یادداشت
یادداشت

یادداشت

یک دلیل ساده

نگاه به نامکانی در اشغال کبوترها برای تمرین هفتگی نقد و نگاه

"نامکانی در اشغال کبوترها"، یکی از آن گونه تولیداتِ پر کلید و پر قفل است که رساندنِ بسیاری از کلیدهایش به قفلِ مربوطه چندان هم دشوار نیست؛ مثل همان بازی های کودکانه تقویت حواس و هوش کودک که مثلا تفاوت خرگوشِ بنفش رنگ را باید از ماهیِ سرخ رنگ تشخیص داد و در فرورفتگی مربوطه قرار داد و اگر کودک تشخیص هم نداد و فقط هی خرگوش را در سوراخ مربوط به خرس و کرگدن و کبوتر و ماهی و مار و موش و سگ فرو کرد و نرفت، بالاخره به جای خرگوش هم خواهد رسید و پیروز بیرون خواهد آمد از بازی. در این داستان ما خود کلید را داریم: "مفتاح" که سی سالِ پیش بوده و خواستنی، امروز هم هست، به همان شکل و فقط دیگر کششی بیشتر از تماشا نیست نسبت به او. آن هم تماشایی با میلِ گریز به میله های آهنیِ سقف: تداعی کننده زندان. از همان سی سالِ پیشش هم نقصی داشته است(مفتاح) نه به صورت کمبود که با اضافه داشتن: اضافه ای نه فقط بی خاصیت که تضعیف کننده. داستان کجا می گذرد؟ در ایستگاه قطار. قطار چیست؟ سمبل مدرنیته؛ همان که کلا زندگیِ بشر را دگرگون کرد و تغییراتِ قبلا محتاجِ قرن ها زمان را به دهه ای به وجود آورد و ابناء بشر را ناگهان در سطح کره  زمین پراکند و فرهنگ ها را ادغام کرد و پدیده های جدیدی و شکل های جدیدی از انتظار را به وجود آورد. تعقیب کننده و تعقیب شونده جا به جا شونده داریم که ناپایداری است در هر وضعیتی از جمله در وضعیتِ باور و در تعاریفی مثلِ تعریف خطر. زنی داریم که می آید: بشارتی که رخ می دهد، بی تحولی که لابد از آن انتظار می رود. و اما کبوترها: بهتر از آدم ها با مدرنیته، با همان قطار و ایستگاهش کنار آمده اند؛ از آن خانه ساخته اند، بر خلافِ انسان که فقط می گذرد از این مکان.

 

 چشمگیرتر از محتوا و ساختار این داستان، زبان آن است. دست کم برای منی که میل به این گونه ساختنِ جمله ها دارم و دوستانِ دانِشیَم مدام غلط می گیرند که اگر می خواهی تو را بفهمند باید فارسی بنویسی همان طور که در دبستان مشق کرده ای. مثلا ننویس "مجبور بودم هی به راست و چپ منحرف کنم مسیرم را به خاطر حضور آدمهایی که آرام و بی تشویش، اینجا و آنجا، گُله به گلُه، ایستاده بودند و کتابی می خواندند یا روزنامه ای"، بنویس " مجبور بودم به خاطر آدم هایی که آرام و بی تشویش، اینجا و آنجا، گله به گله ایستاده بودند و کتابی یا روزنامه ای می خواندند، هی مسیرم را به راست و چپ منحرف کنم".  و تازه همین دومی را هم اگر بنویسم، همان دوستان مهربان می گویند جمله، دراز گفته ای از دستمان طول و عرضش رفت و نفهمیدیم چه شد! در این داستان، دوستانِ متفاوتِ رضا قاسمی جلب توجه می کنند و شکل جمله بندی هایش. دلیلی که بابتش می شود داستانِ دومی خواند به همین قلم.

نظرات 2 + ارسال نظر
هم چراغ پنج‌شنبه 7 آبان 1394 ساعت 21:30

اول ببخشید که دیر دیدم کامنتت رو در مورد این مطلب

بعد به هم ریختگی های زبانی رضا قاسمی به نظر من خیلی شعر گونه است، یه جورایی ریتم داره و آدم از خوندش لذت می بره، به نظرم اوجش می شه تو همنوایی شبانه ی ارکسترهای چوبی، که واقعاً فضای توهم آور داستان رو خوب در آورده...
در این داستان به خصوص هم همین به هم ریختگی یه حالت شعر گونه ای به نوشته داده که توهم و ذهنیت گرایی شخصیت رو از این طریق خیلی خوب منتقل کرده به مخاطبش

اول که عجله ای نداشتم...
بعدم آهان! ایشون غلط نوشته تا شعر گفته باشه..هدف وسیله رو توجیه میکنه.همون ترجیع بند «به ضرورت شعری» ..

هم چراغ جمعه 8 آبان 1394 ساعت 19:21

ایشون غلط ننوشته تا شعر بگه... خواسته ذهن مغشوش و فضای مغشوش و توهم و ذهنیت گرایی و عدم قطعیت و پراکندگی ذهنی شخصیت ها رو در فضای سیال و درهم به تصویر بکشونه و این کار رو به شکل شاعرانه ای انجام داده...

ولی در هر حال غلط نوشته دیگه و غیر قابل فهم برای فارسی زبان. اما خب چون شاعرانه بوده کارش فارسی زبان نا ممکن رو ممکن کرده و جملات رو هم فهمیده علاوه بر این که به توهم و باقی ویژگیهای شخصیت و فضا پی برده. یا نه هیچ کدوم از جمله ها رو نفهمیده و فقط به توهم و ... و شاعرانگی پی برده؟...

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد