سام بعد از عروسی، زابل رو می سپره دست زال و خودش میره طرفای مازندران.
وقتشه دیگه اون بچه ای که همه وعده دادن به دنیا بیاد، ولی نمیاد! بزرگ و سنگینه و رودابه حالش خیلی بده و همه نگرانن. یهو زال
همان پرّ سیمرغش آمد بیاد بخندید و سیندخت را مژده داد
نگفته بودیم ولی وقتی سام رفته بود زال رو از کوه بگیره بیاره خونه ، سیمرغ چند تا از پرهاش رو به زال داد و گفت هروقت گرفتاری پیش اومد آتیش بزن من خودم رو می رسونم. الآنم زود میاد و
چنین گفت با زال کین غم چراست بچشم هژبر اندرون نم چراست
زال هم رودابه رو نشون میده و وضعیت بالینیش رو توصیف می کنه و سیمرغ راهکار ارائه میده که
بیاور یکی خنجر آبگون یکی مرد بینادل پرفسون
نخستین بمی ماه را مست کن ز دل بیم و اندیشه را پست کن
بکافد تهیگاه سرو سهی نباشد مر او را ز درد آگهی
وزو بچه شیر بیرون کشد همه پهلوی ماه در خون کشد
وز آن پس بدوز آن کجا کرد چاک ز دل دور کن ترس و تیمار و باک