یادداشت
یادداشت

یادداشت

فصل انتظار

آن چه گذشت...


یه شب یه هو تو خواب


بپیچید ضحاک بیدادگر                        بدریدش از هول گفتی جگر

یکی بانگ بر زد بخواب اندرون           که لرزان شد آن خانه صد ستون


خواب فریدون رو دیده بود آخه! که قراره دنیا بیاد و بزرگ بشه و پرونده ضحاک رو بذاره زیر بغلش! مثل همه قصه هایی که بلدید، ضحاک سعیش رو کرد جلوی این ماجرا رو بگیره و همه پسرهایی که دنیا میان رو بکشه ولی مادر فریدون(فرانک) زرنگ تر بوده و بچه رو به گاوی که شیرش داده(برمایه) و کوهی که پناهش داده (البرز) سپرده.


چو بگذشت ازان بر فریدون دو هشت      ز البرز کوه اندر آمد بدشت

بر مادر آمد پژوهید و گفت                       که بگشای بر من نهان از نهفت


فرانک هم سیر تا پیاز رو واسه آقا پسرش تعریف می کنه تا اون جایی که


ابر کتف ضحاک جادو دو مار         برست و برآورد از ایران دمار

سر بابت* از مغز پرداختند           همان اژدها را خورش ساختند


فریدون هم حساب کتاباش رو می کنه می بینه


کنون کردنی کرد جادو پرست        مرا برد باید بشمشیر دست


_____

*باب یعنی پدر. کل جمله هم میشه "مغز پدرت رو از سرش در آوردن"! پدرش هم آبتینه.


ادامه دارد...