oyabun

در معرفی onimasa مدام نوشته اند"پدرخوانده ژاپنی"؛ به گمان من سطحی نگری است. عنوان اصلی فیلم و عنوان کتابی که ازش اقتباس شده هست: Kiryūin hanako no shōgai   ؛ که شاید بشود ترجمه کرد: زندگی هاناکو کریوین؛ یعنی زندگی دخترِ مردی که می خواست خانواده ای بسازد! درباره داستان به لطفِ سلیقه حاکم بر صنعت ترجمه، بی خبریم اما در فیلم این خانم هاناکو، بسیار کم پیداست: او در زندگی خودش حضور ندارد و با مرگِ احتمالا خودخواسته اش قصه را آغاز می کند. به این ترتیب فیلم با نمایشِ مردان، قصه زنان را تعریف می کند، همان طور که با نمایش ضعف، ماجرای قدرت را می گوید و با مرگ زندگی را تعریف می کند و با نمایش توحش، داستان تمدن را روایت می کند؛ یاکوزای داستان سامورایی است(یا شاید برعکس) چشمش را پشت مرزهای ژاپن نگه می دارد و تمایلی به جهان شمول کردنِ خود ندارد و به هالیوودِ جهان وطنِ شستشو دهنده افکار نمی چسبد. البته که می شود مدعی شد که این کلمه پدرخوانده در برابریِ مقامِ ریاستِ خانواده/سازمان تبهکاری آمده و هیچ اشاره هالیوودی در خود ندارد.این وقت است که باید به پنهان بودنِ God دز این father ژاپنی اشاره کنیم که باز با آن تبلیغِ تجاری از دست می رود.



onimasa/Kiryūin hanako no shōgai (Hideo Gosha)-1982

نقش

در ترجمه Nayak یا hero به فارسی یا زبان های دیگر، معنا از دست می رود. فیلم را "قهرمان" صدا کنیم، شما به چه چیزی فکر می کنید؟ مثلا هنرهای رزمی، جنگ، نجات فیزیکی بشریت از رنج های مادی که می شناسید و ...یا سینما؟ در هندوستان این دو کلمه پیش از هرچیز مترادفِ بازیگران نقش اول مرد است (شاهرخ خانشان را مثلا شما خوب می شناسید). به این دیالوگ فیلم نگاه کنید:

- پیشنهاد بازی توی یه فیلم رو برام آورده.

-چه نقشی؟

- hero.

Hero البته God نیست ولی خداگونه است. همان طور که تمامیِ آن اجسامی که هندیان به سویشان نیایش می کنند و به پایشان قربانی می برند و خواسته ازشان می خواهند، خدا نیستند. nayak هم پرستیده می شود؛ سوی آرزو و خواسته و طلب معجزه است؛ آرامش می دهد و بر می آشوبد؛ نزدیکِ نزدیک و دورِ دور است؛ ظاهر انسانی و قدرتی فراتر از او دارد. nayak  آن جا توی آن عکسی است که امضا می شود، نه صاحبِ این دستی که دارنده ی آن امضاست: جاودان، با هم تصویری که اول بار از او ترسیم کردند برای تسهیلِ پرستیدنش.


Nayak/Nayak:the hero(Satyajit Ray)-1966

در جای خالی کلمه مناسب بگذارید-در صورت امکان!

این که در دوره ادو، زنی مردش را "عزیزم" خطاب کند به خودی خود عجیب هست؛ حالا این مرد، شمشیر به کمر و دست به شمشیر و بی لبخند هم باشد و با همان خونسردی و بی تفاوتی که شما خیار نصف می کنید، آدمی زاده دو نیم کند یکیشان همسر سابق زن و کلی از این ماجراها، تعجب خب دو چندان می شود. پس مخاطب نگرانِ معنای واقعیِ "آناتا"ی آمده بر زبان زن و "عزیزم" زیرنویس شده می شود و جستجو باید کرد!



این "آناتا"("آنتا هم می شود گاهی شنیدش به سکون "ن")، ضمیر محترمانه دوم شخص است. اما از آن جا که زنان ژاپنی برای خطاب همسرانشان هم همین را به کار می برند تا از صمیمیت و حتی توهینِ بر زبان آوردنِ نام آن حضرت و هم تراز شدن با او اجتناب کنند، دوستان انگلیسی زبانمان دنبال معادلی در زبان خود گشته، نیافته، dear و  darling و  honey نوشته اند توی فرهنگ های لغاتشان و زیرنویس فیلم هایشان. مترجم ما هم برداشته زیرنویس انگلیسی را ترجمه کرده و ما را به عجب آورده است. فارسی هم البته معادلی برای این "آناتا"ی زن به شوهر ندارد(یا من نمی شناسم). حالا زمان اوشین و هانیکو باشد و زنمان مادر اوشین یا هانیکو خب بر می دارد به همسر جانش "آقا" خطاب می کند که خیلی منطقی تر از "عزیزم" و بسیار نزدیک تر به محتواست. طرفمان خود اوشین یا توی سن و سال جوانی های او باشد خب به جای "آناتا" چنان که رسم خود ماست همسر را به نام صدا می کند. اوشین باشد "ریوزو" می گوید، هامای فیلم پاراگراف اول باشد "ریونوسکه". این ترجمه رابطه زوج ها را امروزی و برابر می کند اما به اندازه "عزیزم" دروغگو نیست و می شود به کمکش گفت "این بچه رو ورمی دارم می رم" یا "یا تو رو می کشم یا خودم و این بچه رو" یا "بکش! همه دنیا رو بکش! به من چه؟" مثلا!


The sword of doom/ Dai-bosatsu Toge( Kihachi Okamoto)- 1966 

مدرسه

تا همین چند روز پیش، "داستان زاتویچی" فیلمی بود که من را با تاریخ و طبقات اجتماعی ژاپن و فرهنگش آشنا می کرد و دو فلسفه متفاوت را روی باریکه ای معلق بین هر دویی در نبرد تن به تن گذاشته است. الآن اما فیلمی است که "واشی" را به جمع "من" هایی که می شناختم  اضافه کرده و تنوعشان را بالا برده و درباره شدتِ گوناگونیِ ضمایر ژاپنی روشنم کرده است! فیلم ها، بهترین معلم های زبانی هستند که می شود شاگردیشان را کرد. معلم هایی که لقمه هایی که قورت داده اند را بالا نمی آورند تا شاگردان فقط مختصر نوشخوارشان کنند، از تعلیم گیرنده کار می کشند و انتخاب لقمه و میزان جویدن و شکل هضمش را به عهده او می گذارند.  گاهی بعضی از درس های این معلم ها آن قدر شیرین (یا هر مزه مطلوب دیگر) است که فراموش نشدنی است و معلم و درس را مترادف، در ذهن ماندگار می کند. زیاد دارم از این معلم ها، متکلم به انواع زبان ها... هر درسشان را به کسر ثانیه ای داده اند، انتقال اثرش اما یادداشتهای طولانیِ پر کلمه می طلبد؛ ناکام!



the tale of Zatoichi/ Zatoichi monogatari(Kenji Misumi)-1962

senpai

"باران سیاه" کتابی نیست که شب ها قبل از خواب بخوانید. خواب بد می بینید. داستان، بدون پیاز داغ و روغن داغ و باقی چیزهای داغِ مرسوم، سرد و خشک، فرود آمدن بمب اتم بر هیروشیما و بعد از آن را روایت می کند. برای واقع نمایی از ترفندِ یادداشت های روزانه افرادِ تحت تاثیر این بمب استفاده کرده است. افرادی که تقریبا هیچ ویژگی خاصی ندارند تا از این بابت قلب و روحِ خواننده شان را تسخیر کنند و احساساتش را به تلاطم وادارند و افکارش را جهت دهند و قضاوتی و حکمی را در او تکثیر کنند و دسته های خودی و غیر خودی و شعار و شعر و ... بسازند. آن ها مردمی هستند که زندگی می کنند و زندگی دیگران را می بینند. روز ششم اوت 1945، نوری، لحظه ای بر آن ها می تابد و زندگیشان را به معنای خالص کلمه تکان می دهد. بعد از آن، باز زندگی می کنند و زندگی دیگران را تماشا می کنند گیریم منظره به کل، دیگر شده است. همین معمولی بودن شخصیت ها و واکنشِ ناچارشان به ماجرا، خواننده را به سادگی و بی جلوه های ویژه در میان واقعه قرار می دهد.

"باران سیاه" را "ترجمه از ژاپنیِ" آمده روی جلدش به من رساند. جستجوی اغلب نافرجامی است جستجوی ادبیات شرق (مشخصا برای من هند و ژاپن)، نوشته شده به زبان آن سرزمین ها و ترجمه شده از همان. سراغ دارید بی خبرم نگذارید. ترجمه از زبان ژاپنی کار دشواری است. برای دانستن این مطلب نیازی به تخصص در این زبان نیست، تماشای چهار پنج قسمت از "فوتبالیست ها" به زبان اصلی کافی است تا مثلا دستمان بیاید که به ندرت ژاپنی ها نامی را بی پسوندِ احترامی بر زبان می آورند. چیزی که در زبان ما رایج نیست. این پسوندها هم تنوع بسیار دارند: ساما، دونو،سان، کون، چان، سنپای؛ که از هر کدام معنای متفاوتی استنباط می شود که گاهی در زبان ما انتقال این معنا تقریبا ناممکن می شود. مثلا "سوباسا سنپای" را باید ترجمه کنیم "آقای سوباسا که در کلاس بالاتر از من درس می خوانی/خوانده ای" یا کوتاه تر "پیشکسوت سوباسا"! مقدور نیست! پس اگر بخواهیم ترجمه کنیم معقول تر است همان "آقا" یا "خانم" را برای غریب به اتفاق این پسوندهای احترامی بگذاریم. برگردیم به "فوتبالیست ها" و امتحان کنیم. سوباسا فریاد می زند"میساکی کون من اینجام" و او هم توپ را پاس می دهد و اضافه می کند"بگیرش سوباسا کون". حالا ما "آقای میساکی" و "آقای سوباسا" بگذاریم روی زبان کودکانِ فوتبالیستمان در اوج حرارت مسابقه شان؟ پس خیلی ساده حذف این کلمات به ترجمه کردنشان ترجیح داده شده یا مثلا توی سریال "سال های دور از خانه" یا "ای کیو سان" ، "چانِ" بعد از نام بعضی شخصیت ها با "جانِ" مرسوم در فارسی معادل شده است که ترفند مناسبی به نظر می آید. در کل، معمولا این طور تصمیم گرفته می شود که فقط "سان" که پسوندِ نامِ افراد مسن تر از گوینده است و نوع احترامِ گفتاریش در فرهنگ ایرانی هم معادل دارد، باقی حذف شوند. اما خب این جا هم بر می گردیم به "فوتبالیستها" جایی که تمامی بازیکن های تیم میوا و توهو، کاکرو یوگای ما و کوجیرو هیوگا*ی آنها را "هیوگا سان" خطاب می کنند! در این برنامه کودکان تصمیم گیری ساده بوده، اما وقتی شخصیت ها بزرگسالند، مترجم معمولا روی آن ها مطالعه نمی کند و این پسوند را که متفاوت از "آقا/خانم" ماست برای همه یکسان ترجمه می کند و گاهی احترامی بین دو شخصیت می سازد که در حقیقت وجود ندارد. مشکل دو چندان می شود وقتی این پسوند در خطاب نیست. گزارشگرِ همان "فوتبالیست ها" از پاس دادن "ایشی زاکی کون" به " ایزاوا کون" حرف می زند! به همین ترتیب نویسنده یادداشت های "باران سیاه" برای نام های توی یادداشت هایش پسوند گذاشته و مترجم همه را به "آقا" و "خانم" برگردانده و لحنی بسیار فرودست برای شخصیت تولید کرده است که شاید واقعی نباشد!

 دوستان و دشمنانمان در آن گوشه دور از ما،فراوان کلمه متفاوت برای "من" دارند  که مسلم، تفاوتشان در آن یک کلمه قابل ترجمه نیست. این "من" لحن گفتار را تغییر می دهد، طبقه اجتماعی گوینده و میزان صمیمیتش با مخاطب و خیلی چیزهای دیگر را نمایش می دهد که مترجمِ مسلط به زبان فارسی حتما می تواند تولیدش کند اما ما در ترجمه "باران سیاه" با لحن های یکسان در تمامی گفتگوها و یادداشت ها و حضور گاه به گاه راوی کل رو به روییم. "فوتبالیست ها" هم که ندیده باشیم و فقط کتب فلسفی فرانسوی خوانده باشیم و فیلم تارکوفسکی دیده باشیم، همان زیرنویس های ترجمه، کفایت می کند برای تشخیصِ این که ترجمه مبتنی بر فرهنگ واژگان است و نه شناختِ از زبان(و فرهنگ) مبدا و مقصد. شیوه ای که در بحث ساده معنی نام ها یا جملاتی از متون مقدس و اشعار، آشکارا شکست خورده و تولیدیِ نارسایی دارد. تصور کنید دو ایرانی درباره معنای "ماه" در "ماهرخ" گفتگو کنند و انگلیسی زبان بخواند "moon" در "Mahrokh" به معنای "moon" است!

سادگی ظاهری داستان و گمنامی نویسنده اش برای ما، شاید گمراه کننده باشد که ترجمه بد برایش ناممکن است و کفایت می کند ماجرا دستمان بیاید؛ به هر حال کسی که نامش هاینریش بل یا جیمز جویس نیست و در شیوه های داستان نویسی تدریس نمی شود در خورِ وسواس نیست! اشتباه می کنیم. این اشتباهمان اما فعلا تا زمانی که هنوز اکثر هم زبان هایمان از اساس ادبیاتِ شرق را در خورِ ترجمه نمی دانند، قابل چشم پوشی است؛ تا روزی که  یافتنِ کتابی با جلد نوشته "ترجمه از ژاپنی" با چشم غیر مسلح هم ممکن باشد.


___

*بر مبنای دلیلی ناپیدا، نام این شخصیت در دوبله فارسی تغییر کرده است.

ترجیح

گیرم که اصلا اهل انیمیشن نیستید؛ از اساس به هرگونه تصویر متحرک آلرژی دارید؛ به محض توجه هرکسی در شعاع نوزده متریتان به سینما، وقتتان فورا شروع به تلف شدن می کند و باید بی درنگی خودتان را از محدوده دور کنید و به ادعیه و آموزش های مفید مکتوب و مستور در چهره های مقدسِ آویخته به دیوارهای وجودتان پناه ببرید تا سم این حرکت از بدنتان بیرون شود و با کلی مواد مفید درونتان را پر و خرسند کنید؛ گیرم از فرط فقدان وقت جهت خاراندن سر، سپرده اید، فرنگ رفته های فامیل، سرخارانِ برقی از سرزمین های موعود برایتان بیاورند و ...؛ اگر همین الآن خواندنِ این متن را رها نکنید و به فشردنِ دکمه استارتِ سرخاران برقی تان مشغول نشوید، تا همین چند کلمه بعدی، در جریانِ کلِ موضوعِ تمرینِ این بار قرار خواهید گرفت و تمام excuse هاتان از کار خواهد افتاد: Beauty and the beast؛ عنوان افسانه ای که یکی از شاهکارهای تا به امروز کمپانی دیزنی است. کار از کار گذشت!

همزبان هایمان دو جور این عنوان را ترجمه کرده اند: زشت و زیبا، دیو و دلبر. در هر دو مورد از لحاظ آوایی به عنوان اصلی وفادار بوده اند و در هر دو مورد، یکی از دو سوی "و" را تغییر داده اند و در هر دو مورد، جا به جاییِ ترتیبی به وجود آورده اند. در نهایت، در هر دو مورد به محتوا وفادارند و منظور به صراحت به مخاطب منتقل می شود. حالا حق با کدام است؟ هیچ کدام ("زیبا و دیو" مثلا) یا یکی از دو مورد؟ با همه گرفتاری هایتان اگر تا به این جای متن رسیده اید، حتما ترجیحی دارید، مگر این که به خودتان دروغ بگویید تا بتوانید از زیر مسئولیت صاحب نظری بودن شانه های نحیفتان که تنها برای تحمل نوازش باد و پارتنرتان تعلیم دیده اند را به در ببرید. ترجیح نگارنده "زشت و زیبا" ست. نخست چون موسیقیِ ترکیب را می پسندد و تکرار آن را لذت بخش تر از دومی می بیند؛ و دوم چون در طاقت کلمه "زشت" ، پوشاندنِ محتوای beast را هم می بیند در حالی که  beautyاز کرامات "دلبر"  نیست؛ و سوم چون واژه "دلبر"، کارهایی را پیش از داستان انجام می دهد که به تصور نگارنده از وظایف عنوان نیست؛ و چهارم چون "زیبا"، نامِ دلبرِ فیلم هم هست: Belle. اما در کمال حیرت و با مقدار قابل توجهی از تاسف، ترکیب دوم بسیار بیشتر به گوشش (از آن جا که خواننده گرفتارتر از جستجوی مرجع ضمیر است، لازم به ذکی است که این "ش"، گوش را تحت مالکیت "نگارنده" قرار می دهد) می رسد.



Beauty and the beast (Kirk Wise and Gary Trousdale)-1991

ستاره اشتباهی

"قاتل" پر از تصاویری است که بعدها تبدیل می شوند به موتیف فیلم های جان وو. موتیف هایی که دوستشان داریم (ماهایی که دست کم بعضی فیلم های جان وو را دوست داریم، نه شماهایی که نام و نام خانوادگیش را دوست ندارید چون مثلا شبیه پیر پائولو پازولینی نیست!). فرق اینجاست که در "قاتل"، این تصاویر ستاره فیلم نیستند. وقتی می گوییم ستاره فیلم، همیشه منظورمان او نیست که خودش برای خودش یا به قول فرهیختگان، خودبسنده، تولید نور کند. گاهی (شاید بیشتر مواقع)، منظورمان این است که ابر و باد و مه و خورشید و فلک، یا همان تمامی عواملِ دیگر فیلم، دست به دست هم می دهند تا او بدرخشد؛ و خب ما هم خورشید را ستاره می دانیم هم آن هایی که هزاران هزارشان از هیچ شبی روز نمی سازند را.پس الآن که من می گویم ستاره "قاتل"، فیلمنامه است شما بر نمی دارید و به رفقایتان نمی گویید که فلانی گفت فیلمنامه "قاتل" محشر است و قربان صدقه اش رفت و برویم کیفش را ببریم و از این جور چیزها، نه؟ فقط فکر می کنید که از نظر فلانی که من باشم، فیلمساز بیشتر از هر چیز به فیلمنامه اش اهمیت داده است، آره؟ و این، ضعفی است که بعدها جان وو می پوشاند و فیلم هایی می سازد که کارگردانی و تصویر ستاره هایش هستند و فیلمنامه از خدمه شان.




the killer* (John Woo)-1989

_____

*شما می دانید Killer را باید "قاتل" ترجمه کرد یا آدمکش یا چی؟

نام

اتوره اسکولا، در ایران صاحب آن اندازه از نام نیست که بعدِ درگذشتش تصویرش بشود کاغذ دیواریِ صفحات مجازی، دیالوگ فیلمش بشود پیامکِ واجبِ توی هر تلفنِ توی هر جیب، فیلم هایش بیایند روی صفحه اولِ سایت های مرجع دانلود فیلم و توی کیف های عرضه کننده های این کالای فرهنگی؛ یا اصلا خبرِ درگذشتش بشود breaking news گروه های توی شبکه های اجتماعی. امروز، فردای روز مرگش هنوز نامش به گوشِ عده زیادی از فیلم بین های فارسی زبان، ناآشناست. او، "یک روز بخصوص" را برای ما و آیندگانمان ساخته است : نگاهی به درونِ فاشیسم، به درون رادیو، به درونِ انسان و تنهاییش؛ تصویری از ندیدنی ها و چشمی که نداشته ایم.  نامش را بدانیم.



Una giornata particolare/A special day(Ettore Scola)-1977


 جایی مردِ فیلم، زنِ فیلم را "Lei"(به معنی شمای مفرد که در دستور زبان از قوانین سوم شخص مفرد تبعیت می کند)، خطاب می کند. زن معترض می شود که این کلمه ممنوع است (در طول حاکمیت موسولینی ممنوعیت های جالب تر از این هم پیدا می کنید) و باید "voi" (به معنای شمای جمع و پیرو قوانین دوم شخص جمع) به کار برده شود. مرد فیلم می گوید که پس از این به بعد "tu" (همان "تو"ی دوم شخص مفرد) خطابش می کند. این را چطور ترجمه می کنند؟ لابد کسی هست که می داند!

Prem ratan

عاشقی یعنی انتخاب سلاح مناسب*.



 Kill BillVol2( Quentin Tarantino)-2004


* ناگهان پی به رگ و ریشه خارجیِ تمامیِ کلماتِ توی نوشته ام بردم ، مثل ترکیب معمولِ تیم فوتبال باشگاهیِ فرنگیِ محبوبم! وسوسه اِعمالِ نژادپرستیِ زبانی، آنچه در پی می آید را ساخت:

مهرورزی برابر است با گزیدنِ جنگ افزارِ درخور.


در طریق مترجم

نگاهی به این متن به بهانه تمرین نقد و نگاهِ سه شنبه ها


لازم نیست خواننده، سالیان سال خاک کتاب و دانشگاه و خیابان های کشورِ مبدا زبان داستان را خورده باشد و استاد صدایش کنند و متخصص حساب شود، در واقع حتی لازم نیست نامِ زبانِ اصلی داستان را بداند و وجود نسخه ای اصل از داستان را به چشم دیده باشد یا به گواهِ این و آن پذیرفته باشد که چنین نسخه ای وجود خارجی دارد تا به کار نابلدیِ مترجم و بی توجهی او به آن نسخه موهوم اصلی پی ببرد و جدی نبودن عمل ترجمه برای او را که یا از روی عشق یا لطف یا بابت نیاز به تمرین یا دستمزد یا هر نوع وابستگی دیگر دست به عمل ترجمه زده است، بفهمد. راوی داستان "اولین پاسپورت من"، به گواه مترجمی که مهم نیست نام و نام خانوادگی دارد یا ندارد، سوار هواپیما می شود تا در جنوا پیاده شود. شهری که بسیاری ایرانیان، دست کم از زمانِ "بچه های مدرسه والت"(یکی از بیشمار اقتباسهای "قلب" نوشته ادموندو دِ آمیچیس) می دانند واقع در ایتالیاست و مارکو نامی از آن جا به سفرِ اکتشافیِ مادر در آرژانتین عازم شده است. اما راوی در سوئیس پیاده می شود. اینجاست که مخاطبِ بی سوادِ کتاب و زبان و نویسنده و علمِ ترجمه نشناخته و بابتِ آشنایی با تمامیِ نظریات ترجمه، نمره های درخشان و مات و روشن و تاریک نگرفته و مهر و امضا نه پای کارنامه و نه پای گذرنامه جمع نکرده، پی می برد که راوی اگر در ایتالیا پیاده نشده از این بابت است که اصلا قصدی برای رسیدن به Genova (همان Genoaی انگلیسی زبان ها) نداشته و عازمِ Geneva بوده است. همان شهری که به ندرت روزی را بدونِ شنیدن نامش از رسانه های خبری شب می کنیم ما ایرانیان: همان ژنوِ آشنای خودمان!

حالا مترجمِ زحمت کش، بی خبر بوده از شیوه اشاره فارسی زبانان به این شهر یا فکر کرده آن تلفظ دیگر برازنده تر است یا اصلا نام شهر برایش معادلِ هیچ تصویری روی نقشه جغرافیا نبوده است یا بالاخره دلیل موجه دیگری دارد برای به کار نبردنِ معادلِ روشن و پذیرفته شده؛ و این دلیلِ موجه، بی پانویسی که لااقل به ما بفهماند که او می داند ما مخاطبانش این شهر را به نام دیگری می شناسیم، در همان پاراگراف های اولیه به ما می گوید که او آن اندازه که نیازِ ماست به داستان و ترجمه داستان اهمیت نداده است. متقابلا ما هم اهمیتی نمی دهیم، نه به ترجمه داستان و نه خود داستان!