یادداشت
یادداشت

یادداشت

جنس برتر

فیلم پر است از زن هایی که به مردها احتیاج دارند: برای این که دوستشان داشته باشند و لباس های گران قیمت برایشان بخرند و سفرهای با حال ببرندشان؛ برای این که بین بی خانمان شدن و سفر رفتن رفیقی بهشان جای خواب بدهند؛ برای این که سیگارشان را روشن کنند؛ برای اینکه سرشان را گرم کنند و باهاشان بازی کنند و کنارشان وقت بگذرانند؛ برای این که آب و نان خود و فرزندشان را تامین کنند. مردها هم به زن ها احتیاج دارند: برای اینکه پولشان را خرجشان کنند و از تماشایشان لذت ببرند؛ برای این که از همنشینی با آن ها فرار کنند و برایشان نقش بازی کنند و بهشان دروغ بگویند؛برای این که فرزندشان را در آغوش بگیرند؛ برای این که هم عمرشان را دقایقی طولانی تر کنند تا جای بهتری بمیرند و همزمان نادانسته به پلیس لو بدهندشان. معمولا این تقسیمات جنسیتی آن قدرها سرم را گرم نمی کنند اما به یاد ندارم کلکسیونی به این پر و پیمانی از زنان ناتوان و ابله یک جا در فیلم دیگری دیده باشم یا حتی شنیده باشم!



The asphalt jungle(John Huston)-1950

سو تفاهم

روشنایی، عدم تاریکی نیست.


In a lonely place (Nicholas Ray)-1950

یکسان

تماشای فیلم دوم از سه گانه "وضعیت بشری" ماساکی کوبایاشی برای ما دشوار است. این فرهنگ کتک بخور و اطاعت کن، این دوری از شخصیت ها و به احساسات و خانواده و خلاصه مسائل شخصیشان نزدیک نشدن و این غیبت دشمن هیچ با سلایق و عاداتمان سازگاری ندارد. اما قضیه دقیقا همین است: یونیفرم. خلاصه شدن در یک ظاهر برابر؛ نیازهای برابر، وظایف برابر چنان که یونیفرم دیگری تعیین کرده است. یونیفرمِ روی تنِ عده قوی تر. و دشمن! دشمن، خود جنگ است نه یونیفرم دیگر یا سرزمین دیگر. بیرون رفتن زن ها از فیلم نه برای مردانه کردن ماجرا، برای گرفتنِ تسلی از بیننده است و ذهن او را از انحراف به سمت هر تحلیلِ آرامبخشِ جنسیتی، هر تقسیم به ضعیف و قوی و لطیف و خشن. البته که آن ها به داستان بر می گردند به هر حال تصویرهاشان توی جیب ها و توی ذهن ها هست؛ نبود که غیبتشان چشممان را نمی گرفت! 



Human conditionII: road to eternity/Ningen no jôken(Masaki Kobayashi)-1959

بی پرده

دنیا هر دو سوی پرده و پنجره است.


Apur sansar/the world of apu(Satyajit Ray)-1959

قاب

ایده آلیستِ بشردوست، ناگهان در میان موجِ بشرِ گرسنه و تشنه اسیر می شود و برای نجات آن ها یا خود، چندان روشن نیست -اگر دیکتاتور درونمان خیلی هوشیار نباشد- شلاق به دست می شود. دیکتاتور درون تماشاگر حالا بیدار و سرحال حق را به شلاق می دهد که این ها الآن اول همدیگر را می کشند و بعد از رسیدن به آب و غذا، خود را و راه دوست داشتنشان و ابرازِ این محبت جز از آن تهاجم مختصرِ فیزیکی و ایجاد درد و آسیب بازدارنده شلاق نیست. در عمق تصویر اما، واقع گرای خودمحوری هست، او هم شلاق به دست، که به جای موج آدمی زاده مهاجم، شلاقش را روی اسبِ راه برنده گاریِ حاملِ آب و غذا فرود می آورد (فریادهای حمایت از حیوانات را با توجه به روزگار فیلم و این که خود شما هم در صورت حیات، به علت فقدان ماشین آلات امروزی، فاقد آن فریادها بوده اید، خاموش نگه دارید شاید اندیشه تان رهاتر و روشن تر شود) و موضوعِ هجوم را از میان بر می دارد و هم جماعت و هم ایده آلیستِ گیرافتاده در واقعیت را نجات می دهد. همه این ها بی هیچ کلوزآپی نه از هر یک بشر گرسنه و تشنه برای فعال کردن احساسات رقیقه من و شما، نه از ایده آلیستِ بشردوست برای همدست کردنمان با او، و نه از واقع گرای توی عمق برای تحمیلِ نتیجه گیری. فرق بیانیه با اثر هنری، همین هاست.



The Human Condition I: No Greater Love/Ningen no Jôken(Masaki Kobayashi)-1959

no greater love

خب دارم دوباره این سه گانه رو می بینم:

زیر برف
+ نوشته شده در شنبه بیست و نهم تیر ۱۳۹۲ ساعت 15:17 شماره پست: 741

در روزگاری که هنوز مردم جهان بابت فرود آمدن بمب اتم بر سر مردم ژاپن ، دلسوزی را جایگزین نفرت خود از آنها نکرده بودند، ماساکی کوبایاشی سه گانه the human condition* را ساخت و در آن نه اشاره ای به آن بمب کرد و نه تلاشی برای رفع اتهام. او اتهام را تفهیم کرد.اتهام  نه متوجه ژاپن و نه ژاپنی است که متوجه طرز تفکری جهانی است که ژاپن هم از آن مستثنا نبوده است(و شاید نسبت به بعضی سرزمینها میزبان بهتری  بوده باشد برایش): کارگر را کارگر، سرباز را سرباز، اسیر را اسیر، چینی را چینی، روس را روس، ژاپنی را ژاپنی، زن را زن و مرد را مرد دیدن و نه همه اینها را انسان دیدن.

 ژاپن تجاوزکار مغلوب می شود و سزای آن را نه صاحبان تفکر تجاوزگر، که سرزمین ژاپن و مردم آن میبینند ، چون اینها ژاپنیند و آنها پیش از ژاپنی بودن افسرند و قوانین بین المللی از حمایت از افسران می گوید و نه ژاپن و ژاپنیها یا انسانها.

و البته که آنچه ژاپن را مغلوب می کند، نه اندیشه برتر، نه طرز فکر نو که سلاحهای جدیدتر و پرتوان تر است.اصلاح، در قالب کاجی[1]،با مخالفت مواجه می شود، تمسخر می شود،تقدیر می شود،پشیمان می شود، پریشان می شود،همراهی می شود، پذیرفته می شود،شلاق می خورد،از زمین گرفته می شود و کهنگی جایگزینش می شود،سنگ می خورد،به جنگ اعزام می شود، از دست می دهد،گرسنه می ماند، ناتوان می شود، تجدید قوا می کند، امیدوار می شود، محبوب می شود، مطلوب می شود، منفور می شود، تضعیف می شود،مورد خیانت واقع می شود، تسلیم می شود،اسیر می شود، نادیده گرفته می شود ، هدف می شود، آرزو می شود،جدا می شود، زیر فشار می رود، تنها می ماند،تحلیل می رود، از پا می افتد و برف رویش را می پوشاند.


                         

[1] شخصیت محوری این سه فیلم

*I:no greater love

II: road to eternity

III: a soldier's prayer

هپی هپی اندینگ

این که همه آدم بدها را به سزای اعمالشان برسانی، حتی اگر پیرمرد لنگی هستی یا جوانکِ الکلیِ بی عشق و امیدی و بعد هم ناگهان خورشید عشق در آسمان شهر بتابد و روزهای خوب از راه برسند و دیگر تصور بهتر از آن برای قوی ترین تخیل ها هم مبارزه سختی باشد،  کمی زیاده روی است حتی برای یک امریکایی! 



Rio Bravo(Howard Hawks)-1959

باز بساز

مردم دهکده ای از دست مهاجمینی به تنگ می آیند و از آن جایی که دانش خودشان درباره زندگی، محدود می شود به فصل کاشت و فصل برداشت و انتظار بین این دو فصل، تصمیم می گیرند دست به دامن کسانی بشوند که درباره انتظار کشیدن چیز زیادی نمی دانند و روش هایی مغایر با میل طبیعت برای زندگی می شناسند؛ مختصر، سلاح به دستند. آن ها را پیدا می کنند، قدری مقابله و قدری هم بده بستان فرهنگی با هم می کنند و به اضافه کمی نمک و کمی شکر و کمی ایثار، پیروزی حق بر باطل آماده است می توانید نوش جان کنید، گرم یا سرد. شناختید؟ با کمی بالا و پایین می تواند داستانِ خیلی از کتاب هایی که خوانده اید یا فیلم هایی که دیده اید باشد. بی آن بالا و پایین، "هفت دلاور" است. محصول 1960 به کارگردانی جان استرجس، تولید شده در هالیوود. قبل از آن البته "هفت سامورایی" بوده است در 1950 و خرده ای(!) به کارگردانی آکیرا کوروساوا تولید شده در ژاپن.

بعد از آن هم در 1989 در هنگ کنگ شده است "هفت سلحشور" به کارگردانی تری تونگ.* همین طور که شما برای هنگ کنگی ها تاسف می خورید و برای آمریکایی ها هورا می کشید و چشمتان را بر ژاپنی ها می بندید مبادا اتوپیایتان خط بردارد، خاطرنشان کنم که تنها در صورتی می شود ادعای کپی بودن این سه فیلم را مطرح کرد که هیچ کدام را ندیده باشیم. این سه فیلم، نه حرف مشترکی می زنند و –طبیعتا- نه تاثیر مشابهی بر تماشاگرانشان می گذارند. یکی درباره تغییر و تحول فرهنگی و اگر بخواهید همان بحران محبوب هویت انسان مدرن است (هفت سامورایی)، دیگری دیدگاهی مذهبی دارد و قهرمان پروری می کند و موضوع نجات دهنده را مطرح می کند(هفت دلاور) و آخری، در تشویق و تبلیغ همبستگی است (هفت سلحشور). اولی، از تماشاگرش تفکر می خواهد، دومی انگشتش را روی احساسات او می گذارد و سومی سعی می کند تماشاگرش خوش بگذراند.


  

     _____

* تعداد بازسازی ها و کشورهای بازسازی کننده بیشتر از این هاست. 

تولد یک ستاره

امروز، به گواهیِ گوگل و آی ام دی بی(چقدر کیف دارد این نام را با حروف فارسی نوشتن! چقدر پهن می شود!)، روزی است که آن کس که بعدها مردِ بلند قدِ خوش قیافه ای شد و چشمِ ماساکی کوبایاشی را گرفت و بعدتر "کاجیِ" سه گانه "وضعیت بشریِ" او شد و بعدتر دو مردِ افسانه ایِ دیگر: "هانشیرو تسوگومو"ی "هاراکیری" و " ریونسکه تسوکه"ی "شمشیر سرنوشت" و بعدتر آکیرا کوروساوا سعی کرد جای توشیرو میفونه را با او پر کند و بعدتر، وقتی که جهان حسابی او را می شناخت و برای صاحبانِ تفکرِ سنتی(بخوانید مدرن)، نمادِ تصویرِ سنتیِ مرد شرقی بود با تمامِ خشونت و بیگانگیش با احساسات و لایه های درونی و غیره و ذلک، من دیدمش: انگار ویشنو*یی که این بار در پیکرِ سامورایی ظاهر شده باشد! و من ایمان آوردم! به ویرانی! ... به شمشیر که تاتسویا ناکادای بسیار شبیه به اوست. شمشیر را به موقع باید برداری و به جا حرکت دهی و او عمیق ترین زخم های ترمیم نشدنی را می زند. او را به جا برداشتند در نام هایی که برده شد و جاهایی دیگر. توانستند چون وجود داشت و هشتاد و سه سال پیش، همین امروز، به دنیا آمده بود. برای این کار باید از او ممنون باشیم.

 

Harakiri /Seppuku(Masaki Kobayashi)-1962

 

  

The sword of doom/ Dai-bosatsu Toge( Kihachi Okamoto)- 1966


The human condition/Ningen no jôken (Masaki Kobayashi)-1959-1961


Ran (Akira Kurosawa)-1985


با احترام، تمامی بازیگران توانمندِ جهان هم که صاحب چشم های بادامی تر از تاتسویا ناکادای بشوند، دست کم در این 4 فیلم، هیچ کدام را من که نمی توانم به جای او تصور کنم که آسیبی به کیفیت فیلم ها نزنند.

____

*هنوز هم باید راه موتورهای جستجو را نشان بدهم؟

میراث

حرفی که "ولگردها" می زند بسیار پررنگ تر و قدرتمندتر است از فیلمی که هست. بر خلافِ مثلا "جاده"، " هشت و نیم" و "زندگی شیرین". برای همین شاید به جای باز دیدن و باز دیدن، به باز گفتن و باز شنیدن تمایل هست و ما در اطرافمان فراوان "ولگردها" داریم با نام ها و بازیگران و کارگردان ها و سال های ساخت جدید و نزدیک تر به خودمان که می بینیم و "ولگردها" را حتی با "lavoratori…!" گفتنِ آلبرتو سوردی و باقیِ صحنه های ضرب المثل شده اش توی گنجه نگه می داریم برای به ارث گذاشتن برای آیندگانمان.



I vitelloni (Federico Fellini)-1953

عدم قطعیت

خطوطِ عمودی و افقیِ تیره و روشنِ روی لباس ها، پسر بچه ای که فقدان “Y” در پایانِ نامش را در شناسنامه اش جستجو و اثبات کرده است را پیوند می دهد به مرد میان سالی که نامِ بزرگسالانه ی بدون “Y” اش با روزنامه ی صبح به خانه ها وارد می شود. لباس چهارخانه ی چند رنگ برای مرد میان سال بالاپوشی است بر لباس تک رنگی که مثل تمامی کاراکترهای بالغ فیلم بر تن دارد، اما برای کودک، تک پوشِ آستین کوتاهی است. می توانیم فصلِ ماجرای فیلم و گرما و سرمایش را تحقیق کنیم و در فهرستِ نابهنجاری های سرگرم کننده ی فیلم ها ثبتش کنیم و با کلی همراه در سطح جهان بهش بخندیم و پوشیده در پارچه های تک رنگ و بالغ باشیم، مثل کاراکترهای فیلم، می توانیم کودکیِ قابل پوشیدنِ مرد میان سال را ببینیم و پیرامون را که برای مرد و زنِ خانواده و دختر و پسرِ در حالِ تمرینِ ماکتی از خانواده و پلیس و خلاف کار، ساده و صریح است، منعکس در پارچه های ساده و تک رنگِ احاطه کننده شان: نیک و بد؛ درست و نادرست؛ چنین و چنان؛ پر از قطعیت؛ و برای این دو، چند رنگ و پر تقاطع و ناپایدار: مثل دوچرخه ی رها شده ی رالف(پسر بچه) روی چمن های روبروی خانه یا پاهای دونده ی گلن (مرد میانسال) روی بعضی پوسترهای فیلم. عدم قطعیت و پیچیدگی که برای کودک مدام است اما برای مرد گاه به گاه و قابل انتخاب.


the desperate hours (William Wyler)-1955

توضیح: داریم در یک فیلم سیاه و سفید درباره رنگ حرف می زنیم.


ماندگاری

آپو یک از دست دهنده حرفه ای است پس شانس جاودانه شدن دارد.

 

 

The world of Apu/Apur sansar(Satyajit Ray) -1959

یک نخل طلایی

معجزه ی در میلان جاروهای رفتگران که وسیله ی سفر verso un regno dove buongiorno vuol dire veramente buongiorno*، کبوترِ سفیدِ برآورنده ی آرزوها، کودکِ ظاهر شده میانِ کَلَم ها که جز نیکی نمی داند و حتی محبوبِ شما، عشق (از هر نوعی که می شناسید)، هم نیست. معجزه، پیرمرد لاغرِ بادکنک فروشی است که به هوا می رود اگر همسایگان در دستش آجر، در جیبش سنگ و در دهانش نان نگذارند.


هوا سرد است و مردم برای گرم شدن زیر نورِ خورشید گرد می آیند!

Miracle at Milan/miracolo a Milano (Vittorio De Sica)-1951

_____

* جمله ای که در حالِ سفرِ شخصیتهای فیلم بر جارو و ترک زمین بر صفحه نوشته می شود درست پیش از "پایان". تقریبا یعنی "به سوی سرزمینی که در آن روز بخیر واقعا یعنی روز بخیر".