یادداشت
یادداشت

یادداشت

بفروش

به راحتی می شود بدون دیدن "فروشنده" مُرد.  البته می شود رئالیسم را از رویش درس داد تا مدت ها؛ اما 50 سال بعد از امروز، فقط قرار گرفتنش در فهرست مجسمه دارها باعث به یاد آوردنش خواهد شد و نه تبلیغاتِ دهان به دهان و قلب به قلب و چشم به چشم و نقد به نقد. "فروشنده" سرگرم کننده است؛ مد روز است؛ ریتم مناسبی دارد؛ بازیگران خوش قیافه و پرتوانی؛ می فروشد. سوال دارد و پس مدتی ماندگاری. شعار دارد پس هواخواهِ سینه چاک و دشمنِ خون ریز و باعث اتحاد و نقل مجالسِ شبهِ گروهک ها. اما با سوالِ جدید، سرگرمی جدید، مد جدید و شعار جدید جایش را فورا به خون تازه خواهد داد و فاقد آن "یک چیز دیگر"، آن "wow factor" و آن "آن" است که پرزور تر از سال ها و بلندتر از شکاف بین نسل هاست.



توضیح واضحات:این کلی گویی است. یادداشت شخصی است. نقد فیلم نیست که باید مستند باشد و تحلیل گر.


فروشنده(اصغر فرهادی)-1395

حکم غیر کلی

موفق ترین شوخی "خوب بد جلف" ادامه داشتنش بعد از شروع تیتراژ پایانی است. نه بابت داستانکی که آن جا شکل می گیرد یا گشودن جمعی از گره هی داستان یا شخصیت پردازی ها و یا بازی ها یا هر امتیاز دیگری که دارد; صرفا بابت همین ادامه پیدا کردن; بابت این که عادت عجیب تماشاگر ایرانی که تیتراژ شروع شده نشده به سمت در خروجی هجوم می برد,همان عادتی که در استادیوم فوتبال هم دقیقه 85 او را به سوی درهای خروجی به حرکت در میآورد*,و خلاصه تعبیر نادرست و معلوم نیست از کجا آمده اش(برای خوانندگان گرفتار, مرجع این "ش" همان تماشاگر ایرانی است)از مفهوم پایان را خیلی جدی به رخش می کشد و باعث می شود دقایقی را ایستاده در صف خروج تماشا کند و رفیقش را فریادکشان به داخل سالن برگرداند. باشد که در آن معنا تجدید نظر کند( که نمی کند).


شکست

"متروپل" تقریبا در هیچ چیز موفق نیست. مهم تر از هرچیز در تولید نوستالژی سینما، بزرگ ترین توانایی و اصلا شناسه مسعود خان کیمیایی. فیلم، حراف است؛ با همان زبان سینما حرافی می کند: آن بریده فیلم های آمده در جریان فیلم، آن همه پوستر، آن همه موتور، آن رد خون آلودِ دست،آن خیابان ها و کوچه ها و این عنوان، و البته آن همه حرف! موفق ترین لحظات فیلم، به گمانِ این مشتریِ فیلم های مسعود کیمیایی، ترانه پایانی است.


متروپل(مسعود کیمیایی)-1392

معجزه وجود دارد

این فیلم یک معجزه است: داستان پر کشش و پر جزئیاتی که به هیچ دامی نمی افتد؛ نه پرگوست، نه نصیحت گر، نه انشامانند، نه دیکته نویس، نه شعاردهنده، نه سیاه نما، نه احساسات گرا، نه روشنفکرنما*. مختصر، در تعادل کامل از منظر انواع مجاز و غیر مجاز دواجاتِ محبوب. داستانی که به دست کارگردانِ بدون اعتیادی افتاده است و در اجرا هم دوزِ هیچ چیزی بالاتر از ظرفیت نرفته و هیچ کجای فیلم خودش را بیرون از فیلم و جلوتر از آن به نمایش نگذاشته است؛ نه حتی بازیِ بازیگرانش. 


شاید فقط یکی دو جمله سمیه داستان و یک بار ورودِ موسیقی بر دوشِ تماشاگری که ترجیح می دهد راه ها را خودش برود- و هنوز آنقدر مدرن نشده است که سازنندگانِ محصولات را پیام بر و راه بر بداند و فقط بله چشم بگوید- سنگینی کند.

*چیزی است شبیه تماشاگرنما با این تفاوت که این بار به واقع، طرف صاحبِ فکرِ روشن نیست.

ابد و یک روز(سعید روستایی)-1394

قالب

"ایران برگر" از همان مرحله ایده، سریال است و نه فیلم بلند سینمایی. این ایده مناسب تقسیم شدن به قطعاتِ کوچک، نزدیک شدن به شخصیت ها، طعم دار شدن با خرده شوخی ها و شب و میزِ شام یا کاناپه و تنقلات و تنوعِ سنی و همنشینیِ گفتگودارِ تماشاگران است.بگوییم بین ساعات 7 تا 10 شب! اما خب فیلم سینمایی است و فاصله چند شبانه روزی یا حتی چند هفتگیِ احتمالا موثرِ بین نقاطِ فیلم، تبدیل شده است به فاصله ظاهرا غیر موثرِ چند دقیقه ای.


ایران برگر(مسعود جعفری جوزانی)-1393

تجربه و هنر

فیلم های این یکی دو ساله اخیر ضعف شدیدی در عنوان دارند. البته این نظر شخصی و سلیقه من است که این عنوان ها را بدون جذابیت می یابد و از بابتِ هیچ کدام کنجکاوِ هیچ دانستنی نمی شود و میلِ تماشا را در جاهای دیگری باید جستجو کند؛ یکی همین "اعترافات ذهن خطرناک من". عنوانِ کسل کننده ای که وعده هیجان می دهد و از من دیگر گذشته است به وعده ها دل خوش کردن. عنوان، تظاهرِ روان شناختی هم دارد و آدم به یاد می آورد روزگاری را که سینما هنوز مدرسه نشده بود و می شد پنهان، لایه ساخت در فیلم ها و اشاره داشت به چیزها و اسمشان را گذاشت مارنی، لولیتا، طلسم شده، یا حتی آخرین تانگو در پاریس، یا مثلا kill Bill! نویسنده و کارگردان هم هنوز نامی ندارد که کِشنده باشد و فقط چهره ای دارد که آشناست: هومن سیدی. می ماند فقط یک انگیزه: تماشای بازیِ سیامک صفری که از سریالِ "فرار بزرگ" و فیلمِ کم دیده شده "اشکان، انگشتر متبرک و چند داستان دیگر"، منی که دستم به تئاتر نمی رسد را کنجکاوِ هر یک دقیقه اجرایش در هر مجموعه تصویرِ در دسترسی کرده است. اما فیلم، بیشتر از فقط هنر بازیگریِ سیامک صفری (و چند بازیگر دیگر مثل رویا نونهالی) را به تماشاگرش هدیه می کند. جز همان وعده های عنوان که عملی می کند، شکی می سازد نسبت به هر باورِ ساده مان نسبت به هر باورِ ساده مان و هر عادتمان، و مهمتر از هر چیز، فراموش نمی کند که شوخ باشد. در واقع، دچارِ این توهمِ فلسفی نمی شود که شوخی، ضایع کننده پیام و کاهنده اعتبار است و تا خواصی چون شما به دریافت های سیاسی و روان شناختی و فلسفیتان از فیلم مشغولید، سرِ عوامی چون من را هم گرم می کند که با پرسیدن ساعت یا جویدنِ پفک، تمرکزتان را بر هم نزنیم.

 

اعترافات ذهن خطرناک من(هومن سیدی)-1393

وقت در برابر پول

شما را نمی دانم ولی من وقتی فیلمساز نامداری(گیرم آن نام مجید مجیدی باشد)، قصد می کند به موضوع حساس کم پرداخته شده ای بپردازد، حتی اگر سیل پول و ابزار و عوامل به سویش جاری نباشد، انتظار دارم چیزهای نو و به یادماندنی ببینم(نه الزاما فیلمی نو و به یادماندنی).انتظار دارم ناچار بشوم به تفکر، از زاویه نگاهی پیشتر ندیده. مختصر، انتظار دارم محصول تفاوتهای بنیادینی با این «محمد(ص)» روی پرده سینما داشته باشد. انتظار ندارم فقط به فرنگیهای کم دان متاثر از تبلیغات خاصی بگوید«بخوان! بیشتر بخوان!». فیلم باید «ببین و بیندیش و درک کن» باشد، خواندن خود حاصل خواهد شد‌. خیال من این است که برای باخبران هم حرفی داشت.بیان دیگرش می شود باید کاری جز خبررسانی انجام داد؛ آن هم به شیوه ای خاص. مثلا خیال می کنم نباید همه مادران عالم مهربانی یک شکل داشته باشند و آن شکل، شکل قبلا اختصاص داده شده به مریم نامی باشد و همه پسرانشان هم تصویر و قصه های مشابهی داشته باشند. به علاوه، فکر می کنم لزومی ندارد توان مالی پشت یک پروژه و زحمات به پایش کشیده شده و اهمیت موضوع با گرفتن هرچه بیشتر وقت از تماشاگر از او انتقام بگیرند یا با او تسویه حساب کنند.