باران گرفت زیر آفتاب راه میرفتم او قلب های طلایی می فروخت
می رفتم آب می فروختند؛ برمی گشتم همه گل فروش شده بودند.
فیلم پر است از زن هایی که به مردها احتیاج دارند: برای این که دوستشان داشته باشند و لباس های گران قیمت برایشان بخرند و سفرهای با حال ببرندشان؛ برای این که بین بی خانمان شدن و سفر رفتن رفیقی بهشان جای خواب بدهند؛ برای این که سیگارشان را روشن کنند؛ برای اینکه سرشان را گرم کنند و باهاشان بازی کنند و کنارشان وقت بگذرانند؛ برای این که آب و نان خود و فرزندشان را تامین کنند. مردها هم به زن ها احتیاج دارند: برای اینکه پولشان را خرجشان کنند و از تماشایشان لذت ببرند؛ برای این که از همنشینی با آن ها فرار کنند و برایشان نقش بازی کنند و بهشان دروغ بگویند؛برای این که فرزندشان را در آغوش بگیرند؛ برای این که هم عمرشان را دقایقی طولانی تر کنند تا جای بهتری بمیرند و همزمان نادانسته به پلیس لو بدهندشان. معمولا این تقسیمات جنسیتی آن قدرها سرم را گرم نمی کنند اما به یاد ندارم کلکسیونی به این پر و پیمانی از زنان ناتوان و ابله یک جا در فیلم دیگری دیده باشم یا حتی شنیده باشم!
The asphalt jungle(John Huston)-1950