یادداشت
یادداشت

یادداشت

ارباب

وقت خواندن و بعد فکر کردن به "آبلوموف" مبادا به آگافیا بی اعتنایی کنیم و فکر کنیم گوشه آشپزخانه خانه کوچکش در حومه ویبورگ کاری جز پختن پیراشکی و رفوی جوراب و تولید بچه و گریه از او بر نمی آمده و نمی آید. اصلا همین ایشان تولید کننده آبلوموف است. فراموش نکنیم آخرین فرزندی که به دنیا آورده را چه می نامند! عملا او یک آبلوموف ساخته است. گیرم این یکی را نجات می دهد و می شود امیدی داشت که با نیمه اولِ نامش و تحولات اجتماعی قابل پیش بینی(که البته امروز برای ما تاریخ است و نه پیش دیدن) عاقبتی پر تحرک تر از والدش داشته باشد. آگافیا ارباب نیست. اما به ارباب معتقد است و کیست که نداند اعتقاد قوی ترین مولد و محافظ است. آبلوموف ارباب است و ارباب می ماند چون آگافیاها به مفهوم ارباب اعتقاد دارند. آبلوموف کاری نمی کند چون همه کارها را آگافیا انجام می دهد. کنار او امن است چون نیازی به حرکت نیست، همه حرکات را او انجام می دهد. نیازی حتی به خواستن چیزی نیست، خواهش را او خود می سازد و خود رفع می کند. آگافیاها مدام آبلوموف تولید می کنند و مدام آن ها را از خود دور می کنند و نمی گذارند که آنها معنای نیاز و شکل های ممکنِ حرکت برای رفع آن را بیاموزند. آگافیاها محتاج ارباب هایی هستند تا به حرکت آن ها معنا بدهند دلیلی شوند برای زندگیشان. ما هم بیشتر آگافیا هستیم تا آبلوموف. برایمان با شکوه تر است که خیال کنیم دومی هستیم و کم تحرکیمان را به بی تفاوتیمان نسبت به هستی تعبیر کنیم(نه به داشتن خدمتگزاری که وظیفه نگران هستی بودن را به او تفویض کرده ایم چنان که آبلوموف کرده) ولی همه در خدمت اربابی، معنا را از او جذب کرده ایم و دنبال نان و آبمان جایی می دویم. اربابمان شاید اتاقی و ربدوشامبری و حتی قامتی نداشته باشد ولی چیزی هست و نامی هم دارد. خوب دنبالش بگردیم و دست کم خودآگاه خدمتش کنیم یا که بشوریم و از پا بیاندازیمش و آزاد شویم و ببینیم که هنوز هم می توانیم زنده بمانیم؟

آن جا

درباره "زنگبار یا دلیل آخر" نوشته آلفرد آندرش


ما معمولا پوچی را با انفعال می فهمیم. این طور تعلیممان کرده اند خب تا دوستش نداشته باشیم و به پوچ گرایی نرسیم مثلا! ما هم که بچه های درس خوان و حرف گوش کنی بوده و هستیم همین طور فهمیده ایمش اما دوست داشتنش را هم درس گرفته ایم از دیگرانی و نفهمیده چیزی را تجربه نکرده دوست دارند بعضی هامان و ادعایش را هم. مثلا ما حواسمان هست که افرادی در انتظار گودو ایستاده اند و ایستاده اند اما حواسمان نیست که آن ها پوچ گرا نیستند. پوچ گرا نویسنده شان است. او که کاری کرده: مطالب فراوان نوشته و با آن ها جهانی را به تحرک واداشته است. ساده می خواهید پوچی را لمس کنید بفرمایید برویم دوران جنگ جهانی، جایی تقسیم شده بین این ها و آن ها؛ در یکی از مهم ترین دوران های یکی از بزرگ ترین انتظارها؛ انتظاری مدام بی فرجام. تا منتظری به پوچی نرسیده ای. معتقدی به نیروی برتری که سرنوشت تو را تعیین می کند: خوب. دلت که شکست، امیدت که مرد، گفتی که نمی آید و همین است که هست، وقتی که ماندی به پوچی نرسیده ای. معتقدی به نیروی برتری که سرنوشت تو را تعیین می کند: بد. وقتی که شد همین است که هست اما به من چه! آن وقت که نه تحمل و نه انتظار را از وظایف و در تقدیرت دیدی، آن وقت که شدی بی رسالت و بی دستور. آن وقت که زنگبار ماند روی نقشه بی آن که تو را به سوی خودش صدا کند و تو بودی که به سمتش می رفتی یا نمی رفتی، اسم جایی که بهش رسیده ای هست و پوچی.



همزاد همه

آن داستان هایی را که می گویند داستایفسکی تحت تاثیرشان، حتی به تقلیدشان، "همزاد*"ش را نوشته است نخوانده ام و پس فقط خود "همزاد" را می بینم، تک و تنها؛ و این دادنِ جنبه فیزیکی به دوگانگی و فروپاشیِ شخصیتی، تجربه ای موفق و جذاب به نظرم می آید و در زمینه آن واقع گرایی که نزد داستایفسکی و نوشته های آشناترش می شناسیم، فضایی غریب و به یادماندنی خلق کرده است. آداب و رسوم و سلسله مراتب دست و پا گیر روسی و آب و هوای پترزبورگ هم به کمک نویسنده و مضمونش آمده و دنیا را برای انسان، که اینجا در قالب آقای گالیادکین ظاهر شده، بسیار تنگ و سرد کرده است. گالیادکین، کهتر و مهتر، با شدت و ضعف در هر آدمی زاده عصر صنعتی پنهان و پیداست. این که بعد از این همه گذشتن از روزِ نوشته شدن "همزاد" و از صنعتی شدنِ جهان، ما آدمی زادگان هنوز هم در آستانه همان فروپاشی هستیم و اصلا این که هنوز در آستانه ایم و از آن عبور نکرده ایم و مثل همان پیچ یا مهره ای که هستیم، سخت و خشک و وظیفه شناس و بی دردسر نشده ایم، عمر حیات و زمان بر و تدریجی بودنِ تکامل و انقراض را یادمان بیاورد شاید! 


فقدان

یاروسلاو ایلیچ شروع کرد از تزویر مردم به طور کلی حرف زدن و از بی ثباتی کار دنیا و خودپسندی مردم، و حتی فرصتی یافت که در خلال حرف هایش از پوشکین نیز با بی اعتنایی بسیار زیاد یاد کند و از روابط انسانی با لختی بدبینی حرف زد تا جایی که سرانجام به دورویی و نابکاری اشخاصی اشاره کرد که خود را دوست می نامند، حال آنکه دوستی راستین در جهان وجود ندارد. خلاصه این که یاروسلاو ایلیچ متفکر شده بود و بر مسائل باریک داوری می کرد. اردینف با گقته های او مخافتی نکرد، اما اندوهی شدید و وصف ناپذیر در دلش افتاد؛ گفتی بهترین دوستش را به خاک سپرده باشد.


بانوی میزبان(فیودور داستایفسکی)-ترجمه سروش حبیبی