به خاطر دودِ صورتی رنگِ فیلمِ سیاه و سفیدش، به خاطرِ بالاها و پایین هایش، نه به خاطر قصه و پیام هایش(که گذاشته ایم برای اهلش و هواخواهش)، از یاد نبردنی است و دوست داشتنی.
من هم آن پایین، زیرِ میز، یک گوشی که می توانم داشته باشم!... دارم؟...
High and low / Tengoku to Jigoku* (Akira Kurosawa)-1963
______
* به گواه فرهنگ واژگان ژاپنی-انگلیسیِ روی میز من و عده ای دیگر، عنوان ژاپنی از بهشت می گوید و جهنم.
راه پیشرفت فقط از یک جا می گذرد: از «چشم». نه آن که در سر دارید، آن یکی که بر زبان دارید. می خواهید دکتر، مهندس،آشپز، خیاط، نویسنده، کتاب خوان، فارغ التحصیل، آزاد، اوستا(بر وزن روستا) یاهر چیز دیگری بشوید که شدنش یک قدم بعد از این جاست که هستید،لازم نیست بروید از یک جایی یک سی سال بردارید تا درش(برای آنان که وقتشان ارزشمندتر از صرف شدن برای فهمیدن زبان فارسی است عرض کنم که این «ش» جای آن «سی سال» آمده است که به خاطر «یک» پیش از خودش باید مفرد محسوبش کنید چون نویسنده آن را واحد دیده) بسی رنج ببرید. بلکه باید همتان(هم به فتح ه+کسره+تان) را بگذارید کنار غمتان و یک رئیسی اربابی چیزی برای خودتان جور کنید تا امر بفرماید و شما چشم بگویید. به طرفه العینی شما از آن عقب مانده ای که بودید به پیشرفته ای که هستید تبدیل خواهید شد.
فردوسی به ضرورت وزنی نوشت :"نهان شد به گرد اندرون آفتاب/پر از خاک شد چشم پرّان عقاب" به جای اینکه بنویسد: "آفتاب به گرد اندرون نهان شد. چشم عقابِ پرّان پر از خاک شد". ما فهمیدیم. چرا؟ چون ضرورت شعری را می فهمیدیم و بابتش غلطهای دستوری را تصحیح می کردیم؟ یا چون در ساخته فردوسی، به یا بی هر ضرورتی، تمامی ارکان جمله وظایفشان را به درستی انجام داده اند و معنایی برابر با همان شکل کسل کننده آموزشی تولید کرده اند؟
فردوسی جای دیگر گفت*:"سخن بهتر از گوهر نامدار / چو بر جایگه بر برندش بکار" و ما فهمیدیم "ش" در "برندش" یعنی "سخن" چون دستور زبان فارسی را بلد بودیم و این شکل از ضمیر آوردن را می شناختیم و تا سرمان را بر می گرداندیم مرجع را می دیدیم و برای هم دست و سر تکان می دادیم و لبخند می زدیم.
ضرورتِ شعری از "خاموش"، " خامُش" و "خموش" ساخت یا این ها وجود داشتند و ضرورت شعر و وزن فقط برگزیدشان، اشتغالِ من و شمای غیر متخصص یا متخصص موتورهای احتراقی درون سوز** نیست. آنچه مربوط به ماست این که هر سه کلمه را می فهمیم پس هستند و معنادار هستند.
حالا ما میل می کنیم به کشتن امکان تنوع و داد بر می داریم برای کشتنِ ضمایرِ بعد از فعل و ترتیبِ معنا دار اما نه چندان تکراریِ عناصرِ جمله ساز که منم نجات دهنده زبان فارسی و منم فردوسی زمان! نچ! قتل می کنیم وقت یکسان سازیِ زبان و از بین بردن یک یکِ انتخاب های ممکنِ گفتن به قصدِ ساده سازی و کم کار کردنِ خواننده و شنونده. رد خون هم پیداست چشم که باز کنیم.
خب آن همه انرژی که باید صرف فهمیدنِ فرانسوی زبان ها و انگلیسی زبان ها و آلمانی زبان ها بکنیم را از جایی باید بیاوریم! پس در انرژیِ مصرفیِ زبان فارسی صرفه جویی کنیم. بی رمقش کنیم که حالِ به تحرک واداشتنمان را نداشته باشد. نَمُرد هم نَمُرد!
توضیح: فردوسی خیلی چیزهای بهتر و پیچیده تر و زیباتر از نمونه های آمده در این پست گفته است. نگارنده تن پرور دم دست ترین ها را از نزدیک ترین یادداشتها برداشته است؛ او را نبخشید!
---------
*خواننده می داند که هیچ شنونده صدای فردوسی، به احتمال قریب به یقین در قید حیات نیست یا اگر هست، آن شنونده "من" نیست و این فعل معنای غیر صوتی تولید می کند.
**عده ای لابد تشخیص می دهند که اشاره به چنین تخصصی وام گیری از نوشته های نه چندان دور نویسنده هایی است و عده ای هم لابد تشخیص نمی دهند.
از همان نور سبز تابیده به ماشینهایی که دختر قرمز پوش شب سیاه رنگ ابتدای فیلم و دوربین لرزانی که ژرار دوپاردیو را از رختخواب تا دستشویی تعقیب می کند و گاه از او عقب می ماند(خواننده می داند که خارج شدن بازیگر از قاب بندی دوربین هایی که جایی ثابت نشده اند امری طبیعی است و اشاره نگارنده به برنامه ریزی و نقشه کشی میلیمتری کارگردان نیست) و موهایی که براق و تمیز و مرتب نیست، آدم می تواند تصمیم بگیرد که فیلم را دوست بدارد و کارگردان هم علیه این تصمیم اقدامی نمی کند. با تماشاگر است که گه گاه با فاصله گرفتن از فیلم به فکر بررسی استواری یا لرزندگی دوربین بیفتد.
Loulou(Maurice Pialat)-1980
کتابی هست به اسم A companion to literature and film که ما می توانیم به ترجمه آقای داوود طبایی عقدایی و ویراستاری آقای وحیدالله موسوی و به نام "راهنمایی بر ادبیات و فیلم" به لطف موسسه تالیف، ترجمه و نشر آثار هنری "متن" و فرهنگستان هنر جمهوری اسلامی ایران، با یک جلد قرمز رنگ و طراحی روی جلد بسیار دم دستیِ* آقای محمدرضا عبدلی از کتاب فروشی ها تهیه کنیم. کتاب خوبی است و مقالات بسیار جالب توجه، دوست داشتنی و حتی هیجان انگیزی درباره رابطه متقابل این دو هنر، خصوصا از نوع سهل انگاشته ی اقتباس را در خود دارد.
در یکی از مقالات این کتاب، کراراً به فیلمی به نام "جویندگان طلای ‘ 33 " ارجاع داده شده است. چه می خوانیدش؟ ...البته اگر آن علامت کوچک" ‘ "را اشتباه چاپی و خط خوردگی نمی بینید در هر بار تکرار.
یک اتفاق کوچک و احتمالا بی اهمیت رخ داده است و آن اینکه آقای مترجم در ترجمه "Gold diggers of ‘33" عدد را به همان صورت خلاصه شده آورده است و فکر نکرده که خواننده فارسی زبان شاید آشنا با حذف کردنِ هزار و نهصد به شکل 19 از ابتدای سال ها و جایگزین شدنش با چیزی شبیه اثر تصادفی قلم بر روی کاغذ (همان " ‘ " ) آشنا نیست (سعی می کنیم فکر نکنیم که خود مترجم هم از این دست فارسی زبان هاست) و این خطر ویراستار را تهدید می کند که برای رعایت ترتیب علائم ریاضیِ چپ چینِ فارسی، بردارد و آن خط خوردگی را از قبل به بعد از عدد منتقل کند و حتی آشنایانِ به این منطقِ حذفی را در خواندنِ محصولِ ترجمه شده به دردسری بی اهمیت در برابر عظمت طبیعت بیاندازد!
_____
* قدری کاغذ و یک خودنویس به نشانه ادبیات و یک عدد دوربین دستی به نشانه سینما و یک عینک به نشانه مطالعه و تحقیق!
Mulino bianco یک نام تجاریِ ثبت شده است که هر آنچه بشود از آرد ساخت را زیر بال و پر دارد. دو سالی است (من در شمارش ضعیفم شاید تعداد سال ها جز این باشد) که دارندگان این نام تجاری، آنتونیو باندراس را به عنوان چهره تبلیغاتی شان انتخاب کرده اند و لابد قرارداد قشنگی هم بسته اند و پول های خوبی جا به جا کرده اند که جوینده می تواند به راحتیِ فرو بردنِ جرعه های آب به یابنده اندازه این پول ها تغییر وضعیت دهد. حالا این آقای آنتونیو باندراس برای بیسکوییت ها و نان های مولینو بیانکو چه کار می کند؟ با شمشیر وارد می شود آن ها را از دستِ ژنرال های پلید اسپانیایی زبان نجات می دهد یا از اسارت جعبه بیرون می آورد؟.. با گیتاری برایشان آواز می خواند و در رستورانی در غرب وحشی به خوردِ مردم می دهدشان؟..در یکی از پر ابهت ترین و سکسی ترین ظواهرش خودی نشان می دهد و به اسپانیایی یا انگلیسیِ آشنا به گوش جهانیان می گوید "مولینو بیانکو بخورید که من هم خورده م"؟ خیر. ایشان در هیاتِ آسیاب داری ظاهر می شود در لباسی به رنگِ محیط، گاهی با کودکانی در همسایگی و مرغی در رفاقت! ایتالیایی حرف می زند و هر بار در فیلم کوتاهِ کم دقیقه ای یکی از محصولات این شرکت را یا تهیه یا عرضه می کند! آخرینی که من دیدم: او کودکان را می بیند که قایم موشک(یا "باشک" هر چه شما می گویید) بازی می کنند و یکی شان در خطر لو رفتن است که به اشاره دست او بر می گردد به مخفیگاه و لذت این تماشا، ایده پنهان کردنِ شکلات در چهار دیواریِ بیسکوییت را به وجود می آورد و nascondini (جمعِ nascondino، کلمه ای که ایتالیاییها برای آن بازیِ ابتدای فیلم به کار می برند) مولینو بیانکو متولد می شود. می توانید از سوپر مارکت ها تهیه کنید!
حاشیه: من اگر نویسنده مدرنی باشم باید خودم را در بهترین لباسم و با یک کلاه و حتی اگر شد عصای شیک نشانتان بدهم و یک نتیجه گیریِ متناسب با لباس هایم و یک مقدمه حتی شیک تر بچسبانم به چند خطِ بی خاصیتم و فوایدِ متناسب با پیشرفت علوم تولید کنم و هدفم از نقلِ این مطالبِ آرد دار را به ظرافت تشریح کنم تا شما که خواننده مدرنی هستید حسابی تفهیم شوید و بتوانید نکاتِ هایلایت شده را هم جایی با خطِ خوش نگه دارید. اما خب من نویسنده مدرنی نیستم و اهدافم را -اگر دارم- نگه می دارم برای خودم و از اتلافِ وقتِ خواننده ای که گرفتنِ نتیجه از حوزه تخصصش خارج است و هنوز همچین سرفصلی را در هیچ کدام از محل های تحصیلش تدریس نکرده اند، خرسند می شوم. یکی از تفریحات ناسالمِ نوعِ بیمارِ بشر!
اینکه یک طراح لباس خوب، کلی لباس قشنگ برای بازیگران طراحی کند و یک خیاط خوب بدوزدشان و آن ها هم بپوشندشان، برای خوش لباس شدن فیلم کافی نیست. یک کارگردان و یک تصویربردار هم باید برچگونگی تماشا شدنشان نظارت کنند.
Ridicule (Patrice Leconte)-1996
پی بردن به شباهتِ -دست کم- داستانیِ Ek villain و "من شیطان را دیدم" اصلا کار سختی نیست. کافی است دومی را دیده باشید و بعد مثلِ من به طور تصادفی یکی از دقایقِ یک ساعت پایانیِ (منهای چند دقیقه آخرِ آخر) اولی از برابر چشمتان عبور کند( یعنی در دقایقِ پیش تر چه بر فیلم و در فیلم رفته، نمی دانم و مهم نیست). دوست دارید اسمش را بگذارید دزدیِ ایده می توانید. مارتین اسکورسیزی هم the departed اش را از دوستانِ هنگ کنگی مان دزدیده بود؛ بعد از ارتکاب جریمه اش را پرداخت کرد و اسمش شد اقتباس یا بازسازی یا الهام یا اعتراف به گناه! اگر باز هم مثل من، بعد از رخ دادن تصادف، پس از رفت و برگشتی، قصد کنید به تماشای مثلا نیم ساعت مانده تا به پایان، تشخیص تفاوتها هم اصلا سخت نیست. مثلا غیبتِ devil (چنان که عنوان انگلیسیِ دومی می گوید) و حضورِ انسانِ خالص، گیرم از نوع villain! و به عکسِ عنوان، نقشِ پیدا ولی نه شعاریِ مذهب در اولیِ بی شیطان! و صد البته تلاش برای لایه لایه و عمیق تر کردنِ محتوایی/معناییِ تصویرِ درد بر خلافِ دردِ خالصِ دومی، بی عمق و معنای ساختگی و افزودنی. و صد البته پرحرفیِ برادران و خواهرانِ هندوستانی بر خلافِ نوعِ کره ایشان!
Ek villain (Mohit Suri)-2014/I saw the devil (Kim Jee-woon)-2010
فیلم پر کشش فیلمی نیست که تماشاگر را کنجکاو می کند که بعد چه خواهد شد؟ امروز با دستگاه های پخش خانگی، پاسخ این سوال را با به حد نیاز جلو بردن فیلم به دست می آورند (همان طور که وقتِ کتاب خواندن با ورق زدنِ شماره کافی از صفحات). کشش، یعنی تمامیِ لحظاتِ تماشاگر را با حال پر کردن؛ یعنی در هر لحظه چیزی تقدیم او کردن؛ یعنی پیوسته دیدنی بودن و پیوسته تماشا شدن؛ یعنی کاملا و در هر لحظه مطلقا "حال" بودن (که مخالفتی با داشتن نگاه به گذشته و آینده هم در آن نیست)؛ مثل "یک زندگی آرام"!
Una vita tranquilla/ A quiet life (Claudio Cupellini)-2010
"وکیل مدافع شیطان" یک سرگرمی است. سرگرمی دانستنِ چیزی نه توهین است نه تحقیر. بشر همواره در جستجو و تولیدِ سرگرمی بوده و هست؛ در هر زمان و مکانی هم به نامِ محبوب و مرسومِ (همان مُد) چهار دیواریش1صدایش کرده است. یک روز این سرگرمی شهربازی یا فلان اسبابِ بازی است؛ یک روز فلان قصه و فلان فیلم و فلان جُک است؛ یک روز فلسفه است، یک روز فیزیک، یک روز فلان مبحث تئوریک در فلان شاخه فلان علم؛ یک روز ریاضت و زیارت است؛ یک روز تولید مثل است و یک روز هم داروی ضد افسردگی! سرگرمی تنها داراییِ بشر و تنها تولید اوست و اصلا بار معناییِ منفی نه دارد و نه می تواند که داشته باشد. خودِ سرگرمی و کیفیتِ او2ست که می تواند پستی یا بلندیِ مقامش را بسازد. این چیزی است که در "وکیل مدافع شیطان" نگاه می کنیم:
فیلم، روی شانه های داستانش سوار است و اتفاقی که در مسیرِ تبدیلِ داستان3 به فیلم رخ داده است، فقط افزودنِ اسانسِ تصویر است؛ مثلا استفاده از تکنیک های فریبای تغییرِ چهره و قامت و انتخابِ اندام های خوش صورت4 به خصوص زنانِ داستان که عمده بارِ گرم کردن سر بر دوشِ آن هاست چنان که ساختنِ فیلم و نوشتنِ داستانِ کم زن ریسکِ کم معنی ارزیابی شدن و کم تماشاچی و پول نساز شدن و بازنگشتنِ سرمایه مادی و معنویِ هنرمند(هنرساز) را در خود دارد و از آن5 اجتناب می شود. اینجا مثلا ما با بدنِ ساختمان هم رو به روییم و طراحیِ داخلیِ خانه جان میلتون(با آن نامِ معروفش که باید نشانه هوشمندیِ نویسندگان باشد، اما می شود خیلی هم از شنیدن و به یادآوردنِ هم نامش ذوق زده نشد!)، آب های روی پشت بامش هم فقط تلاش برای تولیدِ حظ بصر است مثل انتخاب شارلیز ترون و کیانو ریوز برای نقش های اصلی یا حتی نقاشی های مذهبیِ گوشه گوشه فیلم. داستان هم تکرار ساده ترین و ابتدایی ترین حکایت ها و الگوهای داستانیِ شیطان و فریبهایش است که نمونه های خوب و بد و حکیمانه و غیر حکیمانه و شاهکار و معمولیش به چرخاندنِ سر در تاریخ ادبیات نمایانند. کمی هوشمندی و تازگی را تنها می شود در آخرین سکانسِ خانه میلتون و گفتگوی مستقیمِ شیطان و بچه رزمری6دید. مثلا در جمله آخرِ دیالوگِ
-تو چی هستی؟
-اسم های زیادی به کار می برن.
-شیطان؟
-صدام کن "پدر".
با آن شیوه نمکین، دوستانه و تامل برانگیزِ آل پاچینو در بیانش. انتخابِ آل پاچینو در این نقش هم قابلِ قدردانی است. حالا چه اولین انتخاب کارگردان و تیمش بوده باشد، چه به سببِ کمتر بودنِ دستمزد یا بی کار بودنِ او یا رد شدن نقش از جانبِ مثلا جک نیکلسون (که شاید اولین انتخاب برای هر شیطانی به نظر بیاید) بوده باشد. شیطانِ آل پاچینو جستجو کردنی تر از خیلی از بازیگرانِ احتمالیِ دیگر است که یا شرارت مهارنشدنی شان به طرفه العینی دریافتنی است یا جذابیت های جسمانیشان را می توان فورا به آن محبوب ترین گناهِ نمایشی و بحث برانگیزترین گناهان(چون ساده ترین در تشخیص و بیرونی ترین در اجراست) ارتباط داد. گیرم پاچینو هم شیوه ای بسیار بیرونی و پر از برجستگی را برای این نمایش برگزیده است و از آن ظرایف معمول در نگاه و حرکات و سکونهایش خبری نیست. بازی او هم به فیلم می آید و تنها تصویری است چسبیده شده بر روی داستان برای جذاب تر کردنش. به هر حال، اوست که جمله کوتاهِ سه کلمه ای را جوری می گوید که تماشاگر را به مرورِ شنیده ها وادارد. شیطان، آن طور که در ادیان و افسانه ها تعریف شده، پدر است و خانواده دوست. وگرنه چرا این قدر نگرانِ هدایتِ بشر به مسیری و آگاه کردنِ او به دارایی ها و امکاناتش است و چشم انتظار شکوفاییِ استعدادهایش7؟
the devil"s advocate(Taylor Hackford)-1997
_____
1. از آن جایی که تاریخ ثابت کرده است که هم زبان های من تنها به هنگام مطالعه و شنیدنِ زبان های فرنگی در جستن و یافتن مرجع ضمیر از خود همت نشان می دهند راهنماییشان می کنم که این "ش" بر می گردد به "بشر".
2.نویسنده احتمالا بی خبر بوده از بی جانیِ سرگرمی و از سرِ این نادانی "او" را به "آن" ترجیح داده. خواننده آگاه به قدِ قامتِ خود بخشاینده و عیب پوش است نه متناسب با ابعادِ نویسنده!
3.خواننده آگاه است که معمولا(نه همیشه) مقدم بر نوشته شدنِ فیلمنامه داستانی وجود دارد، بی آن که الزاما به صورت کتاب منتشر شده و مطالعه شده باشد و فیلم را اقتباس صدا کنند.
4. از دانسته های خواننده هست که صورت همواره به معنای چهره آدمی زاد(همان که با چشم چشم دو ابرو، دماغ و دهن و یه گردو ترسیم می شود)نیست، اما خب دانسته ها خیلی وقت ها محتاجِ یادآوریند.
5. خواننده کوشا و پر مشغله شاید تا رسیدن به این "آن" ، "ساختنِ فیلم و نوشتنِ داستانِ کم زن" را از یاد برده باشد و آن را اشاره به نامعلوم ببیند.
6.برای یکی دو خواننده فراموشکارِ احتمالی: "بچه رزمری" نام داستانی است که احتمالا اقتباسِ رومن پولانسکی از آن بسیار نامدارتر از کتاب است. شرحِ تولدِ فرزندِ شیطان از خانمی به نامِ رزمری.
7."ش" ها را با توضیح شماره 1 می شود دریافت