یادداشت
یادداشت

یادداشت

محتوا

پیش تر سه گانه "روابط جهنمی" علاقه این تیم کارگردانی به مضمون هویت و وابستگیشان به موسیقی در روایت( و نه صرفا بهره کشی احساسی از مخاطب) و مهارتشان در این شاخه را به نمایش گذاشته بود؛ این بار، سطحی بودنِ داستان، نقش کارگردانی را پررنگ تر کرده ، کمی دوزِ ونگ کار وای هم در فیلم نفوذ کرده که بخواهیم حتما می توانیم به همکاری سابق اندرو لو و او نسبتش بدهیم و عمق و معنا و ماندگاری، تنها از فرم به دست آمده است و نه از سلسله حوادث و گفتگوها.



Confession of Pain/ Seung sing( Andrew Lau and Alan Mak)-2006

بازگشت

آن چه گذشت...


بعد یه شب سام خواب میبینه و تو خواب بهش میگن


گر آهوست بر مرد موی سپید                   ترا ریش و سر گشت چون خنگ بید

پس از آفریننده بیزار شو                             که در تنت هر روز رنگیست نو


اینه که پشیمون میشه و میره زال رو برگردونه خونه. زال کجاست؟ قله کوه، خونه سیمرغ اینا. بزرگ شده دیگه بچه نیست البته ولی خب موهاش هنوز سفیده. سیمرغ میره به زال خبر میده که


پدر سام یل پهلوان جهان                سرافرازتر کس میان مهان

بدین کوه فرزندجوی آمدست           ترا نزد او آب روی آمدست


زال اولش نمیخواد بره طبیعتا چون با پدرش قهره ولی بعدش با وساطت سیمرغ خودی نشون میده، سام هم


سراپای کودک همی بنگرید                      همی تاج و تهت کئی را سزید

بر و بازوی شیر و خورشید روی                 دل پهلوان دست شمشیر جوی


بعدش مراتب ندامت خودش رو به اطلاع زال می رسونه و


بمن ای پسر گفت دل نرم کن             گذشته مکن یاد و دل گرم کن


ادامه دارد..

خون تازه

آن چه گذشت...


حالا دیگه هر سه تا پسر فریدون مرده ن، اونم


کرانه گزید از بر تاج و گاه                نهاده بر خود سر هر سه شاه

پر از خون دل و پر از گریه روی        چنین تا زمانه سرآمد بروی


تا عمرش رو میده به من و شما و منوچهر و بقیه


منوچهر یک هفته با درد بود                دو چشمش پر آب و رخش زرد بود


و بعدش رسما شد شاه ایران.



همین موقع هاست که طرفای زابل، سام صاحب یه پسری میشه که موهاش سفیده عین پیرمردا. سام خیلی شاکی میشه


سوی آسمان سر برآورد راست            ز دادآور آنگاه فریاد خواست


میگه آخه من با چه رویی این رو به در و همسایه نشون بدم


چو آیند و پرسند گردنکشان                 چه گویم از این بچه بدنشان

چه گویم که این بچه دیو چیست         پلنگ و دورنگ است ورنه پریست


اینه که بچه رو میفرسته ببرن سر به نیست کنن.


ادامه دارد..

حریم

چشم ها را جور دیگر باید شست؛ زیر باران نباید رفت.



The Grandmaster(Wong Kar Wai)-2013

انجام

آنچه گذشت...


فریدون نامه سلم و تور رو میخونه و به پیک میگه برو بهشون بگو اینجوریام نیست که شما از برادرکشی متنبه شدید و طلب بخشش دارید یا ما چیزی یادمون رفته باشه؛ اینجوریه که


کنون چون ز ایرج بپرداختید            بکین منوچهر برساختید

نبینید رویش مگر با سپاه              ز پولاد بر سر نهاده کلاه

درختی که از کین ایرج برست        بخون برگ و بارش بخواهیم شست


پیک یه گوشش به حرفای فریدون، یه چشمش به قد و بالای منوچهر، حساب کار دستش میاد و فی الفور بر میگرده پیش سلم و تور و بهشون میگه آشتی خیلی دور از افق های دید منوچهر و فریدونه و تازه


گر آیند زی ما بجنگ آن گروه                       شود کوه هامون و هامون کوه


خلاصه، کاری از دست سلم و تور بر نمیاد جز اینکه واسه جنگ آماده بشن. جنگ هم میشه و توی روز جنگ


همه چیرگی با منوچهر بود                     کزو مغز گیتی پر از مهر بود

اول با تور رو در رو شد و

سرش را هم آنگه ز تن دور کرد               دد و دام را از تنش سور کرد


بعدش به سلم میرسه و میگه


بکشتی برادر ز بهر کلاه                          کله یافتی چند پویی براه

کنون تاجت آوردم ای شاه و تخت              ببار آمد آن خسروانی درخت


و خلاصه هرچی کاشتی خودت کاشتی و حالا هم خودت درو می کنی. سلم هم میره پیش تور.


ادامه دارد...

وقت

آن چه گذشت...


یه خانمی هست به اسم ماه آفرید


که ایرج برو مهر بسیار داشت               قضا را کنیزک ازو بار داشت


فریدون خبرِ وجود داشتن بچه ایرج رو که میشنوه کلی خوشحال میشه و به خودش امید انتقام میده که البته این بچه دختر میشه و دختر خوب هم که زره و کلاهخود نمیپوشه و گرز و شمشیر بر نمیداره و سوار اسب نمیشه بره انتقام پدرش رو بگیره! دختر خوب بزرگ میشه، ازدواج می کنه و یه پسر خوب به دنیا میاره. همین کاری که ایشون می کنه و اسم این پسر رو میذارن منوچهر.


جهان بخش* را لب پر از خنده شد             تو گفتی مگر ایرجش زنده شد


و خودش شخصا مراحل رشد منوچهر رو تحت نظر می گیره.


چنان پروریدش که باد هوا         برو بر گذشتی نبودی روا


خبر هم که همین جوری توی خونه نمیمونه که!


بسلم و بتور آمد این آگهی                که شد روشن آن تخت شاهنشهی


میگن چی کار کنیم چی کار نکنیم؟ یه نامه عذرخواهی بنویسیم واسه فریدون و طلب بخشش کنیم. می نویسن و میدن دست پیک ببره برای فریدون.


___

* یعنی همون فریدون خودمون


ادامه دارد...

نقش

در ترجمه Nayak یا hero به فارسی یا زبان های دیگر، معنا از دست می رود. فیلم را "قهرمان" صدا کنیم، شما به چه چیزی فکر می کنید؟ مثلا هنرهای رزمی، جنگ، نجات فیزیکی بشریت از رنج های مادی که می شناسید و ...یا سینما؟ در هندوستان این دو کلمه پیش از هرچیز مترادفِ بازیگران نقش اول مرد است (شاهرخ خانشان را مثلا شما خوب می شناسید). به این دیالوگ فیلم نگاه کنید:

- پیشنهاد بازی توی یه فیلم رو برام آورده.

-چه نقشی؟

- hero.

Hero البته God نیست ولی خداگونه است. همان طور که تمامیِ آن اجسامی که هندیان به سویشان نیایش می کنند و به پایشان قربانی می برند و خواسته ازشان می خواهند، خدا نیستند. nayak هم پرستیده می شود؛ سوی آرزو و خواسته و طلب معجزه است؛ آرامش می دهد و بر می آشوبد؛ نزدیکِ نزدیک و دورِ دور است؛ ظاهر انسانی و قدرتی فراتر از او دارد. nayak  آن جا توی آن عکسی است که امضا می شود، نه صاحبِ این دستی که دارنده ی آن امضاست: جاودان، با هم تصویری که اول بار از او ترسیم کردند برای تسهیلِ پرستیدنش.


Nayak/Nayak:the hero(Satyajit Ray)-1966

از فیل تا ببر

وظیفه و کارکرد سفر بناست که این باشد: فاصله انداختن بین آدم و چمدان هایش! کارکردی که هم در توصیه پزشکان هست و هم در مصرف ادبی و کلا هنری.شاید به نظر بیاید کلی کلمه برای تشریح این مساله مورد نیاز است اما یک تصویر هم کافی است؛ همین تصویر؛ حتی گویا تر از آن پایان بندی با رها کردنِ چمدان ها پیش از بالا رفتن از قطارِ به راه افتاده است. 



the Darjeeling limited(Wes Anderson)-2007

حاشیه

داستان، داستان جنگ است و سرباز؛ زن، تنها بهانه ای است برای روایت و ابزاری برای نتیجه گیری و تنظیم مخاطب. 


story of a prostitute /shunpu den (Seijun Suzuki)-1965

اخبار

توی سرزمینی زندگی می کنیم که نشناختن افراد مرتبط با فوتبال امری فرهنگی محسوب میشه. سرزمینی که فراموش کردن داستانهای کودکی نشانه رشد عقلی به حساب میاد. سرزمینی که نمیدونن تاثیر مارادونا بر گابریل گارسیا مارکز بیشتر از تاثیر مارکز بر جهانه. سرزمینی که نمیدونن اگه اسم منصور پورحیدری براشون بی معناست، تاثیر او از تاریخ شخصیشون حذف نشده، فقط در بی خبری اونها اتفاق افتاده، به همون ترتیب که اگر از گردش زمین بی خبر باشن بازم ماه و سال و روز و شب از این گردش حاصل می شن و اونها دارن زندگیش می کنن.


نخ ها ...

پینوکیو مرد! می دونم که این مرگ برگشت پذیره. منم دست کم یکی از اقتباسهایی که از پینوکیو شده رو دیده م و کتاب توی دستم هم هنوز کلی فصل نخونده داره. ولی اگه واقعا همین جایی که میگن نویسنده می خواسته قصه رو تموم کنه تموم میشد! سرد، تاریک، خشن و بی رحم. کمک به دیگری باعث شد پینوکیو گرسنه بمونه؛ اعتماد یه بار باعث شد از سرما بلرزه و بار دیگه تا مرگ پیش رفت؛ آب بهش سرما داد و آتش اون رو سوزوند و پاهاش رو ازش گرفت؛ دوستی باعث شد تهدید به مرگ بشه؛ پول، براش بدبختی آورد، درست مثل عشق(عشق پدر و فرزندی).پینوکیو با دهن باز از درخت آویزون و بی حرکت مرد: یه عروسک خیمه شب بازی که کسی میل به تکون دادنش نداره؛قصه ای برای تعریف کردن باهاش نداره؛ و تماشاگری که بهش بخنده رو نداره. حتی گنجه ای برای اینکه اون رو توش قایم کنه هم نداره. مثل امید که قبل از پینوکیو مرده و حتی تابوتی نداره که توش بره؛ فقط خونه ای با درهای همیشه بسته داره برای فریبِ زنده ها. 

پینوکیو تا آخر بخش پونزدهم یکی از سیاه ترین داستانهاییه که هر کسی تو عمرش میتونه خونده باشه...

سلسله مراتب

سلاح را اول باید دید؛ بعد کشید.


خاک و آفتاب

در تماشای "پدرخوانده"-3


در صحنه افتتاحیه "پدرخوانده"، در آن تاریکی محیط و روشناییِ چهره ها، مهاجری برایمان خاطره می گوید: از فرزندی می گوید که در سرزمینِ نو به قانون نو بزرگ کرده تا زیر آفتابِ آن بیرون بدرخشد؛ اما این فرزند، این اثرِ آن مهاجر بر خاکِ نو گویا بهره ای از آفتابِ این جهان ندارد. او، زنده است، حق حیات را ازش دریغ نکرده اند، فقط چهره اش را از او گرفته اند؛ دیگر زیبا نیست؛ دیگر تصویری از خاک کهنه ای، جای دوری نیست که زیر آفتابِ نو جوانه بزند، شکوفه بدهد و شاید میوه ای. در بهترین وضعیت، کودی شده برای زمینِ کهنه این سرزمین نو. و حالا، عدالت! مهاجر، از مهاجری دیگر طلب عدالت می کند؛ از آفتابِ توی تاریکی نور می خواهد از چهره ای که می شناسد برای چهره ای که آفتابِ آن بیرون سوزانده است، سایه می طلبد: اتاقی به همین تاریکی برای شکوفایی و به بار نشستن فرزندانش، گلخانه ای مثلِ محلِ خاموش شدنِ این خورشید(محل درگذشت ویتو کورلئونه). بعد با مهاجرِ دارای قدرتِ عدالت آشنا می شویم. با شدت نور و اندازه سایه تولیدیش و با فرزندانش. می بینیم که او هم در دغدغه مهاجر اول شریک است و دنبال خاکی و آفتابی برای میوه دادنِ فرزندانش. تخم هایی که در این سرزمین نو کاشته است. پسر کوچکش  انگار به خوبی در این خاک ریشه دوانده، آن قدر که آثار این خاک نو را بر او می بینیم(در هماان لباس نظامیِ پیشتر گفته شده و با همان دختر آمریکایی پیشتر دیده شده و با همان مدالهای بر او روییده). اما کمی  بعد، مسئول برقراری امنیت، مسئولِ نظارت بر تقسیم و بهره برداری عادلانه از آب و خاک و نورِ سرزمینِ نو، پلیس، چهره او را هدف می گیرد، درست مثل چهره دخترِ بوناسرا و زخمی می کند. او به قدر کافی آمریکایی نیست، او از این سرزمین نیست و آب و خاک و آفتابش کامل ازش دریغ می شود. تنها کسی که به سرزمین مادری، به جایی که آفتاب بر همه می تابد برمی گردد همین پسرِ کوچکی است که ریشه در خاکِ نو دوانده بود. او به اندازه ای ایتالیایی نبود که آفتابِ خانواده برای حمایتش در خاک نو کافی باشد؛ باید برمی گشت و ریشه هایش را در آن خاک اصلی محکم می کرد. تشکیل خانواده در سیسیل، در کورلئونه، این ریشه گرفتن و صاحب شاخ و برگِ سایه ساز شدن،زیر آن آفتابِ پرتوان است؛ برای بعد برگشتن و تقسیم کردنِ این سایه با سرهای بی کلاه است.





the Godfather(Francis Ford Coppola)-1972