از اون طرف، توی ایران همه منتظر برگشتنِ ایرج هستن.
فریدون نهاده دو دیده براه سپاه و کلاه آرزومند شاه
ولی جای ایرج، سرِ بریده ایرج از راه میاد.
بیفتاد از اسپ آفریدون* بخاک سپه سر بسر جامه کردند چاک
سیه شد رخ و دیدگان شد سپید که دیدن دگرگونه بودش امید
فریدون خیلی بلندمدت و خیلی به شدت برای ایرج عزاداری می کنه، باغ و خونه و دشت و غیره آتیش میزنه و خلاصه یه مدت زندگی رو میذاره کنار.
نهاده سر ایرج اندر کنار سر خویشتن کرد زی کردگار
و بعد از این که کلی با ایشون** در مورد "آقا این چه وضعشه!" گفتگو می کنه، خواسته های خودش رو میذاره روی میز:
همی خواهم از روشن کردگار که چندان زمان یابم از روزگار
که از تخم ایرج یکی نامور بیاید برین کین ببندد کمر
و بازم همچنان
برین گونه بگریست چندان بزار همی تا گیا رستش اندر کنار
___
*همون فریدون خودمون دیگه!
**همون کردگار!