بات ریلی آی دونت گیو عه ,l,,
|
درون ذهنم درس و دانشگاه را دادیم رفت. نوشتن این جمله خوشحالم میکند. هرچند عملی نشده باشد و نشود که بشود. مهم خوشحالی من است. بیرون ذهنم امروز هم رفتم دانشگاه. با ماشین دوستم رفتم و با ماشین دشمنم یعنی مرد اتوبوس ران برگشتم. هرچند او را نمیشناختم اما تمام مردمان دشمنان بالقوه شماند. مخصوصا او که میخورد نامش عباس هم باشد. چون قشر ضعیف جامعه نامش عباس است و قشر قوی جامعه آرنولد شوارتزنگر. هنگام سوار شدن تقریبا خودم را پرت کردم جلوی اتوبوس. زیرش یعنی. چون توی آن بیابان کسی برای شما اتوبوس نگه نمیدارد. فکر کردهاید چه هستید؟ دوشس او کمبریج؟ بیایید بروید بابا. توی اتوبوس حالم به هم میخورَد. توی هرچیزی که حرکت کند تقریبا. حتا توی تاب (حتا توی لبتاب.هاهاها) موقع جلو رفتن خوبم و موقع برگشتن به عقب توی دلم خالی میشود. البته مدتهاست تاب سوار نشدهام ولی مطمئنم همین است. مثل بچگیهام. سعی میکنم موقع توی ماشینی چیزی بودن حواسم را پرت کنم. به گوشی نگاه نکنم. به دور دستها نگاه کنم. آهنگ گوش کنم. شطرنج بازی کنم. مسواک بزنم.
هنگام پیاده شدن همچنان هندزفری توی گوشم بود. آهنگش چه بود؟ از تک تک کلماتش نکبت ترشح میشد. فلاکت. بدبختی. مناسب برای سفرهای اتوبوسی در فصل زمستان. مناسب برای شخص من. بخاطر همین یک هزاری درآوردم و به عباس دادم -نخیر از آن کارتها نداریم- عباس چیزی گفت که نشنیدم. بعد از هزار سال استفاده از هندزفری هنوز هم هول میکنم. به جای اینکه آهنگ را قطعی چیزی کنم، کل دم و دستگاه را از توی گوشم درمیاورم میگذارم توی کولهام و بعد زیپ کوله را با دقت کاملا میبندم تا حتا ذرهای هم باز نماند و بعد کوله را روی شانوانم میاندازم و بعد بندهایش را صاف میکنم و بعد از کسی که اطرافم باشد میپرسم آیا کوله پشتی روی پشتیام خوب ایستاده یا دفرمه است و درش بیارم از اول؟ و بعد آن شخص که نامش کتایون است ولی دوستانش کتی صدایش نمیکنند و مریم صدایش میکنند به من میگوید که خوب است خوب است فقط رنگش با مانتوت جور نیست و من خجالت میکشم و میگویم کاش لالی چیزی میشدم و توجهها را به سمت مانتویم جلب نمیکردم. بعد از او متنفر میشوم و خواهش میکنم از جلوی چشمم دور شود. بعد اضافه میکنم چون من آنفولانزا دارم. همیشه همه چیز را اینطوری ماست مالی میکنم چون. بنابراین این کارها را انجام دادم. سپس رو به راننده کردم و گفتم چی؟ عباس گفت دویست. علارغم هوشم منظورش را متوجه نشدم. چون کرایه اتوبوس هفت هزار ریال است -اینجایش کمی محاسبات ریاضی دارد. اگر مغزتان نمیکشد، چند خط بروید جلو- و من ده هزار ریال پرداخته بودم. یعنی پرت کرده بودم روی صندلی شاگرد راننده که اسمش شایان است. اما عباس به جای اینکه پول را بردارد و سه هزار ریال به من پس بدهد، گفته بود دویست. دویست چه؟ کسی نمیداند. به همین دلیل نمیدانم چرا گفتم ندارم که. واقعا نمیدانم این ندارم که را از کجایم درآوردهام. فکر کنم چون همواره نداشتهام که. همواره بدبختی. فقر. بعد بازهم نمیدانم چرا مانند یک شخص که رفاه مالی دارد راه افتادم از اتوبوس دور شدم. معنیاش میشود که بقیه پول را به او بخشیدم. بعد برگشتم دیدم اتوبوس حرکت نمیکند. بعد ترسیدم نکند کرایه دوازده هزار ریال شده باشد؟ بخاطر همین از پیرمردی بینامی پرسیدم کرایه چقدر است؟ او گفت نمیداند. گفت ما از این کارتها داریم. تکنولوژی. صرفه جویی در هزینه چاپ اسکناس. راحتی در حمل و نقل. تشکر کردم و توی ذهنم ازش خواستم که بیش از این زر نزند. بعد از لای چشمم نگاه کردم دیدم اتوبوس با تمام مسافرینش -جز من و کتایون و پیری که پیاده شده بودیم- آنجا ایستاده. مثل شیر. بعد دیگر فرار کردم از پلههایی که کنار ایستگاه است و به پارک میخورد رفتم بالا بروم تاب سوار شوم ببینم حالم به هم میخورد یا خیر. دیدم یا خیر.
+ 21:54 تانزانیا |