رستمزاد

آن چه گذشت...


سام بعد از عروسی، زابل رو می سپره دست زال و خودش میره طرفای مازندران.

وقتشه دیگه اون بچه ای که همه وعده دادن به دنیا بیاد، ولی نمیاد! بزرگ و سنگینه و رودابه حالش خیلی بده و همه نگرانن. یهو زال


همان پرّ سیمرغش آمد بیاد                بخندید و سیندخت را مژده داد


نگفته بودیم ولی وقتی سام رفته بود زال رو از کوه بگیره بیاره خونه ، سیمرغ چند تا از پرهاش رو به زال داد و گفت هروقت گرفتاری پیش اومد آتیش بزن من خودم رو می رسونم. الآنم زود میاد و


چنین گفت با زال کین غم چراست           بچشم هژبر اندرون نم چراست


زال هم رودابه رو نشون میده و وضعیت بالینیش رو توصیف می کنه و سیمرغ راهکار ارائه میده که


بیاور یکی خنجر آبگون                       یکی مرد بینادل پرفسون

نخستین بمی ماه را مست کن          ز دل بیم و اندیشه را پست کن

بکافد تهیگاه سرو سهی                   نباشد مر او را ز درد آگهی

وزو بچه شیر بیرون کشد                   همه پهلوی ماه در خون کشد

وز آن پس بدوز آن کجا کرد چاک        ز دل دور کن ترس و تیمار و باک




ادامه دارد..

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد