ما ملتی هستیم که یه عمر به آریگو ساکی(Sacchi) گفتیم "آریگو ساچی" و بلد نیستیم فرانکو بارزی(Baresi) رو جز "بارِسّی" صدا کنیم. یه مدت به باجو (Baggio) گفتیم "باگیو"؛ ما تحمل تلفظ نادرست اسامی رو داریم اما تاکید به صحتشون دیگه too much می باشد!
برای درک تماشاگرای ایرلند شمالی، چیزهایی لازمه که ما نداریم؛ مثلا شاید خون مردم ایرلند شمالی یا تاریخی که از سر گذروندن یا برنامه های تلویزیونیشون یا گل و گیاهشون یا آب بارونشون یا نمی دونم دستپخت مامانشون! اون ها خوشحالن. به هوا می پرن و آواز می خونن no matter تو زمین چه خبره! گاهی، ما جهان سومیا همراه یه سری از جهان اولیا مثل تماشاگرای فرانسوی و انگلیسی و ایتالیایی و اسپانیایی و ... ممکنه دچار این توهم بشیم که اونا هیچ ارتباطی با ورزشی به اسم فوتبال برقرار نمی کنن و تنها چیزی که ازش میدونن اسم و چهره جرج بست هست که تقدیم تاریخ جهان کردن و بعد هم به سفارشِ خودش هر چیزی رو جز فوتبالش درباره ش فراموش کردن! اما اونها یه هو آخرای بازی، وقتی یک هیچ از آلمان عقبن و صدای سوت داور رو می شنون و دستش رو می بینن که به نفع تیمشون کرنر گرفته، ورزشگاه رو به لرزه در میارن و به ما میگن که دارن بازی رو نگاه می کنن و می فهمن که اتفاقی به نفعشون افتاده؛ فقط این سوال برای ما میمونه که آیا نوع این اتفاق رو هم درک می کنن؟ داور دوباره گوشه زمین رو نشونشون میده و دوباره توپ رو بهشون میده و اونا دوباره از این لذت چنان به هوا می پرن که ما برای سوتِ آخرِ بازیِ ایران-استرالیا نپریدیم! و جهان اولیا وقتِ بردنِ اون جامهای جهانی که می بردن! فوتبال ورزشیه که مردم ایرلند شمالی رو خوشحال می کنه و دیگران رو با اونا آشنا.
فوتبال در ضمن ورزشیه که در بقیه مردم دنیا، قادره چیزهایی پیچیده تر و متنوع تر از خوشحالی تولید کنه.
ایوان پریشیچ، داوید دخیا و دیگران در لحظه بعد از گلِ کرواسی به اسپانیا؛ دیشب
فریدون خیلی عصبانی میشه واسه اون دو تا پسر پیغام تنبیهی میفرسته و میره به ایرج هم میگه دنیا دست کیه. ایرج میگه دنیا همینه دیگه
بآغاز گنج است و فرجام رنج پس از رنج رفتن ز جای سپنج
چو بستر ز خاکست و بالین ز خشت درختی چرا باید امروز کشت
که هرچند چرخ از برش بگذرد تنش خون خورد بار کین آورد
آخرشم در راستای حفظ صلح جهانی میگه اگه برادرا این شکلی راضی ترن پس
نباید مرا تاج و تخت و کلاه شوم پیش ایشان دوان بی سپاه
آشتی کنیم خلاصه.
ایرج تدارک سفر میبینه و فریدون هم بر میداره به اون دو تا مینویسه که
سه فرزند را خواهم آرام و ناز از آن پس که دیدیم رنج دراز
بهشون خبر میده که ایرج داره میاد:
بیفکند شاهی شما را گزید چنان کز ره نامداران سزید
ز تخت اندر آمد بزین بر نشست برفت و میان بندگی را ببست
تحویلش بگیرید و روی هم رو ببوسید و پسرای خوبی باشید دیگه!
یاروسلاو ایلیچ شروع کرد از تزویر مردم به طور کلی حرف زدن و از بی ثباتی کار دنیا و خودپسندی مردم، و حتی فرصتی یافت که در خلال حرف هایش از پوشکین نیز با بی اعتنایی بسیار زیاد یاد کند و از روابط انسانی با لختی بدبینی حرف زد تا جایی که سرانجام به دورویی و نابکاری اشخاصی اشاره کرد که خود را دوست می نامند، حال آنکه دوستی راستین در جهان وجود ندارد. خلاصه این که یاروسلاو ایلیچ متفکر شده بود و بر مسائل باریک داوری می کرد. اردینف با گقته های او مخافتی نکرد، اما اندوهی شدید و وصف ناپذیر در دلش افتاد؛ گفتی بهترین دوستش را به خاک سپرده باشد.
بانوی میزبان(فیودور داستایفسکی)-ترجمه سروش حبیبی
"The adventure of the missing three-quarter" یکی دیگر از داستان های کمتر شناخته شده شرلوک هولمز و خوابیده بین صفحاتِ مجموعه "بازگشت شرلوک هولمز" است. داستان، معما دارد اما جنایت نه. جسد دارد اما قاتلِ قابل قصاص نه. زن دارد اما فقط در یک صحنه و بی جانِ به فروش رساننده جسم. پس جایش در همین آرشیوِ موزه ای است که هست نه در معرض باد و هوا. و موزه، مکانی است در خدمت رئالیسم. جایی برای واقع گرایی و واقع نمایی، برای ضبط و تماشای هر آن چه روزی و روزگاری بر جهانی رفته است. این داستان، به تمام ، در تشریح جزئیاتِ زندگیِ روزگاری و پیش نمایشِ زندگیِ روزگاری بعد از آن است: جایی که امروز در آنیم. زمینه ورزش آماتوری برای داستان، گرچه به تولیدِ فرضیه های غلط برای پاسخ معما کمک می کند، بیشتر در خدمت تفسیر یک جامعه است. درست مثل کنار هم قرار گرفتن بیماری و سلامت،علم نظری و عملی،روستا و شهر، استفاده از انواع وسایل نقلیه موجود در کمتر از 10 صفحه ، و نقش همزمان جانوران و سازمان تلگراف و امثالشان. سوال، کجا بودن گادفری استانتون یا دلیلِ غیبتش نیست. سوال این است که "او چیست؟"
I had learned to dread such periods of inaction, for I knew by experience that my companion's brain was so abnormally active that it was dangerous to leave it without material upon which to work.
The adventure of the missing three-quarter(Sir Arthur Conan Doyle)
فیلم از سطح هیچ چیز عبور نمی کند و به هیچ عمقی دست پیدا نمی کند؛ نه در روایت های عاشقانه اش، نه در بخش رمزگونه اش و نه در حرارت مبارزاتی اش. حاصل جز تکرارِ خبر گونه سلسله ای از حوادث نیست و هیچ گونه هیجانی در مخاطبش نمی شود. رابطه بین فیلم و مخاطب، مثل رابطه تولید کنندگان(نویسنده، کارگردان، تهیه کننده، بازیگر، آهنگساز و ...) با فیلم، یک رابطه تجاری صرف باقی می ماند و بس. حتی موسیقی که بناست با به رخ کشیدنِ خود، روی احساس مخاطب دستی بگذارد و دستاوردی داشته باشد هم درست به همین دلیلِ حضورِ پررنگ و پوشاندنِ صدای صحنه که نقطه اتکای داستان و محورِ همه چیز است، کارکردِ عکس پیدا می کند و به قطع ارتباط او با فیلم منجر می شود.
The silent war( Alan Mak and Felix Chong)-2012
سیاه، سفید،خاکستری
سکوت و صدا
سایه و روشن
فرزندان فاصله اند؛جملگی.
آلفرد هیچکاک و فرانسوا تروفو در حال مصاحبه
سرو اما حساب کتاب می کنه می بینه نمیشه پیشنهاد فریدون رو رد کرد، اونم با این خشونت! ولی واسه این که قبول پیشنهاد شبیه اطاعت کردن فرمان نباشه میگه: آخه ما نباید این پسرا رو ببینیم؟ بفرستشون
بیایند هر سه بنزدیک من شود روشن این شهر تاریک من
فریدون هم به پسراش میگه براتون سه تا دختر پسندیدم
ابا تاج و با گنج نادیده رنج مگر زلفشان دیده رنج شکنج
و می فرستدشون پیش سرو با هم معاشرت می کنن، سرو هم میره با دخترا مشورت می کنه و همه چیز به خیر و خوشی به جشن عروسی ختم میشه. بعدش فریدون بر می داره زمین رو بین سه تا پسرش تقسیم می کنه و به هر کدوم یه تیکه میده
یکی روم و خاور دگر ترک و چین سیم دشت گردان و ایران زمین
روم و خاور رسیده به سلم، ترک و چین به تور و ایران هم به ایرج، پسر کوچیکه!
چند وقت که میگذره سلم به این نتیجه میرسه که چندان از این وضعیت خوشش نمیاد.
نبودش پسندیده بخش پدر که داد او بکهتر پسر تخت زر
بدل پر ز کین شد برخ پر ز چین فرسته فرستاد زی شاه چین
دو تا برادر میبینن عمیقا در این مورد با هم تفاهم دارن پس مراتب اعتراضشون رو کتبا به اطلاع پدر میرسونن. سلم برمی داره مینویسه که "ای آقا!
جوان را بود روز پیری امید نگردد سیه موی گشته سپید
اونوقت تو که بابای مایی و
جهان مر ترا داد یزدان پاک ز تابنده خورشید تا تیره خاک
چی کار کردی؟ خوبه ش رو سوا کردی دادی به ایرج چند تا تیکه بدرد نخورش رو انداختی جلوی ما!پس منم تا هنوز موهام سیاهه
فراز آورم لشکر گرزدار از ایران و ایرج برآرم دمار
"ماجرای سه دانشجو" یکی از معدود داستان های شرلوک هولمز است که چندان توجه سرگرمی سازهای معاصر را جلب نکرده است و همین جوری توی کتاب مانده است تا روزی از روزها، یکی مثل من در یک هیجانِ افتِ دوزِ هولمز در خون، بخواندش. احتمالِ به سرقت رفتنِ سوال های امتحان خب چندان بفروش نیست! تماشاگر به جوی خون و غلیان احساسات احتیاج دارد؛ به درگیری و فرار؛ به مرد و زن! این داستان، مطلقا مردانه است. تنها عنصرِ مونثِ مورد اشاره، خانه داری است که لابد شام را در غیابِ مستاجرانش آماده کرده و صبحانه را نیز! نه! جای چنین ماجرای کم زنی، نه در تلویزیون است، نه روی پرده سینما و نه حتی روی زبانِ مادربزرگ ها و عمه خانم ها و کودکانِ توی کوچه! جای چنین داستانی، فقط در میانِ صفحاتِ تشریح کننده شاید بزرگ ترین و پررنگ ترین و زنده ترین آفریده خیالِ بشری است: تجسمِ تمامیِ قدرت و ضعفِ بشری؛ موجودِ نامیرای شکست پذیرِ جستجوگر! و در جستجو، صرفِ وجودِ پرسش، ارزش است نه در چه باره ای بودنش.
Without his scrap-books, his chemicals, and his homely untidiness, he was an uncomfortable man.
The Adventure of the Three Students(Sir Arthur Conan Doyle)
کلید معروفِ do not disturb ، مهمترین امتیاز هتل آرامیس تهران است چون
1- به رنگ آبی است و نه قرمزِ مرسوم.
2- به جای یک زنگِ خط خورده، یک رختخواب در حال استفاده و تعدادی حرف z معلق در فضا روی آن نقش شده است.
یک نکته غیر تزئینی هم درباره این هتل باید بدانید: کارت ورود به اتاق فقط به اندازه 24 ساعت عملِ باز کردنِ در اتاق را برایتان انجام می دهد و برای 24 ساعت دوم ، سوم و بعد از آن باید به پذیرش مراجعه کنید تا عملِ ریکاوری را روی کارت اتاقتان انجام دهند!