یادداشت
یادداشت

یادداشت

شانس

تعداد مردمانی که به ورزش بوکس سرگرمند خیلی بیشتر از آن هایی است که شب ها در مسابقه هایی که انجمن های بوکس برای اعضایشان و افراد علاقه مند غیر عضو، با جوایز کوچک و بزرگ و شرط بندی و باقی مخلفات ترتیب می دهند شرکت می کنند. من بازی می کنم ولی فقط برای سرگرمی و تقویت قدرت مشت زنی خودم. اما این جا مسابقه ای هست برای علاقه مندش.


مگس الآن در تیر رسِ من است؛ در واقع، در مگس کش رسَم.

 من وسیله ای در دست دارم که برای کشتنِ یک موجودِ زنده طراحی و برای تصریح این مقصود نامگذاری شده است! من می خواهم بکشم! نه قصدم پنهان است و نه سلاحم. من قاتلم. گیرم که مگس پریده... که مگس کش در دستم مانده... که عرق کرده ام.

راسکلنیکف، خوشبخت بود؛ نه به خاطر این که سونیا را داشت، یا خدای سونیا را. او خوشبخت بود چون قانون جزاییِ روسیه و سیبری را داشت.

" گرفتمش"

"دستتو بگیر زیر آب! تا خفه نشده بازش نکنیا!"



توضیح: پیش تر هم گفته شد، پس تر هم گفته خواهد شد که در برچسب "آرشیو"، ایده هایی میبینید در انتظار رشد احتمالی .پس اگر قبلا جایی چیزی خوانده اید، دیده اید، شنیده اید که خویشاوند با این ایده به نظرتان می آید، خب بی زحمت بگویید تا برویم ببینیم، بشنویم، بخوانیم و بدانیم.

پیش از شب

بازی دوست دارم:

علم و تکنولوژی و بازار هنوز هم از پس پاک کردن بعضی کثیفی ها بر نمی آیند و این برگ برنده سنت است. هنوز هم باید ملحفه را روی موزاییک ها پهن کرد و سطل سطل رویش آب ریخت و پارو کشید و راه افتادن آلودگی و رفتنش را دید. یعنی باید بیرونش کرد.
 از کم زوری بازوی من است یا یکدندگی این خون؟...راه افتاده؛ نگاهش می کنم که برود؛ هلش می دهم؛ مانده؛ اینجا زیر پای من؛ به رنگ آسمان غروب. 

توضیح: پیش تر هم گفته شد، پس تر هم گفته خواهد شد که در برچسب "آرشیو"، ایده هایی میبینید در انتظار رشد احتمالی .پس اگر قبلا جایی چیزی خوانده اید، دیده اید، شنیده اید که خویشاوند با این ایده به نظرتان می آید، لطف کنید و به نگارنده اطلاع دهید.

توازی

راننده تاکسیِ خطی. خطِ A-B. هر روز بارها، همان ساختمان ها، همان درخت ها، همان پیاده رو ها، همان همه چیزها. راننده برای فرار از ملال به گفت و گوی تکراری با مسافرانِ مختلف اللباسِ متحدالفکر و متحدالناله وارد نمی شود تا با تبدیلِ خود به تکرار، تکرارِ بیرون برایش ادراک ناپذیر شود. تنها زندگیِ تحت کنترلش را پس تحت فرمان می گیرد: خیالش را. ساختمان ها و درخت ها و پیاده رو ها و همه چیزهای ثابت قدم را جان می دهد و در هر رفت و آمدی تازه می بیندشان: قد کشیده تر، غمگین تر، شاد تر، خمیده تر، نگران تر، کنجکاوتر، دوست تر، دشمن تر. به دست تکان دادنشان سری تکان می دهد، احوال می پرسد، اخبار می گیرد: از مدِ جدیدِ آدم هایی که ساختمان ها می پوشندشان می گویند و از سگی که مرد و گربه ای که زایید و آفتاب که داغ دار شد و مهتاب که از دیر آمدن عادت ساخت و ... . ساختمان ها، درخت ها، پیاده رو ها و همه چیزها بیشتر از راننده بازی را جدی گرفتند. خوب بازی کردند. جان گرفتند. راه افتادند. دیگر لازم نشد آدم ها مسافر شوند. چیزها نزدشان رفتند و چیزها بزرگتر از تاکسی ها بودند. شغلِ تاکسیرانی از بین رفت. راننده جایی بین A و B ایستاد، شریک در سرنوشتِ مسافرانِ آن روزگار که یکی بود و یکی نبود زیر یک گنبد کبود.

 

+ می شنیدمش وقت نوشتن بی آن که نیازمند یا جستجوگرِ ارتباطی باشم!

 

توضیح: در برچسب "آرشیو"، ایده هایی میبینید در انتظار رشد احتمالی .پس اگر مشابهِ جان گرفته ای سراغ دارید (در هر کدام از قالب های ممکن: ادبیات، سینما، نقاشی، موسیقی، ...)، نزدیک یا دور،  با هم آشنایمان کنید.