یادداشت
یادداشت

یادداشت

کلیک

مرکزِ عالمیم؛ هر جا و هر لحظه


دود

 اگر یک سوی میله ها آزادی است؛ آزادی فقط اسیرِ میله که شد، هست!



هندوستان به اندازه ای که برای تنها بودن لازم است، شلوغ است. 

آشنایی

هر آدمی آرزوهایی دارد. می خواهد خلبان شود؛ روی ماه راه برود؛ هی مثل خودش را تولید کند؛ خط خوشی داشته باشد؛ به بشریت خدمت کند؛ به عظمت کائنات پی ببرد؛ اسمش را توی کتاب رکوردها یا توی کتاب های درسی یا دست کم توی مجله ای، روزنامه ای، صفحه حوادث یا فهرست پذیرفته شدگان آزمونی ببیند. من هم آرزو داشتم از دست فروش های هندی خوراکی بخرم و بخورم! توی پرانتز هم و زنده بمانم! این شد که همان روز اول توی دهلی به محض این که توی میدان دروازه هند از وسیله نقلیه پیاده شدم، به جای اینکه چلیک چلیک از طاق میانه میدان عکس بگیرم، به جای اینکه مردم و سگ ها و توریست ها و نیروهای نظامی را تماشا و تجزیه و تحلیل کنم یا به جای هر کار عاقلانه دیگری، صاف به سمت دست فروش کشیده شدم که این موجودِ غریبِ توی این کاسه آلومینیومی را می فروخت. اتنها هم نبود! مثل او ده ها نفر دیگر این طرف و آن طرف میدان ایستاده بودند، کیسه هاشان پر از این پدیده!



-یه کیا هه؟(یعنی این چیه؟)

-؟؟؟(یعنی طرف یه چیزی گفته که من نفهمیدم)

-کیا؟(یعنی چی؟)

-؟؟؟(یعنی طرف بازم همون چیز رو گفته و من باز هم نفهمیده م)

-کیا هه ایس مه؟ (یعنی توش چیه؟)

-آلو (یعنی سیب زمینی)

بعد دیگر کشف و استخراج قیمت و تلاش برای پرداخت 20 روپیه برای این کاسه محتوی سیب زمینی و آب و روغن و مختصر ادویه ای. چیزی که برای کشف نامش توی گوگل عاقبت می نویسم empty potato balls indian street food. شکلش را به دست آوردم اما اسمی که فروشنده می گفت مطمئنا "آلو بوندا" نبود و حیف که نمی شد اسپایسی هم صدایش کرد. اصولا هندی ها خودشان خیلی نگران توریست ها هستند و میزان فلفل و ادویه را برای محرم و نامحرم متفاوت حساب می کنند! هنوز چشمم را به میدان باز نکرده مشغول خوردن و چرب و چیلی شدن شدم بی احتیاطِ این که اگر این غریبه با دستگاه هاضمه ام از در رفاقت در نیاید، کل سفر را منهدم کرده ام! غریبه هم رعایت حال مهمان کرد و گرچه طعم معجزه آسا و فراموش نشدنی نداشت، با ما سازگاری کرد! تازه وقت خوردن بود که دروازه هند و مردمانش به چشم آمدند. دست از خوردنی و روغن و ادویه اش که خالی شد با دوربین پر شد و دروازه و دست فروش ها و همین توپ سیب زمینی فروش ها و مردم و سگ ها ثبت شدند که با من از مرز بگذرند.



بهارات ماتا کی جِی

برای ورود به خاک هندوستان هم باید صف ایستاد. هواپیما، نیم ساعتی را بالای فرودگاه ایندیرا گاندی دور می زند تا نوبت نشستنش برسد. بعد همین اندازه هم روی زمین می ایستد تا نوبت راه رفتنش برسد و بعد نوبت رسیدنش به ایستگاهش. بعد من باید صف بایستم پشتِ بقیه مسافرها، بینشان یک عده اهالی کشمیر که ظاهرشان و وسایل همراهشان(کتری مثلا) و صلوات فرستادنشان وقت بلند شدن و نشستن هواپیما و چهار زانو نشستنشان روی صندلی و ... از همان فرودگاه مبدا، برخوردِ نزدیک با فرهنگِ مقصد را کلید زده بود. گیرم که پای من به کشمیر نمی رسد در این سفر. بعد باید چند کیلومتری توی فرودگاه پیاده روی کرد تا صف بعدی. بیشتر از نقاله های مسافربرِ فرودگاه، صدای کم رنگِ ترانه ای که تمام مسیر را پر می کرد مانع از خستگی از طولِ مسیر و هی تکرارِ شاهرخ خان و کاترینا کف بعد از هر پیچ و هر قدم می شود. صف بعدی، تشخیص و تایید هویت و مامورِ لاغر و کت و شلوار پوشی که هی به من نگاه می کند هی به عکسم و از من می پرسد: "it’s you? " و به همکارش، نقطه پایانِ صفِ همکارِ صفِ من می گوید: "کیا کَره؟ فوتو مَچ نَهی هو رَها هه!" ولی زود، پیرو نظریه "ان شاءالله که خودش است" ، مهر روی پاسپورت فرود می آید و من رسما به هندوستان وارد می شوم. آن جا هی با فرهنگ محلی برخورد نزدیک و دور می کنم و روزی هم ازش خارج می شوم. برای خروج از این جا هم باید صف ایستاد. صفهایی بلندتر و پر پیچ تر و با آدم های متنوع تر از گستره وسیع تری از جهان. یکی از این صف ها طبیعتا به اتاقک بازرسی و عبور کیف و کفش از دستگاه بازرسی ختم می شود. به دلیلِ شدتِ صفوف و سرعت نابرابرِ آدمیان و کیف سانان، کوله پشتی و کفشِ من خیلی پیش از من کارشان تمام می شود و ناآشنایی کیف سانان با زبان آدمیان باعث می شود که آقایانِ یونیفرم پوشِ کنار دستگاه، کوله را گوشه ای معطل نگه دارند تا مترجمش از راه برسد. می رسد. چندتاشان با خشونت لازمه نیروی خدمتگزار امنیتی و یکیشان با شیطنت و لبخند حالا آشنای مردم آن سرزمین، نگاهم می کنند. آن یکی، انگار نتیجه مذاکراتِ وقتِ انتظار من، با لهجه ای که از شنیدنش سیر نمی شوم ، به آن انگلیسیِ معروفِ هندی می پرسد که آیا مجسمه ای فلزی توی کیفم دارم. یک عادتی با من هست که هر چیزی که از دست دادنش را خوش ندارم می چسبانم به خودم و توی hand bag هایم می چپانم تا سرنوشتشان را به سرنوشتم گره بزنم. جواب پس بله است. حالا آن یکی لبخندش را به روی هم لباس هایش هم می تاباند و از من می خواهد بیرونش بیاورم. از قضا، فروشنده حسابی روی به سلامت رسیدنِ ایشان(همان مجسمه) حساسیت به خرج داده بود و با روزنامه و پلاستیک حباب دار و چسب کارتن، در برابر بمب اتم هم ایمنش کرده بود. دنبالش که می گردم می پرسد چه مجسمه ای است؟ می گویم هانومان و پکیجِ غیر قابلِ نفوذ را به دستش می دهم. به دیگران نشانش می دهد و می گوید: "هانومان هه" و نظریه "ان شاء الله که همین طور است"، حتی با وجود وزن قابل توجهش و امکانِ به کار بردنش به عنوان اسلحه، او را داخل کیف من برمی گرداند. میمون نازنینی که سیتا را از چنگ راون نجات داده، کشتی گیرهای مملکت را همراهی می کند و مانع از سر راه هر محتاجی بر می دارد، مگر می تواند مسافری را در راه بازگشت از وطنش(وطنِ هانومان) تنها بگذارد؟


هانومانِ من


همه چیز به نوبت

از مهم ترین دستاوردهای سفر به هندوستان، آشنا شدن با پدیده ای است به نام صف. صف نیم خطی است به راس یک هدف(مثلا مترو یا اتاقک بازرسی یا صندوق ساندویچ یا لباس فروشی یا ...) متشکل از مردمی که پشت سر هم ایستاده اند و نه سطحی از هر سو بی کران، پوشیده از مردمی که در هم می لولند و بعدی و قبلی درباره شان غیر قابل تعریف است. و صف، در آن سرزمین، به قول استعمارگران سابقشان، omnipresent است؛درست مثلِ بازرسی. و خب این، تضاد جذابی با بی نظمیِ حاکمی (که بعضا-شاید اکثرا- به آزادی تعبیر می شود) دارد. و البته برای زنده ماندن یعنی برای برقرار بودنِ امکان رسیدن به هر چیزِ موجود و خواستنی از جمله محل کار، عبادت، تغذیه،... درکِ معنای نوبت بسیار حیاتی است. مثلا اگر در آن شلوغیِ ساعت 9 صبح متروی دهلی، فقط 10 درصد جمعیتِ به وجود آورنده آن شلوغی، با آن نیم خطی که گفته شد آشنا نباشند دست کم 95 درصد آن جمعیت حتی به بازرسیِ اولیه نمی رسند و آن 5 درصدِ رسیده هم بعد از بیرون آمدن از اتاقک بازرسی بدنی، در یافتنِ کیف هایشان که باید بعد از عبور از دستگاه در انتظارشان مانده باشند دچار مشکل می شوند، سگ پلیس بد خواب می شود و گریز از عواقبش هم عواقب خواهد داشت و به خیر هم که گذشت، انتظار قطار هم بی اعتقاد راسخ به آن نیم خط، می تواند از ریل ها، ابزاری برای کاهشِ جمعیتِ میلیاردیِ کشور بسازد. اما خب ساکنان دهلی که به این نیم خط معتقدند و تعدادشان افزایش می یابد.



عکس گرچه تزئینی نیست و به شدت مفهوم صف را نمایش می دهد، برای چسبیدن به این مطلب یک اشکال دارد: این که به سختی بتوان هندوستانی در صفش یافت که خب ایشان احتمالا آن قدر در صف های مستقیما مرتبط با حیات و نفس کشیدنشان ایستاده اند و در ضمن آن قدر فیل دیده اند که تمایلی نداشته باشند زیر آفتاب سوزانِ نیمروز جیپور برای سوار شدنِ بر یکیشان و بالا رفتن از کوهی و رسیدن به قلعه ای، کنار ما خارجی های فیل و صف ندیده بایستند و گاه گاهی هم قدمی بردارند و صدای هم ولایتی هایشان را که به اصرار هر چیزی را می خواهند به هرکسی و به هر قیمتی بفروشند، بشنوند.اینجانب در این صف قرار دارم، پس بی زحمت از دانش هندسه فضاییتان بهره ببرید و جمعیتِ خارج از دیدِ دوربین و ادامه نیم خط را تا من، تجسم کنید.

دست، متعلق به یکی از فروشنده های فوق الذکر است، حاویِ کالای مورد فروش ایشان.


این یکی عکس اما، یکی از آن صف هایی را نمایش می دهد که هندوستانی ها در آن می ایستند. صف، برای بازرسیِ پیش از ورود به متروست و چنان که می بینید مردانه است و خانمی از برابر آن عبور می کند تا به صف دیگری برسد برای ورود به بازرسی بانوان .