حالا که صادق هدایت و دکتر شریعتی و شوپنهاور و روسو و گاندی و رابیندرانات تاگور از مد رفته اند (بخوانید هر جمله پایینِ هر صفحه هر تقویم را همه شان متفق القول به یک شکل گفته اند)، بازار شکل دیگری به خود گرفته است: تقویم تبدیل شده به شبکه اجتماعی، جمله به دیالوگ و آدم حسابی تبدیل شده به کاراکتر نمایشی/داستانی: شازده کوچولو و روباهش منظومه ها با هم می گویند یا آل پاچینو (که دانستن و به کار بردنِ اسم نقشش هم وقت گیر است و هم فایده ای به حالِ خطیب و مخاطب ندارد) بر می دارد یک ماجرا را هم در پدرخوانده تعریف می کند، هم در صورت زخمی، هم بوی خوش زن و هم دیک تریسی و هم بعد از ظهر سگی و هم جک و جیل و هم ...؛ خاطره ای که عینا همان را کسی در دزد دوچرخه تعریف کرده، کسی در اتوبوسی به نام هوس ، کسی در سینما پارادیزو و کسی در راننده تاکسی و کسی در بن هور و کسی در رز ارغوانی قاهره! بی آن که به گوش هیچ کدام از تماشاگران این فیلم ها رسیده باشد!
خب آدم که نمی تواند همه فیلم های عالم را ببیند و همه کتاب های عالم را بخواند و پای صحبتِ تمام نامداران عالم بنشیند. آن هم زیرِ این تق و توقِ انفجار اطلاعات! تازه این همه صدا هم از کنار گود بگویند "پاس بده به مارادونا"! آدم مگر می تواند رویشان را زمین بیاندازد آن هم به دلیلِ پیش پا افتاده ای مثلِ نبودنِ این همه ساله ی مارادونا در زمین بازی؟
آقای مارادونا که فرهیختگان خال کوبیِ روی بازویش را می شناسند و غیر فرهیختگان "دستِ خدا"یش را!