oyabun

در معرفی onimasa مدام نوشته اند"پدرخوانده ژاپنی"؛ به گمان من سطحی نگری است. عنوان اصلی فیلم و عنوان کتابی که ازش اقتباس شده هست: Kiryūin hanako no shōgai   ؛ که شاید بشود ترجمه کرد: زندگی هاناکو کریوین؛ یعنی زندگی دخترِ مردی که می خواست خانواده ای بسازد! درباره داستان به لطفِ سلیقه حاکم بر صنعت ترجمه، بی خبریم اما در فیلم این خانم هاناکو، بسیار کم پیداست: او در زندگی خودش حضور ندارد و با مرگِ احتمالا خودخواسته اش قصه را آغاز می کند. به این ترتیب فیلم با نمایشِ مردان، قصه زنان را تعریف می کند، همان طور که با نمایش ضعف، ماجرای قدرت را می گوید و با مرگ زندگی را تعریف می کند و با نمایش توحش، داستان تمدن را روایت می کند؛ یاکوزای داستان سامورایی است(یا شاید برعکس) چشمش را پشت مرزهای ژاپن نگه می دارد و تمایلی به جهان شمول کردنِ خود ندارد و به هالیوودِ جهان وطنِ شستشو دهنده افکار نمی چسبد. البته که می شود مدعی شد که این کلمه پدرخوانده در برابریِ مقامِ ریاستِ خانواده/سازمان تبهکاری آمده و هیچ اشاره هالیوودی در خود ندارد.این وقت است که باید به پنهان بودنِ God دز این father ژاپنی اشاره کنیم که باز با آن تبلیغِ تجاری از دست می رود.



onimasa/Kiryūin hanako no shōgai (Hideo Gosha)-1982

این من و ما

اولین بار توی "کاپیتان سوباسا"ی بی زیرنویسم به "اوره تاچی" برخوردم. می دانستم "اوره"(ore) یکی از انواع "من" است و کلی دنبالِ معنا برای "تاچی" گشتم. واکاشی مازو(واکاشی زومای ما) و تاکشی و باقی بچه های تیم توهو رفته بودند دنبال کوجیرو (کاکروی ما) که بعد از نیمکت نشین شدن،  زده بود زیر همه چیز و برگشته بود ولایت و سایه اش افتاده بود توی آب رودخانه و ... با این "اوره تاچی" های هم تیمی ها از روی رودخانه رفت(سایه اش را عرض می کنم). بعدها مدارکی به دست آمد از جمله در همین فیلم وضعیت بشری که "تاچی"، "اوره" را به نوعی جمع می بندد و از آن "ما" می سازد. همان طور که در برابر "کیمی"(یکی از انواع "تو") را هم جمع می بندد و از آن "شما" می سازد. کاجی راه می رود، سربازها و زن و کودک و پیر و جوان را پشت سر فراموش کرده به میچیکوی رو به رو می اندیشد. هدف صدایش کنیم، عشق، امید، نیرو، بهانه یا هرچیز دیگر، لوله تفنگ کاجی توی صورت ماست و خودش بهمان پشت کرده، پیش می رود و صدایش با میچیکو حرف می زند که باز با هم ما (اوره تاچی) می شوند یا نه؟ در زبان ژاپنی هم مثل فارسی جملات با فعل ختم می شوند، حرف کاجی با میچیکوی توی ذهنش اما با "اوره تاچی وا" به پایان می رسد و سکوت می نشیند کنار راه پیش رویش؛ مبهم؛ بی پایان؛ هراس آور؛ فرساینده؛ و فریبا. این "وا" کلمه غیر قابل ترجمه ای است که نقشش نمایش تاکید گوینده است: این که مثلا در "ما غذا می خوریم" برای گوینده "ما" مهمتر است یا "غذا"؟ "وا" می رود می نشیند درست بعد از محل تاکید، بلافاصله بعد از این "اوره تاچی" که جنگ به "اوره" و "کیمی" تقسیمش کرده است.



The Human Condition III: A Soldier's Prayer/Ningen no jôken(Masaki Kobayashi)-1961


در جای خالی کلمه مناسب بگذارید-در صورت امکان!

این که در دوره ادو، زنی مردش را "عزیزم" خطاب کند به خودی خود عجیب هست؛ حالا این مرد، شمشیر به کمر و دست به شمشیر و بی لبخند هم باشد و با همان خونسردی و بی تفاوتی که شما خیار نصف می کنید، آدمی زاده دو نیم کند یکیشان همسر سابق زن و کلی از این ماجراها، تعجب خب دو چندان می شود. پس مخاطب نگرانِ معنای واقعیِ "آناتا"ی آمده بر زبان زن و "عزیزم" زیرنویس شده می شود و جستجو باید کرد!



این "آناتا"("آنتا هم می شود گاهی شنیدش به سکون "ن")، ضمیر محترمانه دوم شخص است. اما از آن جا که زنان ژاپنی برای خطاب همسرانشان هم همین را به کار می برند تا از صمیمیت و حتی توهینِ بر زبان آوردنِ نام آن حضرت و هم تراز شدن با او اجتناب کنند، دوستان انگلیسی زبانمان دنبال معادلی در زبان خود گشته، نیافته، dear و  darling و  honey نوشته اند توی فرهنگ های لغاتشان و زیرنویس فیلم هایشان. مترجم ما هم برداشته زیرنویس انگلیسی را ترجمه کرده و ما را به عجب آورده است. فارسی هم البته معادلی برای این "آناتا"ی زن به شوهر ندارد(یا من نمی شناسم). حالا زمان اوشین و هانیکو باشد و زنمان مادر اوشین یا هانیکو خب بر می دارد به همسر جانش "آقا" خطاب می کند که خیلی منطقی تر از "عزیزم" و بسیار نزدیک تر به محتواست. طرفمان خود اوشین یا توی سن و سال جوانی های او باشد خب به جای "آناتا" چنان که رسم خود ماست همسر را به نام صدا می کند. اوشین باشد "ریوزو" می گوید، هامای فیلم پاراگراف اول باشد "ریونوسکه". این ترجمه رابطه زوج ها را امروزی و برابر می کند اما به اندازه "عزیزم" دروغگو نیست و می شود به کمکش گفت "این بچه رو ورمی دارم می رم" یا "یا تو رو می کشم یا خودم و این بچه رو" یا "بکش! همه دنیا رو بکش! به من چه؟" مثلا!


The sword of doom/ Dai-bosatsu Toge( Kihachi Okamoto)- 1966 

پیمایش

پیرو هر مکتب و مسلکی که باشیم در یک نکته اتفاق نظر داریم که بهترین راه آموختن زبان، قرار گرفتن در محیط و تماس با آن زبان است؛ مثل کودکان و نخستین زبان هایی که می آموزند. این روش از ما ادیب و دانشمند نخواهد ساخت، اما خب نمره های امتحاناتمان در مسیر این اهداف مقدس را بالا خواهد برد و از پل های صراطش به سلامت عبور خواهد! اگر از این اهداف داشته باشیم. نداشته باشیم هم که دستاوردهای بزرگتری مثل شناخت و لمس فرهنگ و به تعبیر عامیانه اش، فهمیدنِ زبان مردمِ مستقر در مرزهای آن زبان عایدمان می شود. ویژگی این شکل از فراگیری، کشف و شهود و امکان ردِ کشفِ امروز با کشفیات فرداهاست. پس آن تعصب و خشکیِ آموزش های کلاسیک که باعث برخی درگیری های خونینِ حوزه علم و ادب است و آثارش هر گوشه و کناری هویدا، برکنار است و شیوه ای صلح جویانه تر و متمدانه تری به حساب می آید. فرق ما بزرگسالان با کودکان هم در کم صبریمان و دسترسی به ابزار کمکی مثل فرهنگ های لغات و متون آموزشی دستور زبان و صرف افعال است. حالا برای قرار گرفتن در این محیط نرویم مدارک تحصیلی و هویتیمان را ترجمه رسمی کنیم و پول های حساب بانکی خود و خانواده مان را ترجمه یورو و دلاری و بلیط و ویزا و هفت تا کفش آهنی بگیریم و هفت دریا را بیندازیم زیر پایمان! کافی است بنشینیم پشت رایانه شخصیمان و از موهبات WWW بهره ببریم و فیلم و ترانه و برنامه بریزیم دور و اطرافمان و دل و گوش و هوشمان را بسپاریم بهشان.

Nihongo یعنی ژاپنی و بناست شرح بعضی لحظاتِ رفتن این راه باشد، همین جوری بابت لذتِ ثبت کردن، بی هیچ هدف والای آموزشی و هدایتی و نه حتی رفاقتی. یادداشت می شود؛مثل باقی مطالب توی این صفحات؛ همین.

برای شروع، برگردیم به خیلی روز و سال پیش. یک مسابقه ورزشیِ ملیِ تماشاچی دارِ تیم ملی ژاپن. کافی بود و هست که چشم ها را باز کنی: روی پرچم ها و لباس های هوادارها نوشته: Nippon. پس بدان و آگاه باش که اهالی آن سرزمین مملکتشان را به نامی دیگر می شناسند. بعد همین چند هفته پیش، همین طور که فوتبالیست ها(کاپیتان سوباسا)ی بی زیرنویس نگاه می کنی از هی شنیدنِ "نیهون" فرضیه ای بساز و فرهنگ لغات را باز کن(آدم به روز البته از نرم افزار ترجمه استفاده می کند و این طور عضلاتِ طفلکیش را برای بلند کردن و تورق کتابچه ای کاغذی مستهلک نمی کند)و ببین که بله، جلوی این یکی هم نوشته اند "Japan"! ای دل غافل! شد 2 تا اسم برای مام میهن! یکی هم برای ما عناصر بیگانه! 

مدرسه

تا همین چند روز پیش، "داستان زاتویچی" فیلمی بود که من را با تاریخ و طبقات اجتماعی ژاپن و فرهنگش آشنا می کرد و دو فلسفه متفاوت را روی باریکه ای معلق بین هر دویی در نبرد تن به تن گذاشته است. الآن اما فیلمی است که "واشی" را به جمع "من" هایی که می شناختم  اضافه کرده و تنوعشان را بالا برده و درباره شدتِ گوناگونیِ ضمایر ژاپنی روشنم کرده است! فیلم ها، بهترین معلم های زبانی هستند که می شود شاگردیشان را کرد. معلم هایی که لقمه هایی که قورت داده اند را بالا نمی آورند تا شاگردان فقط مختصر نوشخوارشان کنند، از تعلیم گیرنده کار می کشند و انتخاب لقمه و میزان جویدن و شکل هضمش را به عهده او می گذارند.  گاهی بعضی از درس های این معلم ها آن قدر شیرین (یا هر مزه مطلوب دیگر) است که فراموش نشدنی است و معلم و درس را مترادف، در ذهن ماندگار می کند. زیاد دارم از این معلم ها، متکلم به انواع زبان ها... هر درسشان را به کسر ثانیه ای داده اند، انتقال اثرش اما یادداشتهای طولانیِ پر کلمه می طلبد؛ ناکام!



the tale of Zatoichi/ Zatoichi monogatari(Kenji Misumi)-1962

senpai

"باران سیاه" کتابی نیست که شب ها قبل از خواب بخوانید. خواب بد می بینید. داستان، بدون پیاز داغ و روغن داغ و باقی چیزهای داغِ مرسوم، سرد و خشک، فرود آمدن بمب اتم بر هیروشیما و بعد از آن را روایت می کند. برای واقع نمایی از ترفندِ یادداشت های روزانه افرادِ تحت تاثیر این بمب استفاده کرده است. افرادی که تقریبا هیچ ویژگی خاصی ندارند تا از این بابت قلب و روحِ خواننده شان را تسخیر کنند و احساساتش را به تلاطم وادارند و افکارش را جهت دهند و قضاوتی و حکمی را در او تکثیر کنند و دسته های خودی و غیر خودی و شعار و شعر و ... بسازند. آن ها مردمی هستند که زندگی می کنند و زندگی دیگران را می بینند. روز ششم اوت 1945، نوری، لحظه ای بر آن ها می تابد و زندگیشان را به معنای خالص کلمه تکان می دهد. بعد از آن، باز زندگی می کنند و زندگی دیگران را تماشا می کنند گیریم منظره به کل، دیگر شده است. همین معمولی بودن شخصیت ها و واکنشِ ناچارشان به ماجرا، خواننده را به سادگی و بی جلوه های ویژه در میان واقعه قرار می دهد.

"باران سیاه" را "ترجمه از ژاپنیِ" آمده روی جلدش به من رساند. جستجوی اغلب نافرجامی است جستجوی ادبیات شرق (مشخصا برای من هند و ژاپن)، نوشته شده به زبان آن سرزمین ها و ترجمه شده از همان. سراغ دارید بی خبرم نگذارید. ترجمه از زبان ژاپنی کار دشواری است. برای دانستن این مطلب نیازی به تخصص در این زبان نیست، تماشای چهار پنج قسمت از "فوتبالیست ها" به زبان اصلی کافی است تا مثلا دستمان بیاید که به ندرت ژاپنی ها نامی را بی پسوندِ احترامی بر زبان می آورند. چیزی که در زبان ما رایج نیست. این پسوندها هم تنوع بسیار دارند: ساما، دونو،سان، کون، چان، سنپای؛ که از هر کدام معنای متفاوتی استنباط می شود که گاهی در زبان ما انتقال این معنا تقریبا ناممکن می شود. مثلا "سوباسا سنپای" را باید ترجمه کنیم "آقای سوباسا که در کلاس بالاتر از من درس می خوانی/خوانده ای" یا کوتاه تر "پیشکسوت سوباسا"! مقدور نیست! پس اگر بخواهیم ترجمه کنیم معقول تر است همان "آقا" یا "خانم" را برای غریب به اتفاق این پسوندهای احترامی بگذاریم. برگردیم به "فوتبالیست ها" و امتحان کنیم. سوباسا فریاد می زند"میساکی کون من اینجام" و او هم توپ را پاس می دهد و اضافه می کند"بگیرش سوباسا کون". حالا ما "آقای میساکی" و "آقای سوباسا" بگذاریم روی زبان کودکانِ فوتبالیستمان در اوج حرارت مسابقه شان؟ پس خیلی ساده حذف این کلمات به ترجمه کردنشان ترجیح داده شده یا مثلا توی سریال "سال های دور از خانه" یا "ای کیو سان" ، "چانِ" بعد از نام بعضی شخصیت ها با "جانِ" مرسوم در فارسی معادل شده است که ترفند مناسبی به نظر می آید. در کل، معمولا این طور تصمیم گرفته می شود که فقط "سان" که پسوندِ نامِ افراد مسن تر از گوینده است و نوع احترامِ گفتاریش در فرهنگ ایرانی هم معادل دارد، باقی حذف شوند. اما خب این جا هم بر می گردیم به "فوتبالیستها" جایی که تمامی بازیکن های تیم میوا و توهو، کاکرو یوگای ما و کوجیرو هیوگا*ی آنها را "هیوگا سان" خطاب می کنند! در این برنامه کودکان تصمیم گیری ساده بوده، اما وقتی شخصیت ها بزرگسالند، مترجم معمولا روی آن ها مطالعه نمی کند و این پسوند را که متفاوت از "آقا/خانم" ماست برای همه یکسان ترجمه می کند و گاهی احترامی بین دو شخصیت می سازد که در حقیقت وجود ندارد. مشکل دو چندان می شود وقتی این پسوند در خطاب نیست. گزارشگرِ همان "فوتبالیست ها" از پاس دادن "ایشی زاکی کون" به " ایزاوا کون" حرف می زند! به همین ترتیب نویسنده یادداشت های "باران سیاه" برای نام های توی یادداشت هایش پسوند گذاشته و مترجم همه را به "آقا" و "خانم" برگردانده و لحنی بسیار فرودست برای شخصیت تولید کرده است که شاید واقعی نباشد!

 دوستان و دشمنانمان در آن گوشه دور از ما،فراوان کلمه متفاوت برای "من" دارند  که مسلم، تفاوتشان در آن یک کلمه قابل ترجمه نیست. این "من" لحن گفتار را تغییر می دهد، طبقه اجتماعی گوینده و میزان صمیمیتش با مخاطب و خیلی چیزهای دیگر را نمایش می دهد که مترجمِ مسلط به زبان فارسی حتما می تواند تولیدش کند اما ما در ترجمه "باران سیاه" با لحن های یکسان در تمامی گفتگوها و یادداشت ها و حضور گاه به گاه راوی کل رو به روییم. "فوتبالیست ها" هم که ندیده باشیم و فقط کتب فلسفی فرانسوی خوانده باشیم و فیلم تارکوفسکی دیده باشیم، همان زیرنویس های ترجمه، کفایت می کند برای تشخیصِ این که ترجمه مبتنی بر فرهنگ واژگان است و نه شناختِ از زبان(و فرهنگ) مبدا و مقصد. شیوه ای که در بحث ساده معنی نام ها یا جملاتی از متون مقدس و اشعار، آشکارا شکست خورده و تولیدیِ نارسایی دارد. تصور کنید دو ایرانی درباره معنای "ماه" در "ماهرخ" گفتگو کنند و انگلیسی زبان بخواند "moon" در "Mahrokh" به معنای "moon" است!

سادگی ظاهری داستان و گمنامی نویسنده اش برای ما، شاید گمراه کننده باشد که ترجمه بد برایش ناممکن است و کفایت می کند ماجرا دستمان بیاید؛ به هر حال کسی که نامش هاینریش بل یا جیمز جویس نیست و در شیوه های داستان نویسی تدریس نمی شود در خورِ وسواس نیست! اشتباه می کنیم. این اشتباهمان اما فعلا تا زمانی که هنوز اکثر هم زبان هایمان از اساس ادبیاتِ شرق را در خورِ ترجمه نمی دانند، قابل چشم پوشی است؛ تا روزی که  یافتنِ کتابی با جلد نوشته "ترجمه از ژاپنی" با چشم غیر مسلح هم ممکن باشد.


___

*بر مبنای دلیلی ناپیدا، نام این شخصیت در دوبله فارسی تغییر کرده است.