یادداشت
یادداشت

یادداشت

what is it?

برای درک تماشاگرای ایرلند شمالی، چیزهایی لازمه که ما نداریم؛ مثلا شاید خون مردم ایرلند شمالی یا تاریخی که از سر گذروندن یا برنامه های تلویزیونیشون یا گل و گیاهشون یا آب بارونشون یا نمی دونم دستپخت مامانشون! اون ها خوشحالن. به هوا می پرن و آواز می خونن no matter تو زمین چه خبره! گاهی، ما جهان سومیا همراه یه سری از جهان اولیا مثل تماشاگرای فرانسوی و انگلیسی و ایتالیایی و اسپانیایی و ... ممکنه دچار این توهم بشیم که اونا هیچ ارتباطی با ورزشی به اسم فوتبال برقرار نمی کنن و تنها چیزی که ازش میدونن اسم و چهره جرج بست هست که تقدیم تاریخ جهان کردن و بعد هم به سفارشِ خودش هر چیزی رو جز فوتبالش درباره ش فراموش کردن! اما اونها یه هو آخرای بازی، وقتی یک هیچ از آلمان عقبن و صدای سوت داور رو می شنون و دستش رو می بینن که به نفع تیمشون کرنر گرفته، ورزشگاه رو به لرزه در میارن و به ما میگن که دارن بازی رو نگاه می کنن و می فهمن که اتفاقی به نفعشون افتاده؛ فقط این سوال برای ما میمونه که آیا نوع این اتفاق رو هم درک می کنن؟ داور دوباره گوشه زمین رو نشونشون میده و دوباره توپ رو بهشون میده و اونا دوباره از این لذت چنان به هوا می پرن که ما برای سوتِ آخرِ بازیِ ایران-استرالیا نپریدیم! و جهان اولیا وقتِ بردنِ اون جامهای جهانی که می بردن! فوتبال ورزشیه که مردم ایرلند شمالی رو خوشحال می کنه و دیگران رو با اونا آشنا.


 

فوتبال در ضمن ورزشیه که در بقیه مردم دنیا، قادره چیزهایی پیچیده تر و متنوع تر از خوشحالی تولید کنه.


ایوان پریشیچ، داوید دخیا و دیگران در لحظه بعد از گلِ کرواسی به اسپانیا؛ دیشب

جهان

(آن چه گذشت...)


فریدون خیلی عصبانی میشه واسه اون دو تا پسر پیغام تنبیهی میفرسته و میره به ایرج هم میگه دنیا دست کیه. ایرج میگه دنیا همینه دیگه


بآغاز گنج است و فرجام رنج                پس از رنج رفتن ز جای سپنج

چو بستر ز خاکست و بالین ز خشت      درختی چرا باید امروز کشت

که هرچند چرخ از برش بگذرد                تنش خون خورد بار کین آورد


آخرشم در راستای حفظ صلح جهانی میگه اگه برادرا این شکلی راضی ترن پس


نباید مرا تاج و تخت و کلاه                 شوم پیش ایشان دوان بی سپاه

آشتی کنیم خلاصه.


ایرج تدارک سفر میبینه و فریدون هم بر میداره به اون دو تا مینویسه که


سه فرزند را خواهم آرام و ناز             از آن پس که دیدیم رنج دراز


بهشون خبر میده که ایرج داره میاد:


بیفکند شاهی شما را گزید            چنان کز ره نامداران سزید

ز تخت اندر آمد بزین بر نشست       برفت و میان بندگی را ببست

تحویلش بگیرید و روی هم رو ببوسید و پسرای خوبی باشید دیگه!   


ادامه دارد...

فقدان

یاروسلاو ایلیچ شروع کرد از تزویر مردم به طور کلی حرف زدن و از بی ثباتی کار دنیا و خودپسندی مردم، و حتی فرصتی یافت که در خلال حرف هایش از پوشکین نیز با بی اعتنایی بسیار زیاد یاد کند و از روابط انسانی با لختی بدبینی حرف زد تا جایی که سرانجام به دورویی و نابکاری اشخاصی اشاره کرد که خود را دوست می نامند، حال آنکه دوستی راستین در جهان وجود ندارد. خلاصه این که یاروسلاو ایلیچ متفکر شده بود و بر مسائل باریک داوری می کرد. اردینف با گقته های او مخافتی نکرد، اما اندوهی شدید و وصف ناپذیر در دلش افتاد؛ گفتی بهترین دوستش را به خاک سپرده باشد.


بانوی میزبان(فیودور داستایفسکی)-ترجمه سروش حبیبی

پیدا کردنِ سوال

"The adventure of the missing three-quarter" یکی دیگر از داستان های کمتر شناخته شده شرلوک هولمز و خوابیده بین صفحاتِ مجموعه "بازگشت شرلوک هولمز" است. داستان، معما دارد اما جنایت نه. جسد دارد اما قاتلِ قابل قصاص نه. زن دارد اما فقط در یک صحنه و بی جانِ به فروش رساننده جسم. پس جایش در همین آرشیوِ موزه ای است که هست نه در معرض باد و هوا. و موزه، مکانی است در خدمت رئالیسم. جایی برای واقع گرایی و واقع نمایی، برای ضبط و تماشای هر آن چه روزی و روزگاری بر جهانی رفته است. این داستان، به تمام ، در تشریح جزئیاتِ زندگیِ روزگاری و پیش نمایشِ زندگیِ روزگاری بعد از آن است: جایی که امروز در آنیم. زمینه ورزش آماتوری برای داستان، گرچه به تولیدِ فرضیه های غلط برای پاسخ معما کمک می کند، بیشتر در خدمت تفسیر یک جامعه است. درست مثل کنار هم قرار گرفتن بیماری و سلامت،علم نظری و عملی،روستا و شهر، استفاده از انواع وسایل نقلیه موجود در کمتر از 10 صفحه ، و نقش همزمان جانوران و سازمان تلگراف و امثالشان. سوال، کجا بودن گادفری استانتون یا دلیلِ غیبتش نیست. سوال این است که "او چیست؟"


  

I had learned to dread such periods of inaction, for I knew by experience that my companion's brain  was so abnormally active that it was dangerous to leave it  without material upon which to work.


The adventure of the missing three-quarter(Sir Arthur Conan Doyle)

ناتوان

فیلم از سطح هیچ چیز عبور نمی کند و به هیچ عمقی دست پیدا نمی کند؛ نه در روایت های عاشقانه اش، نه در بخش رمزگونه اش و نه در حرارت مبارزاتی اش. حاصل جز تکرارِ خبر گونه سلسله ای از حوادث نیست و هیچ گونه هیجانی در مخاطبش نمی شود. رابطه بین فیلم و مخاطب، مثل رابطه تولید کنندگان(نویسنده، کارگردان، تهیه کننده، بازیگر، آهنگساز و ...) با فیلم، یک رابطه تجاری صرف باقی می ماند و بس. حتی موسیقی که بناست با به رخ کشیدنِ خود، روی احساس مخاطب دستی بگذارد و دستاوردی داشته باشد هم درست به همین دلیلِ حضورِ پررنگ و پوشاندنِ صدای صحنه که نقطه اتکای داستان و محورِ همه چیز است، کارکردِ عکس پیدا می کند و به قطع ارتباط او با فیلم منجر می شود.



The silent war( Alan Mak and Felix Chong)-2012

هنر گفت و شنود

سیاه، سفید،خاکستری

سکوت و صدا

سایه و روشن

فرزندان فاصله اند؛جملگی.


آلفرد هیچکاک و فرانسوا تروفو در حال مصاحبه