پیش روی

راه پیشرفت فقط از یک جا می گذرد: از «چشم». نه آن که در سر دارید، آن یکی که بر زبان دارید. می خواهید دکتر، مهندس،آشپز، خیاط، نویسنده، کتاب خوان، فارغ التحصیل، آزاد، اوستا(بر وزن روستا) یاهر چیز دیگری بشوید که شدنش یک قدم بعد از این جاست که هستید،لازم نیست بروید از یک جایی یک سی سال بردارید تا درش(برای آنان که وقتشان ارزشمندتر از صرف شدن برای فهمیدن زبان فارسی است عرض کنم که این «ش» جای آن «سی سال» آمده است که به خاطر «یک» پیش از خودش باید مفرد محسوبش کنید چون نویسنده آن را واحد دیده) بسی رنج ببرید. بلکه باید همتان(هم به فتح ه+کسره+تان) را بگذارید کنار غمتان و یک رئیسی اربابی چیزی برای خودتان جور کنید تا امر بفرماید و شما چشم بگویید. به طرفه العینی شما از آن عقب مانده ای که بودید به پیشرفته ای که هستید تبدیل خواهید شد.

از روی دیوار

آدمی زاد هیچ کاری رو جز برای خودش انجام نمیده:دلی، دستی، مغزی،...؛ پیش و پس هم نداره..

+همسایه


کورونِکو

بعد از این که گفتم "مهم اینه که توی دانشگاه بهت خوش بگذره و گل بگیرن درِ دهنِ هرکی که از بازار کار و پرستیژ اجتماعیِ این و اون رشته میگه و حالش رو نداری دورش رو خط بکش"(البته آبرودار تر از این گفتم، با ادبیاتی مناسب عموزاده ی بزرگ ترِ جهان دیده ی از دانشگاه گذشته ی مُهر و شماره دار و داشته)، گفتگوی دانشیِ وایبریِ (من به این شلی ها به روز نمی شوم و از لذتِ دیدن محیط های نویی مثل تلگرام محروم و عقب مانده ام) من و دختر عمو به نقطه پایان رسید. حالا دیگر می شد باز حرف های جدی زد. اکتبر نزدیک است و دختر عمو برای هواداری از یوزورو هانیو آماده می شود و ما باید به جواب دقیقی برسیم در این مورد که او ورزشکار محبوبش را چی چی "چان" صدا کند؟ یا اصلا کسی "سان" صدا کند؟..و از این خلال برسیم به اینکه "آنیکی" کیست؟ و تفاوت هایش با "آنی چان" را نام ببرید. گفتگویی که با "کنی چی وا" آغاز و با "آریگاتو" ختم می شود و چه بد که فصلش فقط اکتبر تا مارس است! آن هم تا دختر عمو هنوز در دانشگاهی حل نشده، خانمی نشده و تاسفی بر این رفتار کودکانه ی گذشته نخورده است! یک نفر که نمی داند دارم به چه بد بودنِ چه چیزی فکر می کنم از کاغذِ لوله شده ی توی دستم و راه ر فتنِ به وضوح به مقصدی و پر سرعتم من را آشنای محل دیده می پرسد:" دانشکده الهیات و معارف کجاست؟" و نمی دانمِ پاسخ را آن قدر غریب دیده که بر اسمِ دانشکده تایید می کند اما پاسخِ بهتری یا دست کم دیگری نمی گیرد. خب خطِ شکسته ی این چند وقته ی من از دانشکده ی الهیات نمی گذشته و نه مسافر بوده ام که کشف محیط کنم و نه ساکن که آشنایش باشم. عابر بوده ام با گوش های بسته به ترانه های خارج از محیط. پاواروتی می گوید که امروز یک dono inatteso است و راست می گوید خب؛ اگر atteso بود که مدت ها بود من همه کلمات بعد از نقطه ها را با یک space فاصله نوشته بودم و جلد زرشکی گرفته بودم و داشتم بقیه ی زندگیِ برنامه ریزی شده ام را می کردم و موفقیت هایی قاب گرفته بودم و با فروتنیِ یک انسانِ بزرگِ فیلسوفِ مسلما غمگین زیر بار دانسته ها، همه را شکست می گفتم البته در دایره ی بزرگ پر آدمی که به لطفِ صفرهایی که توی حسابم داشتم تا خرجشان کنم دورم داشتم که بگویند "نفرمایید!" و من قند توی دلم آب شود و یادم بیاید که ضد دیابت هم حرف بزنم و رژیم بگیرم. به دری که دیوار است می رسم و خط شکسته ام را برمی گردم و چشم می خورد به چشمی که یاد گرفته (از دیگری) من را به عنوان تحقیرآمیز "مهندس" خطاب کند. نه که نباشم یا چیز بدی باشد. بچگی هایم پسر بزرگ سفیر انگلستان، زد و خوردِ خون آلودی با همشاگردی های ایتالیاییش کرد در فیلمی که نامش در یادم نیست و پسرِ کوچک سفیر از او پرسید که "چرا عصبانی شدی؟ اون فقط گفت انگلیسی؟ خب مگه ما انگلیسی نیستیم؟" نگاهش می کنم اما سلامش نمی کنم، حتی با سر و جوابم نمی دهد پس و صدایم نمی کند؛ و همین طور که یادِ آن دبیرِ حسابانِ دو روزه ی سالِ پر تلاطمِ مدرسه را به خیر می کنم که می گفت آدمی در همه ی لحظات و از همه چیز نوشتنی و خواندنی و شنیدنی و گفتنی می تواند و باید که بیافریند و چشمش افتاد به دختری که "دست هایش را بغل کرده بود گویا که عاشق دست هایش بود!"، میله ها را می گذارم پشت سر و می رسم به پلِ هوایی و پله برقی. دختر عمو idol اش را صدا خواهد کرد "یوزو چان". سایو نارا!

فارسی شکر است؟...

فردوسی به ضرورت وزنی نوشت :"نهان شد به گرد اندرون آفتاب/پر از خاک شد چشم پرّان عقاب" به جای اینکه بنویسد: "آفتاب به گرد اندرون نهان شد. چشم عقابِ پرّان پر از خاک شد". ما فهمیدیم. چرا؟ چون ضرورت شعری را می فهمیدیم و بابتش غلطهای دستوری  را تصحیح می کردیم؟ یا چون در ساخته فردوسی، به یا بی هر ضرورتی، تمامی ارکان جمله وظایفشان را به درستی انجام داده اند و معنایی برابر با همان شکل کسل کننده آموزشی تولید کرده اند؟

فردوسی جای دیگر گفت*:"سخن بهتر از گوهر نامدار  / چو بر جایگه بر برندش بکار" و ما فهمیدیم "ش" در "برندش" یعنی "سخن" چون دستور زبان فارسی را بلد بودیم و این شکل از ضمیر آوردن را می شناختیم و تا سرمان را بر می گرداندیم مرجع را می دیدیم و برای هم دست و سر تکان می دادیم و لبخند می زدیم.

ضرورتِ شعری از "خاموش"، " خامُش" و "خموش" ساخت یا این ها وجود داشتند و ضرورت شعر و وزن فقط برگزیدشان، اشتغالِ من و شمای غیر متخصص یا متخصص موتورهای احتراقی درون سوز** نیست. آنچه مربوط به ماست این که هر سه کلمه را می فهمیم پس هستند و معنادار هستند.

حالا ما میل می کنیم به کشتن امکان تنوع و داد بر می داریم برای کشتنِ ضمایرِ بعد از فعل و ترتیبِ معنا دار اما نه چندان تکراریِ عناصرِ جمله ساز که منم نجات دهنده زبان فارسی و منم فردوسی زمان! نچ! قتل می کنیم وقت یکسان سازیِ زبان و از بین بردن یک یکِ انتخاب های ممکنِ گفتن به قصدِ ساده سازی و کم کار کردنِ خواننده و شنونده. رد خون هم پیداست چشم که باز کنیم.

خب آن همه انرژی که باید صرف فهمیدنِ فرانسوی زبان ها و انگلیسی زبان ها و آلمانی زبان ها بکنیم را از جایی باید بیاوریم! پس در انرژیِ مصرفیِ زبان فارسی صرفه جویی کنیم. بی رمقش کنیم که حالِ به تحرک واداشتنمان را نداشته باشد. نَمُرد هم نَمُرد!


توضیح: فردوسی خیلی چیزهای بهتر و پیچیده تر و زیباتر از نمونه های آمده در این پست گفته است. نگارنده تن پرور دم دست ترین ها را از نزدیک ترین یادداشتها برداشته است؛ او را نبخشید!

 

---------

*خواننده می داند که هیچ شنونده صدای فردوسی، به احتمال قریب به یقین در قید حیات نیست یا اگر هست، آن شنونده "من" نیست و این فعل معنای غیر صوتی تولید می کند.

**عده ای لابد تشخیص می دهند که اشاره به چنین تخصصی وام گیری از نوشته های نه چندان دور نویسنده هایی است و عده ای هم لابد تشخیص نمی دهند.

اول بدانید و آگاه باشید،بعد اگر دوست داشتید و شد مناری هم بدزدید

خواهران و برادران عقل کل و نتیجه بگیر و حکم صادر کن مخالف با هر قضاوتی که قاضیش جز شماست! مذاهبی در جهان هستند که جز انواع گوشت، چیزهای برای شما شاخ دارتری مثل تخم مرغ و سیر و پیاز را هم حرام می دانند و خورنده را جهنمی از نوع آمده در سخنان اربابان دین خود وعده داده اند. پس بی زحمت بدانید و آگاه باشید که اگر شکلات تعارف کسی کردید که از اعتقاداتش بی خبرید(چنان که باید باشید اگر او مبلغ آن عقیده نیست و فقط معتقد به آن است) و نخورد و فکر کردید ترسی تشخیص دادید، بی زحمت زرت(دقیقا از جنس همین ادبیات،وگرنه من نوشتن «بی درنگ»را هم بلدم ) ربطش ندهید به بهداشت و دفترچه جملات قصار «این مملکت» دارتان. فکر کنید شاید نگران حضور پنهان تخم مرغ و خشم خدایی است؛خصوصا اگر غریب آشنایتان را توانستید در ستون« مربوط به هندوستان» ثبت کنید.

نانوایِ آسیابِ سفید



Mulino bianco  یک نام تجاریِ ثبت شده است که هر آنچه بشود از آرد ساخت را زیر بال و پر دارد. دو سالی است (من در شمارش ضعیفم شاید تعداد سال ها جز این باشد) که دارندگان این نام تجاری، آنتونیو باندراس را به عنوان چهره تبلیغاتی شان انتخاب کرده اند و لابد قرارداد قشنگی هم بسته اند و پول های خوبی جا به جا کرده اند که جوینده می تواند به راحتیِ فرو بردنِ جرعه های آب به یابنده اندازه این پول ها تغییر وضعیت دهد. حالا این آقای آنتونیو باندراس برای بیسکوییت ها و نان های مولینو بیانکو چه کار می کند؟ با شمشیر وارد می شود آن ها را از دستِ ژنرال های پلید اسپانیایی زبان نجات می دهد یا از اسارت جعبه بیرون می آورد؟.. با گیتاری برایشان آواز می خواند و در رستورانی در غرب وحشی به خوردِ مردم می دهدشان؟..در یکی از پر ابهت ترین و سکسی ترین ظواهرش خودی نشان می دهد و به اسپانیایی یا انگلیسیِ آشنا به گوش جهانیان می گوید "مولینو بیانکو بخورید که من هم خورده م"؟ خیر. ایشان در هیاتِ آسیاب داری ظاهر می شود در لباسی به رنگِ محیط، گاهی با کودکانی در همسایگی و مرغی در رفاقت! ایتالیایی حرف می زند و هر بار در فیلم کوتاهِ کم دقیقه ای یکی از محصولات این شرکت را یا تهیه یا عرضه می کند! آخرینی که من دیدم: او کودکان را می بیند که قایم موشک(یا "باشک" هر چه شما می گویید) بازی می کنند و یکی شان در خطر لو رفتن است که به اشاره دست او بر می گردد به مخفیگاه و لذت این تماشا، ایده پنهان کردنِ شکلات در چهار دیواریِ بیسکوییت را به وجود می آورد و nascondini (جمعِ nascondino، کلمه ای که ایتالیاییها برای آن بازیِ ابتدای فیلم به کار می برند) مولینو بیانکو متولد می شود. می توانید از سوپر مارکت ها تهیه کنید!

 

حاشیه: من اگر نویسنده مدرنی باشم باید خودم را در بهترین لباسم و با یک کلاه و حتی اگر شد عصای شیک نشانتان بدهم و یک نتیجه گیریِ متناسب با لباس هایم و یک مقدمه حتی شیک تر بچسبانم به چند خطِ بی خاصیتم و فوایدِ متناسب با پیشرفت علوم تولید کنم و هدفم از نقلِ این مطالبِ آرد دار را به ظرافت تشریح کنم تا شما که خواننده مدرنی هستید حسابی تفهیم شوید و بتوانید نکاتِ هایلایت شده را هم جایی با خطِ خوش نگه دارید. اما خب من نویسنده مدرنی نیستم و اهدافم را -اگر دارم- نگه می دارم برای خودم و از اتلافِ وقتِ خواننده ای که گرفتنِ نتیجه از حوزه تخصصش خارج است و هنوز همچین سرفصلی را در هیچ کدام از محل های تحصیلش تدریس نکرده اند، خرسند می شوم. یکی از تفریحات ناسالمِ نوعِ بیمارِ بشر!


بنی بشر

کودکی مرده و عکسِ خیلی خوشگلی ازش گرفته اند. مردمِ عزیزِ جهان هم که بشر را برای تماشای زجر کشیدنش دوست دارند، مرگ این کودک را در دوزِ مناسبی از زجر ارزیابی کرده اند، عمیقا لذت برده اند و بعد لذتشان آن قدر زیاد شده که از لذت دان سرریز کرده و نیاز پیدا کرده اند به تقسیمش با دیگران جهتِ پیش گیری از اوردوز! جهانِ مجازی را کاغذ دیواری کرده اند با تصویر این کودک تا ما بخوانیم "من یک بشردوست هستم!" تا جایی که چشم من کار می کند تنها یک نفر مرگ کودکی را فقط تاسف برانگیز دیده است، نه تماشایی و تقسیم کردنی.


*آن یک نفر را می توانید در پیوندهای روزانه با کلیک بر روی "سواحل" پیدا کنید.

 

رویا


 100 فیلمی که دوست داشتم دست کم 2 نفر را می شناختم که کمِ کم 50 تاشان را دیده باشند و اقلا 25 تاشان را دوست داشته باشند*:

1. هاراکیری (ماساکی کوبایاشی)

2. اتاق موسیقی (ساتیاجیت رای)

3. وضعیت بشری-مجموعه 3 فیلم (ماساکی کوبایاشی)

4. sword of doom (کیهاچی اکاموتو)

5. رز ارغوانی قاهره (وودی آلن)

6. in a lonely place (نیکلاس ری)

7. سانجورو (آکیرا کوروساوا)

8. یوجیمبو (آکیرا کوروساوا)

9. هملت (گریگوری کوزینتسف)

10. پدرخوانده-قسمت دوم (فرانسیس فورد کوپولا)

11. کودک وحشی (فرانسوا تروفو)

12. درون لوین دیویس (جوئل کوئن)

13. کلاه (ژان پیر ملویل)

14. تقاطع میلر (برادران کوئن)

15. کلمنتاین عزیز من (جان فورد)

16. روزی روزگاری در امریکا (سرجو لئونه)

17. باریا (جوزپه تورناتوره)

18.در حال و هوای عشق ( کار وای ونگ)

19. روابط جهنمی ( آلن مک،اندرو لو)

20. قهوه چینی (آل پاچینو)

21. hard boiled (جان وو)

22. Goyokin (هیدئو گوشا)

23. جاده (فدریکو فلینی)

24. bajrangi bhaijaan (کبیر خان)

25. شهر موشها (مرضیه برومند)

26. نفس عمیق (پرویز شهبازی)

27. اشکان، انگشتر متبرک و چند داستان دیگر (شهرام مکری)

28.دختر روی پل (پاتریس لوکنت)

29. Beauty and the beast (گری تروسدیل، کرک وایس)

30. ساعات ناامیدی (ویلیام وایلر)

31. خوب، بد، زشت (سرجو لئونه)

32. اعتراف به گناه (آلفرد هیچکاک)

33.دزدان دوچرخه (ویتوریو دسیکا)

34. ریش قرمز (آکیرا کوروساوا)

35. دیک تریسی (وارن بیتی)

36. درخشش (استنلی کوبریک)

37. چارلی و کارخانه شکلات سازی (تیم برتن)

38.وینچستر 73 (آنتونی مان)

39. maine pyar kiya ( سورج بارجاتیا)

40. habemus papam (نانی مورتی)

41. سامورایی (ژان پیر ملویل)

42. تشریفات ساده (جوزپه تورناتوره)

43. استاد بزرگ (کار وای ونگ)

44. صخره سرخ (جان وو)

45.یازده یار اوشن (استیون سودربرگ)

46. آواز در باران (جین کلی)

47. a bittersweet life (کیم جی وون)

48. carnage (رومن پولانسکی)

49. سرویس حمل و نقل کیکی (هایائو میازاکی)

50. خاکسترهای زمان (کار وای ونگ)

51. اتاق سبز (فرانسوا تروفو)

52. همسایه من توتورو (هایائو میازاکی)

53. happy together (کار وای ونگ)

54. هتل بزرگ بوداپست (وس اندرسن)

55. چه خوبه که برگشتی! (داریوش مهرجویی)

56. to Rome with love (وودی آلن)

57. صلیب آهنی (سام پکین پا)

58. هفت دلاور ( جان استرجس)

59. این گروه خشن (سام پکین پا)

60. دختری با گوشواره مروارید ( پیتر وبر)

61. the tale of Zatoichi  (کنجی میسومی)

62. کوایدان (ماساکی کوبایاشی)

63. در بروژ (مایکل مک دونا)

64. یک پلیس (ژان پیر ملویل)

65. مجموعه فیلم های کوتاه BMW(کار وای ونگ، جان وو، گای ریچی و دیگران)

66. مرسدس (مسعود کیمیایی)

67. پیانیست (رومن پولانسکی)

68. پدرخوانده (فرانسیس فورد کوپولا)

69. reservoir dogs (کوئنتین تارانتینو)

70. 36 (الیویه مارشال)

71. به پیانیست شلیک کنید (فرانسوا تروفو)

72. مارماهی (شوهی ایمامورا)

73. از نفس افتاده (ژان لوک گدار)

74. آپارتمان (بیلی وایلدر)

75. محله چینی ها (رومن پولانسکی)

76. نام من هیچکس (تنینو والری)

77.سوپ اردک (لئو مک کری)

78. رزنکرانتز و گیلدنسترن مرده اند (تام استوپارد)

79. پایین و بالا (آکیرا کوروساوا)

80. snatch (گای ریچی)

81. مظنونین همیشگی (برایان سینگر)

82. بیل را بکش-جلد دوم (کوئنتین تارانتینو)

83. قهرمان (ژانگ ییمو)

84. ساعت شلوغی (برت رتنر)

85. بانوی زیبای من (جرج کیوکر)

86. جانی استکینو (ربرتو بنینی)

87. lucky: no time for love (رادیکا رائو، وینی سپرو)

88.به خاطر یک مشت دلار (سرجو لئونه)

89. چهارشنبه سوری (اصغر فرهادی)

90. Author! Author! (آرتور هیلر)

91. ریفی فی (ژول داسن)

92. مترسک (جری شاتزبرگ)

93. هشت و نیم (فدریکو فلینی)

94. woman times seven (ویتوریو دسیکا)

95. در تعقیب روباه (ویتوریو دسیکا)

96. شاهین مالت(جان هیوستن)

97. روز برای شب (فرانسوا تروفو)

98. Dabangg (ابهیناو کشیاپ)

99. once a thief (رالف نلسون)

100. چهره دیگری (هیروشی تشیگاهارا)**

----------

* درست است که می خواهید و می توانید، اما لطفا از این امکانتان استفاده نکنید و این فهرست را همان طور که معرفی شده است بفهمید و ببینید و بشناسید، نه جور دیگر.

** شماره ها، اینجا فقط می شمارند؛ ترتیب نمی سازند.

 

از جویندگان و یابندگان

1. تقریبا نیمی از Maine pyar kiya در روستایی فقیر می گذرد ، بینِ مشاغلِ خاک و روغن آلود و پر خطرِ کم درآمد. جایی هستیم که کودکان را هیچ نمی پوشانند چه برسد به آن لباس های پر زرق و برقِ ملکه ی ذهن شما!

2. Baaghi، ارتباط محکمی دارد با محله ای بدنام و فاحشه خانه ای نه از جنسِ Yoshiwara enjo و ظاهر اشرافیِ فریبایش یا از جنسِ روشنفکرانه ی "مگر زن چیست جز میلِ ترکیبیش؟".

3. Saajan اصلا Saajan شده است به خاطرِ فقر و فلجِ کودکِ پیش از تیتراژش در پس زمینه خاکیش.

4. قهرمان Love، پسربچه ی بزرگ شده ای است که پیش از قد کشیدن، خودسوزیِ مادر را دیده و قاتلِ پدر شده است.

5. Veergati جز رابطه تنگاتنگ با محله مرتبط با مورد شماره 2، شخصیتی محوری دارد از جویی برداشته شده؛ بی نصیب نه فقط از ثروتِ شمردنی که از نوعِ نشمردنی نیز. حتی آب مقدس گنگِ روا بر هر جانوری از او دریغ می شود مبادا لایقش نباشد!

6.Hum saath saath hain گرچه به مشکلی از مردمِ مالدار می پردازد (که هر اندازه میل به فراموشی و ندید گرفتنشان داشته باشیم، وجود دارند و از رسته آدمیان هستند، عینِ فقرای محبوب و مطلوب)، فراموش نمی کند که در سفرِ توریستی به روستای زادگاهِ رئیس خانواده، چشممان را جز طاووس و فیل و قصرِ راجا و صد رانیَش* به فقر هم باز کند؛ و حتی به آسیب رسان بودن یا نبودنِ ثروتِ ثروتمند بر فقرِ فقیر هم بیاندیشد.

7 و 8. Kick و Jai ho از اساس به فساد و فقر از هر نوعِ مادی و معنوی مربوطند، گرچه این را چندان در انتخاب لوکیشن هاشان انعکاس نداده اند.

9. Wanted ما را در کوچه های باریک و شلوغ و فقیری می دواند که کودکان در آن و بر عابرانش ادرار می کنند و طبیعی است.

10. در Ready، موردِ طبیعیِ شماره 9، فراتر از طبیعی و پسندیده است!

11. Tumko naa bhool payenge سفری است از فراموشیِ شیرین و خوش منظره ی روستایی به یادآوریِ شهریِ پر جنایت و فقیر و بی پدر و مادر!

12. در Bandhan باید بینِ تن ها، فقط یکی را برای پوشاندن انتخاب کرد که پوشش، خریدنی است.

13. Dabangg کاخی ندارد. در شهرِ کوچکِ بی حفاظی می گذرد که ثروت فقط از راه سرقت تامین شدنی است و پلیس هایش یا چاقند یا لاغر!

14.تمامِ Bajrangi bhaijaan در راه می گذرد و هیچ راهی از میانِ هیچ کاخی نمی گذرد.

15. Marigold  سفرِ غیر درجه یکی از هالیوود به بالیوود و بعد هندوستان است شاملِ دهکده های تاریکِ فیلم های مدعیِ هنر و سواحلِ شیکِ پرفروش و معابدِ ویران و راه های تنگ و رودهای پهن و تاکسی های فرسوده و ریکشاهای نوی توریستی و خانه های اشرافیِ راجاهای راجستان و تاج محل و پیرمردانِ لاغر و فرسوده ی فروشنده ی گل های عبادت ها!

این شماره ها را می شود تا "خیلی" ادامه داد و هنوز پایمان را از قلمرو بدنه اصلی و یکی از چندین سوپر ستاره آسمان بالیوود بیرون نگذاشته ایم. پس اگر شما در خیابان های بمبئی و دهلی دنبال لبخند آیشواریا رای می گردید و نه زنجیرهای رادهه موهانِ** Tere naam، شاید ناشی از انتخاب هایی باشد که به اندازه ی توانتان و بابت تامین سلیقه و نیازتان از زیر این گنبد کبود داشته اید و نه چشم های بسته ی توی آن دنیا!


رادهه موهان

_____

* راجا و رانی را می شود گفت شاه و ملکه

**از آنجا که گوش ها و چشمهاتان به اسامی دیگری عادت دارند زیر می نویسیم که این نام شخصیت محوریِ فیلمی است که نامش می آید و نه مثل "آیشواریا رای" (امروز یک "بچن" افزون دارد در تیتراژها) نامِ آدمی در جهانِ بیرون از فیلم ها. 

 

پاسداران فارسی

کارمند رسمی دولت یا هر بخش خصوصی گردن ستبری باشید "حقوق" می گیرید. به طور غیر رسمی و پاره وقت در خدمتشان باشید "حق الزحمه" می گیرید. نویسنده باشید "حق التالیف" می گیرید و آموزگار که باشید "حق التدریس".در موسسات خوش بر و روی زنجیره ای شوخ طبع مثلا با تابلونوشته "keep calm and learn languages"، خدمت رسانی کنید "payment" می گیرید و اگر پزشک باشید، "حق ویزیت"؛ ولی اگر کارگر ساده ساختمانی یا نظافتی باشید "دستمزد" می گیرید. بعد می مانید که چرا نمی توانید فارسی را پاس بدارید؟… خب شغلتان را درست انتخاب نکرده اید!


گفتگو

می دونید چرا بعضی شبکه های اجتماعی به شما فقط امکانِ اعلامِ دوست داشتن (به زبان آدم های پیشرفته "like"*) میدن و نه دوست نداشتن؟ آفرین! چون در جامعه مدرن فقط میشه موافق بود، فقط میشه همرنگ بود. مخالفت چیز نفرت انگیزیه که به سنت آلوده است و با لباسِ فرم یا بی لباسی عمیقا در تضاده. پس شما یا دوست دارید و شمرده میشید یا دوست ندارید و خارج از آمار میمونید.

البته اگه اصرار داشته باشید احتمالا همون شبکه های اجتماعی به شما اجازه میدن نظر مخالفتون رو به صورت تشریحی اعلام کنید تا کاملا درک کنید که دوست نداشتن و مخالفت، کار وقت گیریه و ناسازگار با سرعتِ مدرنیته!

 

_____

* مثلا اگر شما ایتالیایی زبان باشید و به زبان خودتون وارد شبکه اجتماعی بشید، زیر پستها نوشته "mi piace" و نه "like" احتمالا واسه اینکه ایتالیاییها مردمان عقب مانده ای هستن و به خوبی ما ایرانی ها با پیشرفت ارتباط برقرار نکرده ن و ترجمه "like" و امثالش اونقدرا هم به نظرشون مسخره نمیاد.


Finding Maradona

حالا که صادق هدایت و دکتر شریعتی و شوپنهاور و روسو و گاندی و رابیندرانات تاگور از مد رفته اند (بخوانید هر جمله پایینِ هر صفحه هر تقویم را همه شان متفق القول به یک شکل گفته اند)، بازار شکل دیگری به خود گرفته است: تقویم تبدیل شده به شبکه اجتماعی، جمله به دیالوگ و آدم حسابی تبدیل شده به کاراکتر نمایشی/داستانی: شازده کوچولو و روباهش منظومه ها با هم می گویند یا آل پاچینو (که دانستن و به کار بردنِ اسم نقشش هم وقت گیر است و هم فایده ای به حالِ خطیب و مخاطب ندارد) بر می دارد یک ماجرا را هم در پدرخوانده تعریف می کند، هم در صورت زخمی، هم بوی خوش زن و هم دیک تریسی و هم بعد از ظهر سگی و هم جک و جیل و هم ...؛ خاطره ای که عینا همان را کسی در دزد دوچرخه تعریف کرده، کسی در اتوبوسی به نام هوس ، کسی در سینما پارادیزو و کسی در راننده تاکسی و کسی در بن هور و کسی در رز ارغوانی قاهره! بی آن که به گوش هیچ کدام از تماشاگران این فیلم ها رسیده باشد! 

خب آدم که نمی تواند همه فیلم های عالم را ببیند و همه کتاب های عالم را بخواند و پای صحبتِ تمام نامداران عالم بنشیند. آن هم زیرِ این تق و توقِ انفجار اطلاعات! تازه این همه صدا هم از کنار گود بگویند "پاس بده به مارادونا"! آدم مگر می تواند رویشان را زمین بیاندازد آن هم به دلیلِ پیش پا افتاده ای مثلِ نبودنِ این همه ساله ی مارادونا در زمین بازی؟


آقای مارادونا که فرهیختگان خال کوبیِ روی بازویش را می شناسند و غیر فرهیختگان "دستِ خدا"یش را!


دستان

آدم ها بر دو دسته اند: پایه و پیرو. دسته دوم تولید کننده دسته اولند.