از اون طرف ضحاک دنبال دور زدن سرنوشته و چون گفته ن فریدون قراره با ظلم مبارزه کنه، فکر می کنه که
یکی محضر اکنون بباید نوشت که جز تخم نیکی سپهبد* نکشت
نگوید سخن جز همه راستی نخواهد بداد** اندرون کاستی
این میشه که داد کاوه آهنگر در میاد که آقا شما مغز پسر ما رو پختی دادی مارا بخورن نیکی و راستی کجاشه آخه؟ بعدشم
از آن چرم کآهنگران پشت پای بپوشند هنگام زخم درای
همان کاوه آن بر سر نیزه کرد همانگه ز بازار برخواست گرد
اونوقت هرکی سوالی شبیه سوال کاوه داشت، فهمید تو کدوم صف باید بایسته. البته کاوه می دونست که چون از طبقه پایین اجتماعه اجازه و امکان رهبریِ قیامی رو نداره و فقط میتونه رو شکل و شمایلش موثر باشه پس می گفت:
کسی کو هوای فریدون کند دل از بند ضحاک بیرون کند
بپویید کین*** مهتر آهرمنست جهان آفرین را بدل دشمنست
و این جوری شد که
بدان بی بها ناسزاوار پوست**** پدید آمد آوای دشمن ز دوست
و بالاخره فریدون راهیِ قصر ضحاک میشه. دخترای جمشید(شهرناز و ارنواز) که امروز همسرای آقای ضحاک هستن(فردا همسرانِ فریدون)،
گشادند بر آفریدون سخن که نو باش تا هست گیتی کهن
____
* منظورش از سپهبد خودشه که با حفظ سمت، فرمانده کل قوا هم هست.
** مطلع هستید که "داد" همون "عدالت" می باشد!
*** کین = که این!
**** یادتون هست که!؟ صحبت از همون چرم پشت پای آقای کاوه موقع ضربه زدن به آهن گداخته است.