چیز دیگری که باید پیش از پا گذاشتن به درون ماجرا برای ما مخاطبینِ احتمالی روشن شود، این است که کلا خود ماجرا از کجا آمده است؟ حکیم که به تنِ خود پیش از تاریخ تا صدرِ اسلام را از سر نگذرانده به احتمال قریب به یقین! قصه بافته است پس؟...ایشان فرضیه بافنده بودنِ خود را رد می کند و می گوید که کل ماجرا در مکتوبی دیگر، حاصلِ تلاشِ کسی دیگر موجود بوده است از پیش:
یکی پهلوان بود دهقان نژاد دلیر و بزرگ و خردمند و راد
پژوهنده روزگار نخست گذشته سخنها همه باز جست
ز هر کشوری موبدی سالخورد بیاورد کاین نامه را یاد کرد
بپرسیدشان از کیان جهان وزان نامداران فرخ مهان
که گیتی به آغاز چون داشتند که ایدون بما خوار بگذاشتند
الآن، هزار سال بعد از فردوسی، این بخشِ یاد کردن از پیشینیانی که روی موضوعِ پژوهش(!) دانشگاه روندگانِ نمره خواه، کار کرده اند هنوز هم دقیقا همین جای مقدمه منظور می شود.
انگار مبارزه پنهانِ ضد دیکتاتوری، از همان نخستین روز شکل گیریِ تمرین نقد و نگاه و وضع قانونِ مستبدانه انتخاب فیلم از مجموعه پیش تر غربال شده ای، تقریبا (یعنی استثناهایی هم وجود داشت) تمامی انتخاب کنندگان، همت کردند و به ظرافت، هر آن چه را که چندان مورد پسندِ قانونگذارِ صاحب فیلتر نبود از آن میان برگزیدند تا او را به شکنجه باز دیدنِ دوست نداشتنی هایش و شرحی بر آن ها نوشتن (تقریبا بی مخاطب-که باز یعنی استثنا هم هست)، مکافات کنند. برای همان شانسِ مختصرِ قریب به صفرِ مخاطبی داشتن و حرفی زدن و مهم تر، برای قولی و قراری که بود، خب باز دیده می شدند و حرف هایی هم زده می شد؛ اما امروز که دیگر به تحقیق و به معنای کلمه، دیکتاتور تنهاست در آن هفته تحت حکومتش، برای خودش می بیند و برای خودش می نویسد و قرار را با خودش دارد، خب می تواند دست از شکنجه خودش بردارد! بین آن تعداد از ساخته های پرشمارِ کوروساوای استاد که دیکتاتور دیده، فقط تماشای یکی، آزار بوده و دوست نداشتنی: مادادایو.
خب، با در نظر گرفتن جمیع شرایط، از جمله وجود دو یادداشت مرتبط با این فیلم( یکی گربه ها و جاها و دیگری sensei یعنی استاد) در آرشیوِ این وبلاگ، دیکتاتور، عزم جزم دارد به باز ندیدنش و باز ننوشتن از آن. دلیلی هم برای بالا بردنِ هیجانِ دراماتیک و تولیدِ تعلیق تا دو هفته و اعلامِ به وقتش نمی بیند. آن روز بماند برای مخاطب و همراهِ احتمالیِ تمرینِ نقد و نگاه که میلِ ظهورِ ناگهانِ پس از غیبتِ 3 ماهه کند!
از آن جا که مادادایو آخرین فیلم موجود در جدول است و خب جور کردن و تماشا کردنِ بسیاری فیلم هایی که سالی را در جدول گذرانده اند، هنوز هم هفته ها وقت می برد، امروز فیلم وارد جدول کردن یعنی سالی انتظارِ به دست آمدنِ احتمالی اش را کشیدن. پس انگار اینجا(یا در سه شنبه 10 آذر) پرونده فیلمِ تمرین نقد بسته می شود. باز بود این دیکتاتور باز هم حاضری می زند، بسته شد، "حیف" می گوید عینِ همه هفته های باز بودنِ یک نفره اش.
نگاهی به داستان شاعر (کارل چاپک) برای سه شنبه های تمرین نقد و نگاه
پرداختن به داستان "شاعر" کار چندان دشواری نیست. با یک داستان کوتاه سرگرم کننده رو به روییم که آدم ها را به دسته بندیِ مرسومِ روزگار نو، دسته بندی شغلی، از هم جدا کرده و برای هر شغل، ویژگی ها و نگاهی قائل شده و همه را در حریم خود حفظ کرده است. کشفِ رازِ شعرِ شاعر را هم چون کشفِ راز جنایات و حوادثِ اجتماعی بر عهده پلیس آگاهی گذاشته است، همان طور که درست نگاه کردن و فهمیدن را به عهده شاعر گذاشته است؛ و این به واقع، ظرافتی خنداننده است؛ گیرم برای فرهیخته امروز که فقط و فقط به لایه های روانی انسان اهمیت می دهد و دیگر مسائلِ اجتماعی، مگر مربوط به زنان یا عقاید مذهبیِ این و آن، را مدتهاست دور ریختنی یافته است، فاقد جذابیت و صد البته اهمیت باشد. جامعه اما به میزان فرهیختگی ما اهمیتی نمی دهد و با سیستم مکانیکی خودش پیش می رود و پیچ ها را سر جایشان محکم کرده است و شاعر، هم دیگر برایش فقط یکی از آن پیچ هاست، نه آن برگزیده ی در ارتباط با عالمِ والا و صاحبِ الهامی که جادو می سازد با کلمات یا دریچه ای می نماید به آن عالمی که از آن گاه به گاه باز می آید برای اشتراک در هوای تنفسیِ دسته غیرِ برگزیده آدمیان، همان آلودگانِ به خاک و خونِ خیابان!
شما ابیانه را با خاطره هوای خنک و پاکش، با تصویر رنگ سرخ خانه هایش، در حال بررسی انگشتانی که صرفِ شمردنِ تعدادِ بومیانِ کهنسالِ رویت شده اش کرده اید، مشغولِ ویرایش عکس های گرفته شده، در تناولِ سیب خشک شده خریداری شده، در اندیشه جاده پر پیچ و خم پیش رو، در تنظیم شیوه روایت خاطره، در محاسبه کیلومترهای باقی مانده تا شهر یا ... چگونه ترک می کنید؟ ما در حالِ آماده شدن برای تماشای مسابقه موتو جی پیِ دو ساعت بعد، ترکش کردیم. زرد، رنگ توی نگاهمان بود و قرمز، دیگر نه دیوارهای خانه های روستا، رنگ لباس مارک مارکز بود! کاشان ولی داشت دلمان را می شکست!..هتل پر ستاره خوش قیافه "سرای عامری ها"یش، روی پشت بام، امکان کشیدن قلیان را در اختیار مهمانانش می گذارد اما زیرِ سقفِ وسیعش، امکانِ تماشای شبکه ورزش را به آن ها نمی دهد! مهماندارها باور نمی کردند انگار که تماشای مسابقه موتورسواری می شود خواستنی باشد و می شود بابتِ یافتنِ صفحه ای چند اینچی برای تماشایش، از جاده رسیده، بیشتر از یک ساعت را در لابی گذراند؛ کم کم اما دقایق که زیاد شد، باور کردند، شماره تلفن و اسمِ هتل و کافه به ذهنشان رسید. عجیب اینکه تمامیِ بردارندگان گوشی های تلفن هم فاقد قدرتِ ارائه این خدمت بودند؛ دست کم این طور عنوان می کردند. پس ما دو بار دعوت شدیم به منزل شخصی کارکنان و سر ساعت 4:31 دقیقه، یعنی یک دقیقه بعد از شروع مسابقه داشتیم یکی از دعوت ها را می پذیرفتیم که تلویزیونِ ساندویچ فروشیِ همسایه هتل، جای قلب مهربانِ میزبانانمان را گرفت و دلِ ما مهمانان را به دست آورد! گیرم که همکاریِ صمیمانه و برادرانه 3 موتور سوار اسپانیایی، از 10 دور پایانیِ مسابقه، داستانهای تکراری ساخت و پاسخِ پرسش های دو روزِ بعدِ "مسابقه چه طور بود؟" را "بد" تعیین کرد.
یکی از زیرساخت های گردشگری که سرزمین ما در آن ضعف دارد، تعریف است؛ تعریفِ نیازهای گردشگران مثلا.
"خوی حیوانی"(که چندان ترجمه مناسبی برای brute force به نظر نمی آید. یا اگر هست، ترجمه دیالوگی* از متن فیلم که مستقیما به این عنوان اشاره دارد و بناست نقش پیام آوری و مفید ساختنِ فیلم را بر عهده داشته باشد، قدری عجیب به نظر خواهد آمد)، فیلم تاریکی است. تاریکی که شعله های پر نورِ آتش با به جا گذاشتنِ مدامِ لایه های قطورِ خاکستر به روی آن، مدام تیره ترش می کنند. عین تصویری که می شود از جهان داشت..
brute force(Jules Dassin)-1947
______
* not cleverness;not imagination; just force; brute force; congratulations! force does make leaders but you forget one thing: it also destroys them.
به بهانه تمرین هفتگی نقد و نگاه
"تقاطع میلر" بیشتر از این که درباره چیزی باشد، به شکل چیزی است. نه به این معنا که فاقد محتواست که غیر ممکن است یا داستانی برای دنبال کردن ندارد و چیزی به تماشاگرش برای اندیشیدن نمی دهد و تفسیری نمی توان برایش قائل بود و ...؛ فقط به این معنا که ظرف بر مظروف غالب است، آن هم به میل مسئول پذیرایی. او (اگر این متن به زبان فرانسه بود، حتما خواننده می دانست که او، یعنی همان مسئول پذیرایی و مسئول پذیرایی هم اشاره ای به فیلمساز است، اما متاسفانه این متن به زبان فارسی است و پرانتز لازم!!!)، غذای سنگین و خوش پخته و لذیذی را توی بشقاب شکسته
و روی سفره یک بار مصرف پلاستیکی و بدون صرف هزینه در انتخاب خدمه پذیرایی و تعلیم رفتارِ رستورانی، عرضه نکرده و امید به خلسه شکمیِ شما نبسته است(هنرمندانِ عزیز، حتما می توانند حقارت اندیشه نگارنده این مطلب در انتخاب تشبیه و وجه شبه ببخشند). او، البته آن قدر بر بخش ریتوال(ritual) هم متمرکز نشده که خودِ غذا را از یاد ببرد. پیش آمده برایتان که در بازگوییِ خاطراتِ رستورانیتان بگویید "ظرفی به فلان شکل و از فلان رنگ آوردند و به فلان ترتیب روی میز گذاشتند که مثلا سوپ خوش طعمی متشکل از فلان چیزها درش بود" (یا شبیه به این)؟!..جنسِ برتریِ این ظرف بر مظروف همین است: پیش از آن مطرح می شود نه به جایش. پس، فیلمساز به بازیگران متد اکتینگِ فرورونده در نقش و تولید کننده لایه های درونی روانشناختی نیست. او نیازمندِ ظرف است: بازیگرانی با اندام خاص، صدای خاص، شیوه خاص برای بیان کلمات، ... و بعد افزودنِ لباسِ خاص، قرار دادنشان در دکورهای خاص، تعیین فاصله خاصِ هر کدامشان از آکسسوار و باقی بازیگران و وا داشتنشان به انجام حرکات خاص و گفتن جملاتِ خاص، بی امکانِ تغییر. این چیزی است که "تقاطع میلر" به ما می دهد: شکل. این کار را به صراحت، از نخستین لحظه فیلم آغاز می شود: از لیوانی که ابتدا یخ ها و بعد نوشیدنی را در خود جای می دهد، مردی که با میمیک و گریمِ کلاسیک و آشنای ایتالیاییِ قمارباز در حال گفتگو با رئیس پشتِ میز است، مردِ کلاه به دستِ(که به وقت، می فهمیم مالکِ کلاهِ در دستش نیست) سیاه پوشِ پشتِ سرش که مقابل می شود با مردِ لیوان به دستِ پشتِ سر آن دیگری، گفتنی های نوبتی، شکلِ بیانیِ joie de vivre، شکلِ پرداختِ بدهی (نه نفس پرداخت بدهی)، قرار گرفتن کلاه در محلِ استقرارش و بعد عنوان بندی که نام های سبز رنگِ عواملِ فیلم را در رنگِ نارنجیِ پژمرده "تقاطعِ میلر" و بادِ برنده کلاه گم می کند.
البته که این حق ماست که ترجیح بدهیم سوپمان را در کاسه ساده ای بخوریم و فقط روی مزه تمرکز کنیم و هزینه ظرف های خریداری یا طراحیِ شده سالن پذیرایی را صرف جویی کنیم.
Miller's crossing(Joel Coen)-1990
مقدمه ادامه دارد و بعد از اینکه تکلیفِ "من کی هستم؟" (دقت دارید که منَش من و شماییم نه جناب حکیم)، نوبت می رسد به "اینجا کجاست؟" و گفتار در آفرینش عالم
که یزدان ز ناچیز چیز آفرید بدان تا توانایی آرد پدید
و خب حالا باید این "چیز" را به روشنی به خواننده معرفی کرد، البته در همان اندازه ای که نگرانیِ خواننده و مربوط به داستانی است که در پی خواهد آمد: زمین که محلِ رخدادِ حوادث خواهد بود.
زمین را بلندی نبد جایگاه یکی مرکزی تیره بود و سیاه
ستاره برو بر شگفتی نمود بخاک اندرون روشنایی فزود
همی بر شد آتش فرود آمد آب همی گشت گرد زمین آفتاب
گیا رست با چند گونه درخت بزیر اندر آمد سرانشان ز بخت
ببالد ندارد جز این نیرویی نپوید چو پویندگان هر سویی
وزان پس چو جنبنده آمد پدید همه رستنی زیر خویش آورید
در اهمیتِ "من کی هستم؟" ، پایان بندیِ "اینجا کجاست؟" دوباره با من و شماست!
الان دیگه یادم نیست چقدر گذشته، ولی هیچ وقت یادم نرفت که برنامه داشتیم (یا شاید داشتم و رفیقی خیلی همراهی کرد باهاش) یه تحلیلی روی شخصیت های زن چند تا از داستان های شرلوک هولمز انجام بدیم. نه از این بابت که یک وظیفه فرهنگی را به اجرا درآورده باشیم. دست کم نه از جانب من. قصد بر این بود که چیزی جز مسابقه دزد و پلیس و فرایند حلِ معما و رسیدن به 4 از اعمالِ جمع بر دو عدد 2 رو توی داستان های مربوط به این کارآگاه مشهور، به دستِ کم نفرِ سومی نشون بدیم. تا امروز به دلیلِ تنبلی (یا در حالتِ حق به جانبش، گرفتاری) من، ممکن نشد یا عقب افتاد. حالا من باید همه اون داستان های مورد اشاره رو باز بخونم تا بتونم اختلاف ها و اتفاق های نظرم با رفیق رو تشریح کنم
این اصلِ یادداشت رفیق (که من با بی طرفیِ واتسن اش توافق نظر ندارم و با کم بودنِ رنگِ مادر مری برای مداقه و با گوشه ای از استدلالِ مربوط به فریب خوردنِ دو تا از شخصیتهای زنِ مورد توجهمون):
ادامه مطلب ...