یادداشت
یادداشت

یادداشت

تنها در مریخ

مضمون انسان دور افتاده از تمدن و هم نوعانش از مضامینِ محبوبِ همیشگیِ هنرهای روایی بوده و هست؛ انگار که ذهن آدمی همیشه در نگرانی و هراسِ احتمالِ این رخداد باشد و برای رفعِ این نگرانی تصویرش کرده باشد تا از بِینش ببرد: بر این تنهایی و دوری پیروز شود و باز به جماعت و تمدن برگردد. "مریخی" هم یکی از این تصویرسازی هاست. با یک پیامِ همبستگی و بی مرزیِ اضافه. چیزی مثل سس کچاپ، جهانیِ جهانی.



The martian (Ridley Scott)-2015

مخرج مشترک

اشکال فیلم های بر اساس داستان واقعیِ ، پایان بندیِ مشترک قریب به اتفاقشان به صورت مکتوب و در شرحِ عاقبتِ عناصر درگیر در ماجراست که هرگونه ظرافت نمایشی پیش از آن را بی هیچ مقاومتی،  می گذارد توی دست فراموشی. مثلا اینجا، در "لوسیا دِ بی."ما فرصت نمی کنیم روی خروج پرسوناژ از صحنه تامل کنیم، چون فورا درگیر اخبارِ ویکیپدیاییِ پایان بخش می شویم؛ و حیف!

 
Lucia De B.(Paula van der Oest)-2014

تعلیم و تربیت

فیلم و داستان، در یک لحظه ناگهان، احساس وظیفه می کنند در قبال جنگ های سرد و گرمِ حاکم بر دورانشان و آدم بده را به چشم برهم زدنی در مختصات دشمن قرار می دهند تا تماشاگر فراموش نکند از کی و چی باید بترسد و چه عاقبتی را باید برایش آرزو کند. همین شاید دلیلی باشد برای بیرون ماندن فیلم از آرشیو به خاطر سپردنی ها.



this gun for hire(Frank Tuttle)-1942

طعم موفقیت

آن چه گذشت..


از مزایای اقامت روی قله موفقیت اینه که کلی خدم و البته حشم کمر می بندن به تامین شرایط رفاهیِ فرد مقیم. غذا هم که رکن اساسیِ رفاه! پس شاید شما هم جای جناب ابلیس بودید و می خواستید خدمتی به یکی از رتبه های برترِ کارگاه های آموزشیتون کنید، می رفتید و آشپز می شدید. اون که رفت و شد و مزه غذاهاش اون قدر به دل و شکمِ ضحاک نشست که گفت هرچی می خوای اراده کن بهت پاداش بدمش. ابلیسم جواب داد:


مرا دل سراسر پر از مهر تست                   همه توشه جانم از چهر توست


میشه یه ماچ از اون شونه هات بکنم؟ ضحاک هم گفت معلومه که میشه.

بوسه جناب آشپز منعقد شده نشده، دو تا مار، عین ساقه لوبیای آقای جک از جای بوسه ها سبز شدن. ضحاک هی بریدشون، اونام هی خونشون بر شمشیر پیروز شد و هی دوباره سبز شدن. شکست روش های سنتی و تجربی، باعث شد که دست به دامن علم پزشکی بشن. اهریمن هم که استاد فن و زندگی بود و دلش نمیومد این شاگرد برجسته رو از تعالیم ویژه خودش محروم کنه، این بار خدمات خودش رو در لباس پزشک ارائه داد و نسخه نوشت:


بجز مغز مردم مده شان خورش                مگر خود بمیرند از این پرورش


این شد که روزی دو نفر از شهر بر می داشتن، مغزشون رو می دادن دست آشپز واسه مارها خورش بپزه و باقیمانده شون رو هم می سپردن دست نظام طبیعت تا هر کاری که باید و شاید رو باهاشون انجام بده.


همین طوری زندگی به خوبی و خوشی می گذشت و بالاخره جمشید تحت تعقیب هم یه جایی رویت شد و


چو ضحاکش آورد ناگه به چنگ*         یکایک ندادش زمانی درنگ

بارّش سراسر به دو نیم کرد**            جهان را ازو پاک بی بیم کرد


_____

*برای اونایی که گرفتارتر از اونن که برای فهمیدن زبون فارسی وقت بذارن: "ضحاکش آورد به چنگ" به زبون شما میشه "ضحاک او را به چنگ آورد"

**برای همون افراد فوق الذکر: "بارّش به دو نیم کرد"به زبون شما میشه "او را با اره به دو نیم کرد"


ادامه دارد...

شکست

"متروپل" تقریبا در هیچ چیز موفق نیست. مهم تر از هرچیز در تولید نوستالژی سینما، بزرگ ترین توانایی و اصلا شناسه مسعود خان کیمیایی. فیلم، حراف است؛ با همان زبان سینما حرافی می کند: آن بریده فیلم های آمده در جریان فیلم، آن همه پوستر، آن همه موتور، آن رد خون آلودِ دست،آن خیابان ها و کوچه ها و این عنوان، و البته آن همه حرف! موفق ترین لحظات فیلم، به گمانِ این مشتریِ فیلم های مسعود کیمیایی، ترانه پایانی است.


متروپل(مسعود کیمیایی)-1392

از طرف یک دوست

چیزی که تو هدیه گرفتن خواستنی و هیجان انگیزه، افزوده شدنِ یه داشتنی به داشته های آدم نیست. خواستنیِ توی هدیه، فکریه که اون هدیه رو تولید کرده. بله؛ فکر و نه حس. حس، یه چیز گذراست که آدمی رو داشتنش اراده ای نداره و بابت عواقب و نتایجش هم خودش رو سرزنش نمی کنه. اما فکر، حاصل اراده آدمیزاده است و مسئولیت عواقبش هم با اونه. عواقب فکر، شکل هدیه رو میسازه: محتواش، شیوه بسته بندیش و زمان و شیوه اهداش رو. شما میتونید برید دم کتاب فروشی، چند تا کتاب بردارید و بگید "هر مناسبتی که رسید یکیش رو به یکی هدیه میدم، حرکت فرهنگی هم هست" ، یا برید دم هر مغازه دیگه ای و از فروشنده خواهش کنید که مقداری هدیه با ارزش های مالی و معنوی استاندارد روز و قابل اهدا به جمع کثیری از شهروندان رو در اختیارتون بذاره و به هرکسی و هر وقتی اهداشون کنید و از خودتون راضی باشید بابت انجام وظیفه. این فکر، این "هر" انگاریِ گیرنده، هدیه رو کسل کننده می کنه و هدیه گیرنده رو دلگیر. میشه هم هدیه رو منحصر به فرد، آماده کرد واسه یه دوم شخص مفرد، با افعال سوم شخص مفرد و حتی تو انفرادی بهش داد. اون وقت، حالِ گیرنده، اول شخص مفرد، خوش حالی میشه؛ خیلی.


هی قهوه و هی سیگار

یه جایی یه چیزی خوندم،یاد اینا کردم:

قهوه و سیگارها(جیم جارموش)-2003[***]
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و دوم شهریور ۱۳۹۱ ساعت 18:55 شماره پست: 229

«قهوه و سیگارها» به عنوان یک فیلم یکپارچه ، حرکتی است که از یک وضعیت کاملا فانتزی آغاز می شود، به واقعیت می رسد، در خیال فرو می رود و با اعلام آغاز پخش اخبار به پایان می رسد و ناگهان در واقعیتِ ساختگیِ حاصل از تخیلِ تحریریه های خبر سقوط می کند؛ چنان مدار تسلایی که ناگهان از کار می افتد[1]؛ درست مثل زندگی انسان در آخرین اپیزود فیلم.

«قهوه و سیگارها» به عنوان مجموعه ای از اپیزودهای مستقل،نگاههای متفاوتی است به روزمرگی یکسانِ انسان ها:حرفها، اعمال و ژستهای تکراری، بدون اعتقاد، از روی عادت و مطابق عرف، حتی در غیر عادی ترین شرایط قابل تصور مانند اپیزود اول!

تنها در یک اپیزود، یک نفر مخالف عرف، عادت، هنجار، رسم و یا هرچیز دیگر رفتار می کند: اپیزود «مشکلی نیست». تنهاییِ مرد تنهایی که در تفریح انفرادیش، مستمر جفت می آورد. تنهایی ای که دوست خیرخواه ذره ای به درکش نزدیک هم نمی شود اما به صدای بلند اعلام می کند که «می فهمد»؛ دوست خیرخواهی که برای نمایش خیرخواهیش به دیدن دیگری آمده است، نه برای دیدن او؛ که از شنیدن مشکلش خوشحال خواهد شد و نه از تجدید دیدارش؛ که  از انجام وظیفه هایش احساس رضایت می کند، نه از دوستی کردن و دوستی داشتن؛ که تمام جامعه است در برابر فرد.

 _________
[1] در یکی از اپیزودها این حادثه رخ می دهد.

چهارشنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۱ ۱۹:۴۴
مرسی که رفتی فیلم رو دیدی رفیق، با نظرت موافقم که فیلم در کلیت مجموعه ای از اپیزود های مستقل هست با نگاههای متفاوتی که به روزمرگی کرده، ولی در جزئیات، هرکدوم از اپیزود هاش حرف هایی قابل بحث دارن که البته تو به چند تاشون اشاره کردی، غیر متعارف ترین اپیزود که اولی هست و زمان فیلم برداریش هم گویا هفده سال پیش از ساخت نهایی فیلم بوده، به نظرم جارموش همه ی حرف فیلم رو به یکباره میزنه، همون پوچی و بیهدفی و بی معنایی زندگی...فیلم برداری این اپیزود که از بالا فنجون های چایی رو نشون می ده و جا عوض کردن این دو تا ادم منو به این فکر انداخت که تو هم اگه میخواسی همین رو بسازی با همین زاویه فیلم میگرفتی ...


90 درصد من هم همین کارو میکردم. تو فکرم یه اپیزود بنویسم واسش!!
اون اپیزود اول رو اگه مستقل از مجموعه بود بیشتر دوست داشم، مستقلا بیشتر حرف برای گفتن داره تا توی این مجموعه به نظرم .بقیه مجموعه که پشت سرش میاد مانع از این میشه که درد ضربه ای که به آدم میزنه باقی بمونه، بلافاصله روش با طنز دوقلوها پوشیده میشه.
چهارشنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۱ ۲۱:۴۲
موافقم ، اون اپیزود یک سر و گردن از بقیه اپیزود ها بالاتره...پس تا هنوز ذهنت مشغول چیز جدیدی نشده زود دست به کار شو واسه نوشتن اپیزود خودت .


چشم


تفریحات
+ نوشته شده در پنجشنبه سیزدهم مهر ۱۳۹۱ ساعت 13:28 شماره پست: 257

روز-خارجی-پارک

یک فنجان قهوه درست در مرکز دایره ای که صفحه یک میز شطرنج است قرار دارد.مردی ایستاده و مستقیم به فنجان نگاه می کند.با تردید نزدیک می شود اما ناگهان گویی توجهی به فنجان نداشته است از کنار میز عبور می کند و می رود.چند لحظه بعد با تردید از همان سمتی که خارج شده است بر می گردد.اطراف را کنترل می کند.با احتیاط با دست، دمای فنجان را کنترل می کند، کلاهش را روی فنجان می گذارد و می نشیند.مضطرب است. با ناخنهایش بازی می کند و مدام اطراف را کنترل می کند.

مرد دیگری از کنار میز عبور می کند؛ در فکر است، دستها در جیب و به زمین نگاه می کند.

مرد اول: آقا..

مرد دوم متوقف می شود و با حرکت سر از او می پرسد  که چه می خواهد؟

مرد اول: آتیش داری؟

مرد دوم: چی؟

مرد اول: سیگار داری؟

مرد دوم: نه

مرد اول پاکت سیگاری بیرون می آورد و تعارف می کند.

مرد اول: سیگار؟

مرد دوم سیگاری بر می دارد.مرد اول تعارف می کند که بنشیند و او می نشیند.به سیگارهایشان نگاه می کنند و با آن بازی می کنند.مرد اول گویی ناگهان چیزی را به یاد آورده است سر بلند می کند.

مرد اول: قهوه؟

مرد دوم با حرکت سر علاقه مندی خود را نشان می دهد.مرد اول کلاهش را از روی فنجان قهوه بر می دارد.احساس پیروزی می کند.

مرد اول(با خوشحالی): باید سرد شده باشه.

مرد دوم (با دست دمای فنجان را کنترل می کند): آره سرد شده.

فنجان را به حال خود می گذارد ، اما دیگر هیچکدام سرگرم سیگارهایشان نیستند.همدیگر را نگاه می کنند و گاه به گاه لبخند می زنند.

مرد سوم با لباس ورزشی در حال دویدن کمی دور از این دو در حال عبور است.

مرد دوم(تقریبا فریاد می زند): آقا آتیش داری؟

مرد سوم چند لحظه توقف می کند، سپس به آرامی به سمت آنها می آید و کنار میز می ایستد.

مرد سوم: نه.

 

(اپیزود دیگری از من است برای فیلم قهوه و سیگارها)


قهوه و سیگارها(جیم جارموش)-2003[***]-2

+ نوشته شده در جمعه هشتم آذر ۱۳۹۲ ساعت 13:28 شماره پست: 977

زمان را همیشه می شود داشت، اما هیچ وقت نمی شود نگه داشت.



coffee and cigarettes(Jim Jarmusch)-2003

بهشتِ گم نشده

من هم یکی از بی شماری هستم که به تماشای شمشیرها و تبرها و باقی ابزارِ برجسته اعمال خشونتِ فیلم های بالیوودی، تبسمی به ظاهر نکنم هم در دل، لبخند می زنم. خودتان می دانید چرا؛ اما به تماشای همین ها در دستان آفریده های همتایانِ کره ایِ دوستانِ هندیمان، خیالِ خنده هم فرسخ ها دور می رود و جایی پنهان می شود. چرای این یکی را شاید ندانید و شاید هم بدانید اما به روی خودتان نیاورید. در آن گوشه دور آسیا، بر عکس آن یکی گوشه نزدیک ترش، خبری از فانتزی و بازیگوشی نیست. آن گوشه آسیا، تیغه تبر و ساطور و شمشیر و ...، تیغه سرد و سختِ واقعیت است و تجسم توحش و طبیعتِ جانورِ تمدن گریزی به نام انسان؛تصویری صادقانه تر از پرندگان آوازخوان زیر آسمان بی ابرِ بین درختان سبزِ جنگلهای مهربانِ توی فعالیت های تبلیغیِ برگردیم به سمتِ آن بهشتی که از آن افتاده ایم؛ تصویرِ "ما همیشه همین جا بوده ایم و هیچ وقت جایی نرفته ایم"؛ احتمالا چون جراتش را نداشته ایم.



the yellow sea/Hwanghae(Hong-jin Na)-2010


باز بساز

مردم دهکده ای از دست مهاجمینی به تنگ می آیند و از آن جایی که دانش خودشان درباره زندگی، محدود می شود به فصل کاشت و فصل برداشت و انتظار بین این دو فصل، تصمیم می گیرند دست به دامن کسانی بشوند که درباره انتظار کشیدن چیز زیادی نمی دانند و روش هایی مغایر با میل طبیعت برای زندگی می شناسند؛ مختصر، سلاح به دستند. آن ها را پیدا می کنند، قدری مقابله و قدری هم بده بستان فرهنگی با هم می کنند و به اضافه کمی نمک و کمی شکر و کمی ایثار، پیروزی حق بر باطل آماده است می توانید نوش جان کنید، گرم یا سرد. شناختید؟ با کمی بالا و پایین می تواند داستانِ خیلی از کتاب هایی که خوانده اید یا فیلم هایی که دیده اید باشد. بی آن بالا و پایین، "هفت دلاور" است. محصول 1960 به کارگردانی جان استرجس، تولید شده در هالیوود. قبل از آن البته "هفت سامورایی" بوده است در 1950 و خرده ای(!) به کارگردانی آکیرا کوروساوا تولید شده در ژاپن.

بعد از آن هم در 1989 در هنگ کنگ شده است "هفت سلحشور" به کارگردانی تری تونگ.* همین طور که شما برای هنگ کنگی ها تاسف می خورید و برای آمریکایی ها هورا می کشید و چشمتان را بر ژاپنی ها می بندید مبادا اتوپیایتان خط بردارد، خاطرنشان کنم که تنها در صورتی می شود ادعای کپی بودن این سه فیلم را مطرح کرد که هیچ کدام را ندیده باشیم. این سه فیلم، نه حرف مشترکی می زنند و –طبیعتا- نه تاثیر مشابهی بر تماشاگرانشان می گذارند. یکی درباره تغییر و تحول فرهنگی و اگر بخواهید همان بحران محبوب هویت انسان مدرن است (هفت سامورایی)، دیگری دیدگاهی مذهبی دارد و قهرمان پروری می کند و موضوع نجات دهنده را مطرح می کند(هفت دلاور) و آخری، در تشویق و تبلیغ همبستگی است (هفت سلحشور). اولی، از تماشاگرش تفکر می خواهد، دومی انگشتش را روی احساسات او می گذارد و سومی سعی می کند تماشاگرش خوش بگذراند.


  

     _____

* تعداد بازسازی ها و کشورهای بازسازی کننده بیشتر از این هاست. 

همه چیز به نوبت

از مهم ترین دستاوردهای سفر به هندوستان، آشنا شدن با پدیده ای است به نام صف. صف نیم خطی است به راس یک هدف(مثلا مترو یا اتاقک بازرسی یا صندوق ساندویچ یا لباس فروشی یا ...) متشکل از مردمی که پشت سر هم ایستاده اند و نه سطحی از هر سو بی کران، پوشیده از مردمی که در هم می لولند و بعدی و قبلی درباره شان غیر قابل تعریف است. و صف، در آن سرزمین، به قول استعمارگران سابقشان، omnipresent است؛درست مثلِ بازرسی. و خب این، تضاد جذابی با بی نظمیِ حاکمی (که بعضا-شاید اکثرا- به آزادی تعبیر می شود) دارد. و البته برای زنده ماندن یعنی برای برقرار بودنِ امکان رسیدن به هر چیزِ موجود و خواستنی از جمله محل کار، عبادت، تغذیه،... درکِ معنای نوبت بسیار حیاتی است. مثلا اگر در آن شلوغیِ ساعت 9 صبح متروی دهلی، فقط 10 درصد جمعیتِ به وجود آورنده آن شلوغی، با آن نیم خطی که گفته شد آشنا نباشند دست کم 95 درصد آن جمعیت حتی به بازرسیِ اولیه نمی رسند و آن 5 درصدِ رسیده هم بعد از بیرون آمدن از اتاقک بازرسی بدنی، در یافتنِ کیف هایشان که باید بعد از عبور از دستگاه در انتظارشان مانده باشند دچار مشکل می شوند، سگ پلیس بد خواب می شود و گریز از عواقبش هم عواقب خواهد داشت و به خیر هم که گذشت، انتظار قطار هم بی اعتقاد راسخ به آن نیم خط، می تواند از ریل ها، ابزاری برای کاهشِ جمعیتِ میلیاردیِ کشور بسازد. اما خب ساکنان دهلی که به این نیم خط معتقدند و تعدادشان افزایش می یابد.



عکس گرچه تزئینی نیست و به شدت مفهوم صف را نمایش می دهد، برای چسبیدن به این مطلب یک اشکال دارد: این که به سختی بتوان هندوستانی در صفش یافت که خب ایشان احتمالا آن قدر در صف های مستقیما مرتبط با حیات و نفس کشیدنشان ایستاده اند و در ضمن آن قدر فیل دیده اند که تمایلی نداشته باشند زیر آفتاب سوزانِ نیمروز جیپور برای سوار شدنِ بر یکیشان و بالا رفتن از کوهی و رسیدن به قلعه ای، کنار ما خارجی های فیل و صف ندیده بایستند و گاه گاهی هم قدمی بردارند و صدای هم ولایتی هایشان را که به اصرار هر چیزی را می خواهند به هرکسی و به هر قیمتی بفروشند، بشنوند.اینجانب در این صف قرار دارم، پس بی زحمت از دانش هندسه فضاییتان بهره ببرید و جمعیتِ خارج از دیدِ دوربین و ادامه نیم خط را تا من، تجسم کنید.

دست، متعلق به یکی از فروشنده های فوق الذکر است، حاویِ کالای مورد فروش ایشان.


این یکی عکس اما، یکی از آن صف هایی را نمایش می دهد که هندوستانی ها در آن می ایستند. صف، برای بازرسیِ پیش از ورود به متروست و چنان که می بینید مردانه است و خانمی از برابر آن عبور می کند تا به صف دیگری برسد برای ورود به بازرسی بانوان . 



پرسش و پاسخ

 "در جستجوی ریچارد"، "قهوه چینی" و حالا "سالومه"، همه دلبستگی سازنده شان به تئاتر را تصویر می کنند؛ اما به کمکِ ابزار سینما. حاصل، هیچ وقت یک تئاترِ تصویربرداری شده نبوده، بلکه تصویرِ تئاتر، روایتی از آن بوده است. نه چنان که  جدیدترین خاطره مشترک جهانی، "بردمن"، فورا در اذهان تداعی می کند، روایت پشت پرده مثلا  یک نمایش صحنه ای. اشتباه نکنیم. فیلم ها و داستان هایی از دستِ "بردمن"، از تئاتر همان استفاده ای را می کنند که داستان دیگری از یک مزرعه و دیگری از یک آپارتمان و دیگرتری از کره ماه. آل پاچینو اما برای ما، از تئاتر می گوید و نه بحران هویت انسان مدرن مثلا! و انگار این بار موفق تر از بارهای قبل. 



Salomé (Al Pacino)-2013

فصل تازه

آن چه گذشت...


ابلیس پا میشه میره پیش ضحاک و بهش میگه "پسر جون! وقتی میشه پدر رو کُشت و هر چی داره رو صاحب شد، تو چرا دست رو دست گذاشتی و پا روی جاده موفقیت نمی ذاری؟" ضحاک هم که هنوز نه مشترک مجله موفقیت بود و نه عضو هیچ NGO ی موفق کننده ای و نه کارت عضویت باشگاه های موفقین رو داشت،


بابلیس گفت این سزاوار نیست             دگر گوی کین از در کار نیست


ولی خب همه می دونیم که یه تبلیغ خوب از هر سلاح و زرهی قوی تره و عاقبت ابلیس


سر مرد تازی بدام آورید                       چنان شد که فرمان او برگزید


از اون ور هم خب مردم که حوصله شون از تماشای پای درازتر از گلیمِ جمشید سر رفته بود و دنبالِ یه شاهِ پاکوتاه می گشتن اسم ضحاک رو شنیدن و رفتن و صاف گذاشتنش روی قله موفقیت.


ادامه دارد...

معجزه وجود دارد

این فیلم یک معجزه است: داستان پر کشش و پر جزئیاتی که به هیچ دامی نمی افتد؛ نه پرگوست، نه نصیحت گر، نه انشامانند، نه دیکته نویس، نه شعاردهنده، نه سیاه نما، نه احساسات گرا، نه روشنفکرنما*. مختصر، در تعادل کامل از منظر انواع مجاز و غیر مجاز دواجاتِ محبوب. داستانی که به دست کارگردانِ بدون اعتیادی افتاده است و در اجرا هم دوزِ هیچ چیزی بالاتر از ظرفیت نرفته و هیچ کجای فیلم خودش را بیرون از فیلم و جلوتر از آن به نمایش نگذاشته است؛ نه حتی بازیِ بازیگرانش. 


شاید فقط یکی دو جمله سمیه داستان و یک بار ورودِ موسیقی بر دوشِ تماشاگری که ترجیح می دهد راه ها را خودش برود- و هنوز آنقدر مدرن نشده است که سازنندگانِ محصولات را پیام بر و راه بر بداند و فقط بله چشم بگوید- سنگینی کند.

*چیزی است شبیه تماشاگرنما با این تفاوت که این بار به واقع، طرف صاحبِ فکرِ روشن نیست.

ابد و یک روز(سعید روستایی)-1394