یادداشت
یادداشت

یادداشت

فصل تازه

آن چه گذشت...


ابلیس پا میشه میره پیش ضحاک و بهش میگه "پسر جون! وقتی میشه پدر رو کُشت و هر چی داره رو صاحب شد، تو چرا دست رو دست گذاشتی و پا روی جاده موفقیت نمی ذاری؟" ضحاک هم که هنوز نه مشترک مجله موفقیت بود و نه عضو هیچ NGO ی موفق کننده ای و نه کارت عضویت باشگاه های موفقین رو داشت،


بابلیس گفت این سزاوار نیست             دگر گوی کین از در کار نیست


ولی خب همه می دونیم که یه تبلیغ خوب از هر سلاح و زرهی قوی تره و عاقبت ابلیس


سر مرد تازی بدام آورید                       چنان شد که فرمان او برگزید


از اون ور هم خب مردم که حوصله شون از تماشای پای درازتر از گلیمِ جمشید سر رفته بود و دنبالِ یه شاهِ پاکوتاه می گشتن اسم ضحاک رو شنیدن و رفتن و صاف گذاشتنش روی قله موفقیت.


ادامه دارد...

نظرات 2 + ارسال نظر
بندباز سه‌شنبه 17 فروردین 1395 ساعت 10:18 http://dbandbaz.blogfa.com/

آخ اگه میذاشتن این ان جی او ها بین المللی شن... آخ اگه میذاشتن... دیگه این بساط رو نداشتیم دیگه...

دیگه ضحاک یه ذره هم تردید نمیکرد و بلافاصله می گفت چشم و مرداس رو می کشت دیگه..

بندباز سه‌شنبه 17 فروردین 1395 ساعت 13:19 http://dbandbaz.blogfa.com/

جدی؟ چرا این طور فکر می کنی؟

خب اینجور که من این قصه رو تعریف کرده م،ضحاک دفه اول برای این پیشنهاد پدرکشی اهریمن رو رد میکنه که هنوز مغزش کاملا شسته نشده که به هرچی استا د گفت بگه چشم. مو فقیت رو هم که سلطنت تعریف کرده م که تهش ضحاک بهش میرسه و قدم اولش هم کشتن پدرش بوده. شد؟..

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد