوند و پاهاش رو ازش گرفت؛ دوستی باعث شد تهدید به مرگ بشه؛ پول، براش بدبختی آورد، درست مثل عشق(عشق پدر و فرزندی).پینوکیو با دهن باز از درخت آویزون و بی حرکت مرد: یه عروسک خیمه شب بازی که کسی میل به تکون دادنش نداره؛قصه ای برای تعریف کردن باهاش نداره؛ و تماشاگری که بهش بخنده رو نداره. حتی گنجه ای برای اینکه اون رو توش قایم کنه هم نداره. مثل امید که قبل از پینوکیو مرده و حتی تابوتی نداره که توش بره؛ فقط خونه ای با درهای همیشه بسته داره برای فریبِ زنده ها. 

پینوکیو تا آخر بخش پونزدهم یکی از سیاه ترین داستانهاییه که هر کسی تو عمرش میتونه خونده باشه...

جبر

"خانواده پاسکوآل دوآرته" اصرار دارد واقع گرا و مستند به نظر برسد. گرچه بدون این اصرار هم رئالیستی است اما نویسنده ترجیح داده است مدام سند و مدرک ارائه کند و برایمان سوگند یاد کند انگار در محضر دادگاهی باشد. در واقع به اصرار، مای خواننده را در جایگاه قاضی و هیات منصفه قرار می دهد و اجازه نمی دهد به تماشا بسنده کنیم. بعد از این تعیین جایگاه، متن اعترافات پاسکوآل در اختیارمان قرار می گیرد. اما داستان، "اعترافات پاسکوآل دوآرته" نام نگرفته و به نام خانواده اوست. انگار از همان آغاز بگوید که اگر او جای دیگری متولد شده بود، خانواده دیگری داشت، خاطرات دیگری هم داشت و ماجراهای دیگری برای نقل کردن؛ تاکیدی بر این که همه چیز از جبر جغرافیایی آب می خورد و پاسکوالِ قصه ما بی اختیار و بی تقصیر است. نویسنده، ابتدا ما را در جایگاه قضاوت گذاشته و بعد، حکمی را که از پیش صادر شده برای اعلام بهمان تحمیل کرده و به این ترتیب در تجربیات یا دست کم احساسات پاسکوآل شریکمان کرده است: ابزارِ بی اختیارِ نمایشی بودن و بس.

در اهمیت پاسخ ها

در واقع سوال اصلا این نیست که "چه کسی پالومینو مولرو را کشت؟*" سوال این است که چه جوابی پسندیده است؟ تقریبا مثل همیشه در همه جای زندگی روزمره تان. وقت تحصیل مثلا؛ برای نوشتن پاسخ های سوال های روی برگه های امتحانی تان، توی ذهنتان دنبال جواب درست سوال می گشتید یا جواب مورد انتظار مصححِ برگه؟ وقتی دوستی آشنایی نظرتان را درباره لباس تازه اش، شریک زندگی اش، فرد منفورش یا تیم محبوبش میی پرسد، نظرتان را در اختیارش می گذارید یا چیزی را که خیال می کنید شنیدنش را طلب می کند؟ وقت تعمق در معناهای جهان هستی دنبال پر کردنِ تدریجیِ جای خالیِ توی ذهنتان هستید یا انتخاب قطعه مناسب از بین گزینه های قبلا آماده شده؟... نه...مهم نیست چه کسی پالومینو مولرو را کشت؟ مهم این است که شما چه کسی را برای انجام این کار می پسندید.


 

همزاد همه

آن داستان هایی را که می گویند داستایفسکی تحت تاثیرشان، حتی به تقلیدشان، "همزاد*"ش را نوشته است نخوانده ام و پس فقط خود "همزاد" را می بینم، تک و تنها؛ و این دادنِ جنبه فیزیکی به دوگانگی و فروپاشیِ شخصیتی، تجربه ای موفق و جذاب به نظرم می آید و در زمینه آن واقع گرایی که نزد داستایفسکی و نوشته های آشناترش می شناسیم، فضایی غریب و به یادماندنی خلق کرده است. آداب و رسوم و سلسله مراتب دست و پا گیر روسی و آب و هوای پترزبورگ هم به کمک نویسنده و مضمونش آمده و دنیا را برای انسان، که اینجا در قالب آقای گالیادکین ظاهر شده، بسیار تنگ و سرد کرده است. گالیادکین، کهتر و مهتر، با شدت و ضعف در هر آدمی زاده عصر صنعتی پنهان و پیداست. این که بعد از این همه گذشتن از روزِ نوشته شدن "همزاد" و از صنعتی شدنِ جهان، ما آدمی زادگان هنوز هم در آستانه همان فروپاشی هستیم و اصلا این که هنوز در آستانه ایم و از آن عبور نکرده ایم و مثل همان پیچ یا مهره ای که هستیم، سخت و خشک و وظیفه شناس و بی دردسر نشده ایم، عمر حیات و زمان بر و تدریجی بودنِ تکامل و انقراض را یادمان بیاورد شاید! 


view

...

یک بیت از شعر شاعری به ذهنم رسید. شعری که در نوجوانی در مجله ای خوانده بودم. 

"ای کرم ها، ای دوستان ما..."

یک بیت دیگر هم به یادم آمد.

"آسمان، دریده شو.زمین بسوز.انسان بمیر، بمیر. چه تهییجی است. چه چشم انداز عظیمی ..."

جملات برخورنده ای بود."دوستان ما کرم ها..." [...]در واقع در ساعت هشت و پانزده دقیقه ی صبح روز ششم ماه اوت، آسمان پاره شد، زمین سوخت و انسان مرد.

[...].چی چشم انداز عظیم است؟! چی دوست ماست؟


باران سیاه(ماسوجی ایبوسه)-ترجمه:قدرت الله ذاکری