زاتویچی می رود؛ رو به افق؛ پشت به ما. می رود تا ادامه داشته باشد. نمی رود تا در آینده ی پشتِ افق، چیزی را بیابد. او جستجوگر نیست، او در سفرِ رو به کمال نیست، او قهرمانِ منتظر در سرزمینی تاریک نیست. او نوری با خود ندارد، در تاریکی است و در تاریکی می ماند و پشت سر غم و مرگ و تنهایی می گذارد و می رود، نه شادی و آزادی و پیروزی. مهارتِ نمایشیش حتی خاموش کردنِ شمع و بردنِ نور است. او به سوی افق از ماجرای هر قسمت فرار می کند، به استقبال ماجرای بعد نمی رود. در گریز است از خود، اما با خود. اسمش را می گذاریم جبر انگار.
The New Tale Of Zatoichi/Shin Zatōichi monogatari(Tokuzo Tanaka)-1963
زاتویچی برمی گردد؛ به همان نقطه ای که با او آشنا شدیم؛ به همان مکانی که یک سامورایی را به جای تمام سامورایی ها به خاک سپرد و عصرِ قدرتِ یاکوزا را آغاز کرد. این بار دیگر غریبه نیست؛ قهرمان شمشیرزن است. این بار انگار قمارباز هم نیست! این بار داستان با حضور قهرمانانه او آغاز می شود، به جای ضعف و نابینایی که شروع کننده اولین فیلم از مجموعه داستان های او بود. این بار انگار خواسته باشند سردیِ فیلم اول را گرم کنند تنِ زن داریم، مِهرِ برادری و عشقِ دیرین و معما و انتقام و نجات و جمعِ تنقلات جمعِ جمع است. این جا به جایی از آن سرما به این گرما احتمالا به نفع بازار جهانی فیلم تمام شده و عمرش را دراز کرده(شمارِ بیشتری فیلم با محوریت زاتویچی ساخته شده) اما شاید تعداد نگاه های جدیِ عبور کرده از روی این عمر بلند را کاسته باشد.
پایان بندیِ این قسمت، امتیازِ بزرگی برای فیلم است: فصل تمایزِ یک عامه پسندِ تاریخ دار از عامه پسندِ ماندگار. بدونِ دور شدن در افق و سفر به آینده تاریک و روشن؛ حتی بدونِ قطعیتی در پیروزی و شکست؛ ضربتی و خلاص! مسئله همین است: حالِ حال؛ بیرون آوردن یا نیاوردنِ شمشیر؛ حامل چوبدستی بودن یا شمشیری! پایان.
The tale of Zatoichi continues/Zoku Zatôichi monogatari(Kazuo Mori)-1962
تا همین چند روز پیش، "داستان زاتویچی" فیلمی بود که من را با تاریخ و طبقات اجتماعی ژاپن و فرهنگش آشنا می کرد و دو فلسفه متفاوت را روی باریکه ای معلق بین هر دویی در نبرد تن به تن گذاشته است. الآن اما فیلمی است که "واشی" را به جمع "من" هایی که می شناختم اضافه کرده و تنوعشان را بالا برده و درباره شدتِ گوناگونیِ ضمایر ژاپنی روشنم کرده است! فیلم ها، بهترین معلم های زبانی هستند که می شود شاگردیشان را کرد. معلم هایی که لقمه هایی که قورت داده اند را بالا نمی آورند تا شاگردان فقط مختصر نوشخوارشان کنند، از تعلیم گیرنده کار می کشند و انتخاب لقمه و میزان جویدن و شکل هضمش را به عهده او می گذارند. گاهی بعضی از درس های این معلم ها آن قدر شیرین (یا هر مزه مطلوب دیگر) است که فراموش نشدنی است و معلم و درس را مترادف، در ذهن ماندگار می کند. زیاد دارم از این معلم ها، متکلم به انواع زبان ها... هر درسشان را به کسر ثانیه ای داده اند، انتقال اثرش اما یادداشتهای طولانیِ پر کلمه می طلبد؛ ناکام!
the tale of Zatoichi/ Zatoichi monogatari(Kenji Misumi)-1962
نگاهی به داستان زاتویچی (کنجی میسومی) برای سه شنبه های تمرین نقد و نگاه
امروز، در آخرین روزهای سال میانیِ دهه دومِ قرنِ بیست و یکم هم هنوز به شما می آموزند که شاخه گلی، نرده پلکانی، تارِ مویی، بالِ ملخی، چیزی جلوی کادر و برابرِ موضوع اصلیتان قرار دهید تا چند صدمِ ثانیه بیشتر چشمِ تماشاگرتان را رو به خودتان(فیلمتان) نگه دارید. چهل و چند سالِ پیش هم که "داستان زاتویچی" را می ساختند، همین را به کارگردان ها و تصویربردارها و باقی افرادی که بهشان مربوط می شد می آموختند. حاصلش را می بینیم. گاهی مثلِ چوب ماهیگیری که چهره زاتویچی را به دو قسمتِ مساوی تقسیم می کند، برابر با دستورالعمل، صرفا جهتِ گرم کردنِ سرِ مخاطب است و گاهی هم کارکردهای جالب تر و قابل بررسی تری دارد. همان نصف النهارِ چهره زاتویچی را هم می توان به سبکِ معناگرایانی که نام و نام خانوادگی شان جز کنجی و میسومی است و مخاطب موظف است در هر لکه ای که از روی بی توجهی تصویربردار روی دوربین آمده و هر مگسی که تصادفا از حشره کشِ تدارکات، جان از کف نداده است، معناهای والا بیابد، این تصویرِ سرگرم کننده را هم تفسیر کرد و از دوگانگی هایی گفت و به جهان هایی سفر کرد و از فیلسوف هایی نقل قول آورد و ...؛ اما چیزی به این برجستگی، بهتر است معنایی نداشته باشد، حتی در نزدِ فیلسوف ترین شاغلان به هنر!
جایی هم هست که شاخه ای، انگار بی قصدِ قبلی و به تصادف، اما مستقر روی خطوطِ طلاییِ کادر و برابرِ چهره رونینی که داریم می شناسیم ایستاده است. چهره او را مخدوش می کند و زخمی می سازد که نه فقط بر چهره او، گویی بر تمامیِ عصری که چکیده اش* با او تصویر می شود، گذشته است. جایی دیگر، شمشیر، لبه پایینیِ کادر را پوشانده اما مخاطبِ مشغولِ تماشا، توجهش معطوفِ آدم هاست و گفتگوهاشان (که جز اطلاع رسانیِ ساده کاری نمی کنند، به استنادِ زیرنویس!). رونین که قصدِ بیرون رفتن از اتاق و قاب بندیِ کارگردان را می کند، به پشت بر می گردد و شمشیر را از برابرِ چشمِ او (اگر مرجع ضمیر را گم کرده اید، همان مخاطب است) بر می دارد تا همه رونین، کامل از اتاق و برابرِ آتش بیرون برود و تازه این جاست که شمشیری که تمامِ طولِ پلان، آرایشِ صحنه بوده است دیده می شود و به مخاطب یادآور می شود که بخشی از رونین است نه ابزاری برای او (این یکی او، رونین است نه مخاطب). مخاطب، اگر پیش تر تصمیم نگرفته باشد که اندیشه اش والاتر از این هاست که صرفِ این گونه فیلم ها شود، اومانیست باشد یا نباشد، ناتورالیست باشد یا نباشد، یا با هر ایستِ دیگری تقسیم شده باشد یا نباشد، به "انسان" خواهد اندیشید تا جایی که پسرکِ راهب، نور را از بین درختان بیرون ببرد و آدم ها، خونِ خودشان را بریزند با تکیه بر چشم هایی که دارند و او(این یکی هم مخاطب است و هم رونین، هر کدام که شما خواسته باشید) می بیندشان.
فاصله خلق هنری و انجام وظیفه، به گمان نگارنده، فاصله آن قلابِ ماهیگیریِ عمود منصف است و این شمشیرِ پیدای پنهان.
the tale of Zatoichi/ Zatoichi monogatari(Kenji Misumi)-1962
_____
* خانه روی دوش، شمشیر روی کمر، پوسیدگیِ درونی با نمایشِ بیرونیِ بالا آوردنِ خون، اقامتِ در معبد و روش های گذرانِ اوقات، مردن روی پل و ... که موضوعِ بحثی داستان محور خواهد بود؛ انتخابِ وقتی یا کسی دیگر.
خواسته یا ناخواسته میکی هیراته بیشتر از آن که یک شخص باشد یک نماد است. آن دو شمشیر را که حملشان حقی بود روزی و وظیفه شد روزی دیگر، را حمل می کند اما روی کیمونوی راحتی* و با موهای بلند شده کف سر**. برهنه از لباس رزم، انگار پرده نقاشی بیرون از قابش: رونین. اقامت در معبد را هم می توان بخشی از تصویر ایدئولوژیک این طبقه دید. گرفتن و رها کردن ماهی ها برای شب کردن روز هم تضاد درونی ایدئولوژیک را تصویر می کند.
تخلیه شده از بیرون و فرسوده شده از درون، او چکیده طبقه سامورایی در عصر توکوگاواست، نه فقط یک رونین. عصری که جنگ کوچک شده و تکثیر و دیگر در تعلق و تحت حاکمیت امپراطوری نیست، بلکه داراییِ طبقات پایین اجتماع است. داریم از سنت به سوی مدرنیته گام بر می داریم. آدم ها یا جایشان را به ابزارها می دهند یا ابزار می شوند. سامورایی، خرید و فروش می شود مثل هر سلاح دیگری: یوجیمبو. سلاحی که ارزشش بر اساس قدرت تخریب گریش تعیین می شود و اگر خراب شد و کارایی تبلیغ شده را نداشت می شود دورش انداخت و تفنگ خرید یا هر قادر به کشتارِ بی نشانه ای را به کار گرفت. ارزانتر تمام می شود.
the tale of Zatoichi(Kenji Misumi)-1962
*کیمونو با آن دامن تنگ مناسب سفر (که در ژاپن وقت معمولا به پای پیاده انجام می شد)و رزم نیست.
** نتراشیدن موی کف سر به معنای بی نیازی از حمل کلاه خود بر سر است. پس گاهی از اندازه موهای جلوی سر سامورایی می توانید فاصله آخرین روز خدمتش با روزی که به تماشایش نشسته اید را حدس بزنید.