یادداشت
یادداشت

یادداشت

بیرون

یک بیرون داریم و یک درون. دماغ عمل شده، شیشه شکسته، تعداد تلفات فلان بمب گذاری، شماره صندلی، رنگ پرچم، فرم چشم، فیش حقوقی، نوع پوشش، قیمت بنزین، 2-0 و ... این ها بیرونند و هستند. ارسال لعنت برای منکرانشان هم از اختیاراتتان است! درون اگر داشته باشند، از روی زبان و زمان عبور می کنند؛ جایی می مانند؛ چیزی می سازند. نداشته باشند، جای خود را به خبر و مد بعدی می دهند و به روز می شوند.

درون، همان چیزی است که فوتبال ولز ندارد؛ برنده یا بازنده فقط تابلوی نتایج را تغییر می دهد و داده های تاریخی را.


گرت بیل؛ دیشب. بیرونِ بیرون!


جان لوئیجی بوفون؛ چند شب پیش.بیرونِ یک درون!

مرگی و جهانی

مرگ چیز خوبی است. مردم را به هم نزدیک می کند. پست های توی صفحات مجازیشان را به هم شبیه می کند. علایق گذشته شان را ناگهان در امروزی* یکسان سازی می کند. کلی پیام و در نتیجه دیالوگ برقرار می کند. مثلا من روی صفحه گوشی تلفنم می خوانم:"سلام.درگذشت عباس کیارستمی در فرانسه را خدمت دوستان تسلیت می گویم." ؛و بعد از نقطه آخر، نام خانوادگی کسی که روزی چیزی به من درس می داده و هیچ وقت دوستش نبوده ام را! البته اگراو در بندرعباس یا مثلا زئیر درگذشته بود شاید این یکی خاصیت آخر از مرگ گرفته می شد و من از فوایدِ بی شمارِ مرگ بی بهره می ماندم و به تماشای بهره وریِ دیگران می نشستم، فقط!

عباس کیارستمی چند روز بعد از بود(باد) اسپنسر(اینجا خیلی ها او را با نام "پاگنده" به یاد می آورند) دنیا را ترک کرد. تفاوت شدتِ جهانی بودنِ نام این دو نفر را با تفاوت تکرار نام هاشان در همین فضای مجازی و با تنوع نام و حرفه تکرار کنندگانِ این نام ها و با تنوع یادداشت های مربوطه می توانیم درک کنیم. عباس کیارستمی نامی است که در فرانسه شنیده شده ولی بود اسپنسر نامی است که در جامائیکا هم زیسته شده. اما توی این گوشه دنیا مسابقه می دهیم برای زودتر نوشتنِ نام اولی روی شبکه های اجتماعی و وانمود کردنِ بیگانگی با دومی. کجای جهانیم؟...

لازم به ذکر است که بنده بیشتر از آقای کیارستمی فیلم دیده ام تا دوستِ ایتالیایی مان با تخلص آمریکاییش. در واقع هیچ فیلمی از ایشان را به خاطر نمی آورم اما گفتگوهایی که درباره فیلم های کیارستمی کرده ام را به یاد دارم و برای معرفیِ هنرمندانِ ایرانی به همسفرهای فرنگیم هم معمولا از نام او و "طعم گیلاس" اش آغاز کرده ام و عده ای هم فیلم و بعضی هم نامش را به خاطر آورده اند.

 

____

* = یک امروز

جایی دیگر

اینجا همه چیز بیرون از قاب می گذرد، حتی  داستان! و موفقیت فیلم همین جاست؛ بر خلافِ باج دادنِ مرسوم به چشم و گوش تماشاگر برای تضمین رضایت از پیش تمرین شده و تکراری به جای تولیدِ چیزی درونی تر، حاصلِ اندیشه ای تحریک شده .  بیرون از قاب، درونِ مخاطب است.



old boy(Park Chan-wook)-2003

سرگذشت

تاریخ را با چشم باز می سازیم و با چشم بسته می پذیریم!


آرون رمزی و کارت زردش؛ دیشب

اوج

(...آنچه گذشت)


خب! ایرج میرسه به کمپِ برادراش و سپاهِ برادراش.


بایرج نگه کرد یکسر سپاه                که او بد سزاوار تخت و کلاه

بی آرامشان شد دل از بهر او            دل از مهر و دیده پر از چهر او


همین نگاه، کار رو خراب می کنه. تور که داره ماجرا رو می بینه سلم رو هم صدا می کنه میگه بیا بببین چی شد!


از ایران دلم خود بدو نیم بود               باندیشه اندیشگان برفزود

سپاه دو کشور* چو کردم نگاه              از این پس جز او** را نخوانند شاه


در هر حال، گفتگوی بین برادرا شروع میشه. سلم و تور مراتب خشم خودشون رو به اطلاع ایرج میرسونن


بدو گفت تور ار تو از ما کهی                 چرا بر نهادی کلاه مهی

ترا باید ایران و تخت کیان                      مرا بر در ترک بسته میان

برادر که مهتر بخاور برنج                       بسر بر ترا افسر و زیر گنج


و ایرج هم مراتب آشتی طلبی خودش رو به اطلاع اونها میرسونه


من ایران نخواهم نه خاور نه چین             نه شاهی نه گسترده روی زمین

بزرگی که فرجام او تیرگیست                   بر آن مهتری بر بباید گریست


حتی تا حذف بدون خونریزی خودش هم پیش میره ایرج و میگه


مکن خویشتن را ز مردم کشان                  کزین پس نیابی ز من خود نشان

بسنده کنم زین جهان گوشه ای                بکوشش فراز آورم توشه ای

بخون برادر چه بندی کمر                           چه سوزی دل پیرگشته پدر


اما همونجوری که تمام غرایزتون بهتون می گن زور قهر از آشتی بیشتره و طعم و رنگ خون از هرچیزی تو این دنیا دلپذیرتره؛پس عاقبت تور


یکی خنجر آبگون برکشید                     سراپای او چادر خون کشید

بدان تیز زهرآبگون خنجرش                   همی کرد چاک آن کیانی برش


بعد هم سر جسد رو جدا می کنه و با تشریفات میذاره توی یه صندوق بفرسته برای فریدون که بفرما اینم سر شازده پسرت


کنون خواه تاجش ده و خواه تخت            شد آن سایه گستر نیازی درخت


ادامه دارد...

someone somewhere

ویژگی اصلیِ قهرمان نه پیروزی است، نه قدرت فوق بشری، نه مهارت های خارق العاده و نه محبوبیت؛ ویژگیِ اصلیِ او، تنهایی است. 


تیم پرتغال برابر پنالتی؛ دیشب

این را هم داستان ها می دانند، هم نویسنده ها، هم عکاس ها، هم تماشاگران و هم قهرمان.

light is dark

عدالت، صلح، امنیت و انسانیت؛ برای هر کدام از این ها تعریف هایی دارید و عمیقا به آن ها معتقدید. بر اساسشان قضاوت می کنید(و حکم به ممنوعیت قضاوت برای هر غیر از خودتان می دهید) و آدم خوب ها را از آدم بدها جدا می کنید و توی تیم آدم خوب ها قرار می گیرید. اما به واقع، چنان مرزهایی که در تعریف ها دارید آیا وجود دارند؟

تواناییِ نوشتن، اولین تعریفِ سواد و داشتنِ سواد از نخستین نشانه های تمدن و تمدن نقطه مقابل توحش نیست؟ شاید نه!

تردید! این، همیشه تمایز اثر هنری و بیانیه آموزشی و فراخوانِ سربازگیری باقی می ماند. Death note یک اثر هنری است. 

و تردیدش تنها حاصلِ محتوای داستانی نیست که طراحیِ ظاهریِ کاراکترها، بازی با نور و رنگ، قاب بندی ها، موسیقی، قطع ها و ... همه در دور کردنِ یقین و تشدیدِ تردید در نقش دارند؛ حتی در حکمِ نهایی و پاسخ قطعیِ معما.


Death note(Tetsuro Araki)_2006

____

توضیح: این نوشته الزاما درباره هر اقتباسی از مانگای death note و نه حتی در مورد خود این مانگا صدق نمی کند. فقط و فقط از انیمه 37 قسمتی صحبت می کند.

زمان، مکان و این قبیل حواشی

اگر روزی روزگاری می خواستم از مجموعه داستان های شرلوک هولمز اقتباسِ سینمایی(تلویزیونی) داشته باشم، بی تردید این داستان یکی از انتخاب های اصلیم بود. دلیل اول در خطر بدون جان قهرمان، اوج و فرودهای گیرایی می سازد که مخاطبِ هولمز باز و حتی هولمز نباز و صرفا سریال باز و حادثه باز و قصه شنو را پابندِ محصول نهایی خواهد کرد و جنسمان فروختنی و خریدنی خواهد بود. دلیل دوم، کیفیت خاص این ماجرا و شکل گیریِ معما هم پای پاسخِ معماست. داستان، تا نقطه های نزدیک به پایان، فقط داستانِ بیمارِ رو به مرگ و مشاعرِ رو به زوالش است و دوستِ نگران و صاحب خانه هراسانش. خوانندگانی که بر خلاف ما در زمان حیات آرتور کنان دویل زندگی می کردند و داستان را برای بار اول در مجله استرند دنبال می کردند، تجربه ای متفاوت از من و شمای دیر به دنیا آمده، داشته اند در برخورد با این داستان. آن ها به واقع نگرانِ مرگ کارآگاه شده اند و تا زمانی حتی به جستجوی معما نبوده اند. ذره ذره که پازلِ سوال شکل می گرفته هم باز از نگرانیشان چندان کاسته نمی شده و هیجان و غافلگیریِ کالورتون اسمیت را هم شاید شریک شده باشند؛ چیزی که به ندرت در یک داستانِ معمایی، پلیسی و قهرمانی رخ می دهد. این جا جایی است که تاجر راهش را از خالق جدا می کند. راهی که تهیه کننده های گرانادا رفتند و زنِ نحیفِ مظلومِ طفلکی و مردِ هیولای بی رحم و عاشقِ شاعرِ معتادِ خرفت و پزشکِ مهربانِ جان بر کفِ انتقام گیر و کودکانِ کنترل کننده عواطفِ تماشاگر را تنگِ این داستانِ تقریبا 3 نفره (و مردانه) چسبانده اند(از آن جا که در مجموع کمتر از 10 دقیقه از محصولِ تقریبا 50 دقیقه ای شامل محتویات این ماجراست شاید باید بگوییم سایه ای از این داستان را به آن چیزها چسبانده اند!) و حاصل را با طیب خاطر و احساس امنیت به ما فروخته اند. 



I wonder how a battery feels when it pours electricity in a non-conductor?


The Adventure of the Dying Detective(Sir Arthur Conan Doyle)

جهان و هر چه در او هست

برادری، برابری و شادی، بازوی کلفت می خواهد و عرق جبین و خونِ فراوان و رگ های جوان! مثلِ پیروزی!

گراتزیانو پله و جورجو کیلینی؛ دیشب

the final shootout

مدت هاست روش های نفوذ به عمق شخصیت ها و وتعمق در هستی و استفاده ابزاری از جنون و جریان سیال ذهن، همراه با قرن و مخاطب تغییر کرده است. خبرش دیر به جهان سوم می رسد! 



Seven Psychopaths(Martin McDonagh)-2012

مرز

مرزها، خواستنیند و داشتنی و پس ساختنی؛ یکیشان همین چارچوب دروازه فوتبال.

مرزها غم آورند و گریختنی و دورریختنی و باز، داشتنی؛ یکیشان همین چارچوب دروازه فوتبال.


باخت لحظه آخریِ اتریش به ایسلند؛ دیشب

سرگرمی سازی

این داستان هم خون دارد و هم زن؛ هم عشق دارد و هم تنفر؛ هم ظالمِ دیدنی دارد و هم مظلومِ چشیدنی. طبیعتا شهرت و اقتباسِ تصویری هم دارد: مشهورترینش قسمتی از سریالِ مطرحِ قرنِ گذشته شبکه گرانادا با شرلوک هولمزِ بی همتایش جرمی برت که در همان نیم صفحه اولِ داستان، اصلا در همان دیالوگِ اولِ شمع به دستش ، چنان جانی به مردِ توی کاغذ می دهد که بعدها بازیگرِ دیگری نخواهد توانست و نتوانسته است از او (یعنی همان کاراگاه نامیِ توی کاغذ) بگیرد.

در مجموع اما این داستان در مقایسه با بسیاری دیگر از داستان های مجموعه شرلوک هولمز، زوایای کمتری را پوشش می دهد و بر همان زاویه سرگرمی و حلِ معما متمرکز است. مردِ پلید و زنِ لطیف و شوالیه ناجی و کلید های نادرست برای قفل های گاهی روی صندوقچه های خالی.

***

لیدی برکنستال، که در پایان به نام دوشیزگی، مری فریزر نامیده می شود مثلِ آزاد شدن از قیدِ اسارتی(آن هم توسط یک دریانورد، یک مردِ آزادِ خارج از قیدِ مرزها)، از یک طرف تمامی ضعف های مرسومِ زنهای قصه هاست با تمامِ کوری و نادانی و سکوت و تاثیرپذیری که هنوز هم رسمِ غالبِ زنانی است که توی این جهان و زیر همین آسمان نفس می کشند و از سوی دیگر همان تصویرِ اساطیریِ فریبکار و فریبا را منعکس می کند. زنِ خدمتکار نیز همین هر دو ویژگیِ وفاداری و فرمانبرداری به هر قیمت و فریبکاری و دروغگویی به مهارت را داراست. داستان، فقط یک اعتراض سطحه به قانونِ مذهبیِ انگلستان و ممنوع بودنِ طلاق و رهایی بخشیِ جنایت و خونریزی است.



 

Your fatal habit of looking at everything from the point of view of a story instead of as a scientific exercise has ruined what might have been an instructive and even classical series of demonstrations. You slur over work of the utmost finesse and delicacy in order to dwell upon sensational details which may excite, but cannot possibly instruct, the reader.


The Adventure of the Abbey Grange(Sir Arthur Conan Doyle)

سلامت صحت

از اونجایی که دوستای آقای علیفر توی تلویزیون Rai، خیلی توی کمک به دوستشون موفق نبوده ن و ایشون با وجود تاکید بر وجود این دوستان و راهنماییاشون و تعمق شخصیشون در زبان ایتالیایی و تلفظ هاش، اسمِ تمامیِ بازیکنهایی که امکان غلط تلفظ کردنش بود رو غلط تلفظ کردن، یک بار برای همیشه به این قوانین دقت کنیم و حتی بی نیاز از شنیدنِ صدای یک گزارشگرِ ایتالیایی(بدون این که باهاش دوست باشیم و شماره تلفنش رو داشته باشیم) هم اسم ها رو درست تلفظ کنیم:
  • در مورد همون آقای zaza: اصولا "z" در زبان ایتالیایی "تز" تلفظ میشه. اما خب نه به اون غلظتی که بشه "ت" رو به وضوح از "ز" تفکیک کرد و گاهی ممکنه گوشِ تمرین نکرده من و شما فقط "ز" متفاوت از "ز" خودمون بشنوه و گاهی هم به همون شفافیت "پیتزا" و "لاتزیو". پس "زازا" تلفظ قابل قبولیه برای یک غیر ایتالیایی زبان اما تلفظ ایتالیایی نیست.
  • De sciglio: آقای علیفر مستمر این اسم رو "دِ اسکیلیو" تلفظ می کردن در حالی که ترکیب "sci" رو باید "شی" خوند اولا و دوما "s" رو "اِس" نمی خونن! پس ایشون "دِ شیلیو" هستن.
  • Bernardeschi: امشب ما این اسم رو "برناردِشی" می شنیدیم. الفبای ایتالیایی فاقد حرف "k" است (امروز به عنوان یه حرف خارجی این حرف هم وارد الفبا شده و تدریس میشه و استفاده ازش رو بلدن ولی توی هیچ نام و کلمه اصیل ایتالیایی وجود نداره). ایتالیاییها وقتی به صدای "ک" احتیاج دارن یا از "q" استفاده می کنن یا از "c" که این آخری قبل از "i" یا "e" صدای "چ" میده و برای تولید "ک" به اون "h" که میبینید احتیاج داره. پس ترکیب "chi" رو "کی" می خونیم و اسم این بنده خدا هم "برناردسکی" هست.
  • Insigne: این بابا رو هم دوستمون "اینساینه" صدا می کردن. حرف "i" رو انگلیسیا "آی" صدا می کنن ولی ایتالیاییا بهش میگن "ای" و "ای" هم می خوننش."gn" هم صدایی شبیه "نی" میده و اسم این بازیکن هم میشه "اینسینیه".

ما ملتی هستیم که یه عمر به آریگو ساکی(Sacchi) گفتیم "آریگو ساچی" و بلد نیستیم فرانکو بارزی(Baresi) رو جز "بارِسّی" صدا کنیم. یه مدت به باجو (Baggio) گفتیم "باگیو"؛ ما تحمل تلفظ نادرست اسامی رو داریم اما تاکید به صحتشون دیگه too much می باشد!