تاکشی کیتانو در "کیکوجیرو"، بدون این که یک روان شناس را رو به روی تماشاگرش بنشاند یا جزوه های کلاس های آموزشی را بین دیالوگ های شخصیت هایش خرد کند، با تمام قوا و به صراحت کامل و در عمق مکفی به نمایش کودک درون می پردازد.
Kikujiro/Kikujirô no natsu (Takeshi Kitano)-1999
یه شب یه هو تو خواب
بپیچید ضحاک بیدادگر بدریدش از هول گفتی جگر
یکی بانگ بر زد بخواب اندرون که لرزان شد آن خانه صد ستون
خواب فریدون رو دیده بود آخه! که قراره دنیا بیاد و بزرگ بشه و پرونده ضحاک رو بذاره زیر بغلش! مثل همه قصه هایی که بلدید، ضحاک سعیش رو کرد جلوی این ماجرا رو بگیره و همه پسرهایی که دنیا میان رو بکشه ولی مادر فریدون(فرانک) زرنگ تر بوده و بچه رو به گاوی که شیرش داده(برمایه) و کوهی که پناهش داده (البرز) سپرده.
چو بگذشت ازان بر فریدون دو هشت ز البرز کوه اندر آمد بدشت
بر مادر آمد پژوهید و گفت که بگشای بر من نهان از نهفت
فرانک هم سیر تا پیاز رو واسه آقا پسرش تعریف می کنه تا اون جایی که
ابر کتف ضحاک جادو دو مار برست و برآورد از ایران دمار
سر بابت* از مغز پرداختند همان اژدها را خورش ساختند
فریدون هم حساب کتاباش رو می کنه می بینه
کنون کردنی کرد جادو پرست مرا برد باید بشمشیر دست
_____
*باب یعنی پدر. کل جمله هم میشه "مغز پدرت رو از سرش در آوردن"! پدرش هم آبتینه.
شمشیر، برای این سامورایی های جوان، بخشی از آرایش ظاهر است؛ درست مثل شیوه نشستن، مثل شیوه پوشیدن، سخن گفتن، اعتراض و شورش و مبارزه کردن. مثل کلام برای روشنفکرهای جوان جامعه امروز ما! همان طور که از این 9 نفر، کاری جز ویرانگری و در بهترین وضعیت، پیروی بر نمی آید و با بستنِ دو شمشیر و تراشیدن موی سر و حمل نشان و عنوان خانوادگی، سلحشوری ازشان بر نمی آید، بر زبان داشتن "به مثابه" و "ساز و کار" و رعایت تمامیِ فهرستِ ملزومات و مقدساتِ روزی روزگاری، چراغی در هیچ فکری روشن نمی کند؛ روشن کردنِ بیرون و تابیدن بر این و آن و اینجا و آنجا کجا؟ مثل همین مردِ ژولیده ی ژنده پوشِ مستِ یک شمشیری که آن یکی را هم نه چون نشان افتخار و سمبلِ برتری و ابزار کشتار و هر کاربردِ دیگرِ آمده در شناسنامه و ویکی پدیا، بلکه مثلِ عصا و تکیه گاه، به کار برده است، نوری اگر برای فکری می جوییم در همه گناهانِ بوشیدوی تلگرامی و کافی شاپی و کارگاهی و انجمنی و مسابقاتی شاید بیابیمش!
Sanjuro(Akira Kurosawa)-1962
ساتیاجیت رای یکی از موفق ترین فیلمسازها در قصه گویی از طریق کادربندی است. قاب های این فیلم ساز برای تولید "وای چه قشنگ" طراحی نشده اند، بلکه در راه دستیابی به "پس این طور!" حرکت می کنند.
the coward/kapurush(Satyajit Ray)-1965
این فیلم قرار است نفس گیر و جذاب و غافلگیر کننده باشد که نیست چون نه فقط فرمول که کل داده ها را تکراری انتخاب کرده است. قرار است سردی شرقی و کمی نگاه فلسفی داشته باشد که ندارد بابت پابندی به گرمیِ تفریحات غربی با اسباب بازی شرقی.
misconduct(Shintaro Shimosawa )-2016
تو هتل چمران شیراز، کنار تختتون یه کلید خوشگل دارید با تصویر یه زنگِ ضربدر خورده که اگه فشارش بدید یه نور قرمز جذاب هم این تصویر رو روشن می کنه و تازه اونورِ درِ اتاقتون، توی راهرو،جهت اطلاعِ جمیعِ عابرین من جمله خدمه هتل هم خودش رو نشون میده. برای رفاه اونایی که نشانه خونیشون ضعیفه و همیشه به یه زیرنویسِ مشروح هم نیاز دارن، یه do not disturb خوانا هم این تصویر رو همراهی می کنه. شما فکر می کنید کاربردش چیه؟ این که خانه دار هتل ببیندش و بی سر و صدا از کنار در اتاقتون رد شه که مبادا ترک بر دارد چینیِ نازکِ تنهاییتان؟ خیر! ایشون در می زنن تا صدای شما رو بشنون و بعدش ازتون بپرسن "نیاز به نظافت ندارین؟"
این که همه آدم بدها را به سزای اعمالشان برسانی، حتی اگر پیرمرد لنگی هستی یا جوانکِ الکلیِ بی عشق و امیدی و بعد هم ناگهان خورشید عشق در آسمان شهر بتابد و روزهای خوب از راه برسند و دیگر تصور بهتر از آن برای قوی ترین تخیل ها هم مبارزه سختی باشد، کمی زیاده روی است حتی برای یک امریکایی!
Rio Bravo(Howard Hawks)-1959
مضمون انسان دور افتاده از تمدن و هم نوعانش از مضامینِ محبوبِ همیشگیِ هنرهای روایی بوده و هست؛ انگار که ذهن آدمی همیشه در نگرانی و هراسِ احتمالِ این رخداد باشد و برای رفعِ این نگرانی تصویرش کرده باشد تا از بِینش ببرد: بر این تنهایی و دوری پیروز شود و باز به جماعت و تمدن برگردد. "مریخی" هم یکی از این تصویرسازی هاست. با یک پیامِ همبستگی و بی مرزیِ اضافه. چیزی مثل سس کچاپ، جهانیِ جهانی.
The martian (Ridley Scott)-2015
فیلم و داستان، در یک لحظه ناگهان، احساس وظیفه می کنند در قبال جنگ های سرد و گرمِ حاکم بر دورانشان و آدم بده را به چشم برهم زدنی در مختصات دشمن قرار می دهند تا تماشاگر فراموش نکند از کی و چی باید بترسد و چه عاقبتی را باید برایش آرزو کند. همین شاید دلیلی باشد برای بیرون ماندن فیلم از آرشیو به خاطر سپردنی ها.
this gun for hire(Frank Tuttle)-1942
از مزایای اقامت روی قله موفقیت اینه که کلی خدم و البته حشم کمر می بندن به تامین شرایط رفاهیِ فرد مقیم. غذا هم که رکن اساسیِ رفاه! پس شاید شما هم جای جناب ابلیس بودید و می خواستید خدمتی به یکی از رتبه های برترِ کارگاه های آموزشیتون کنید، می رفتید و آشپز می شدید. اون که رفت و شد و مزه غذاهاش اون قدر به دل و شکمِ ضحاک نشست که گفت هرچی می خوای اراده کن بهت پاداش بدمش. ابلیسم جواب داد:
مرا دل سراسر پر از مهر تست همه توشه جانم از چهر توست
میشه یه ماچ از اون شونه هات بکنم؟ ضحاک هم گفت معلومه که میشه.
بوسه جناب آشپز منعقد شده نشده، دو تا مار، عین ساقه لوبیای آقای جک از جای بوسه ها سبز شدن. ضحاک هی بریدشون، اونام هی خونشون بر شمشیر پیروز شد و هی دوباره سبز شدن. شکست روش های سنتی و تجربی، باعث شد که دست به دامن علم پزشکی بشن. اهریمن هم که استاد فن و زندگی بود و دلش نمیومد این شاگرد برجسته رو از تعالیم ویژه خودش محروم کنه، این بار خدمات خودش رو در لباس پزشک ارائه داد و نسخه نوشت:
بجز مغز مردم مده شان خورش مگر خود بمیرند از این پرورش
این شد که روزی دو نفر از شهر بر می داشتن، مغزشون رو می دادن دست آشپز واسه مارها خورش بپزه و باقیمانده شون رو هم می سپردن دست نظام طبیعت تا هر کاری که باید و شاید رو باهاشون انجام بده.
همین طوری زندگی به خوبی و خوشی می گذشت و بالاخره جمشید تحت تعقیب هم یه جایی رویت شد و
چو ضحاکش آورد ناگه به چنگ* یکایک ندادش زمانی درنگ
بارّش سراسر به دو نیم کرد** جهان را ازو پاک بی بیم کرد
_____
*برای اونایی که گرفتارتر از اونن که برای فهمیدن زبون فارسی وقت بذارن: "ضحاکش آورد به چنگ" به زبون شما میشه "ضحاک او را به چنگ آورد"
**برای همون افراد فوق الذکر: "بارّش به دو نیم کرد"به زبون شما میشه "او را با اره به دو نیم کرد"