بین 18 عنوان باقی مانده، ابهامِ توی "چال"، تبدیلش می کند به داستانِ سوم. مثل داستانِ دوم، این یکی هم انگار به قلمِ شاگردِ سخت کوشِ کلاسِ "اصول داستان نویسی" باشد، با نظم و ترتیب و بی غلط طراحی و روایت شده است و مثل همان یکی، چیزی در دست های مخاطبش نمی گذارد جز پاسخِ پرسشِ "بعدش چه شد؟". بر خلاف نویسنده "مارپله"تمامی برگه های خودش را از آغاز رو بازی کرده بود، نویسنده "چال" هم در انتخاب عنوان و هم در سیر روایت، موفق شده است معما را تا لحظه بیرون آمدن خرگوش از کلاه حفظ کند. اما متن پر است از "و" هایی که حتی " _ُ " خواندنشان هم ازشان موجودات مفیدی نمی سازد و به راحتی به نفع روانیِ متن، قابل حذفند. روی هم رفته این سومین داستان هم مثل دو پیشکسوتش صرفا به تمرینی می ماند(موفق یا ناموفق) برای داستان نوشتن و نه به یکی از حضار در جمع "بهترین داستان های سال"!
بعد از بارها خواندنِ 19 عنوان باقی مانده* در فهرست، "مارپله" می شود دومین داستانی که از فهرست 20 برگزیده خواهم خواند. نه چون این عنوان تولید کنجکاوی می کند، که برعکس، پایان داستان را حتی پیش از خواندنِ اولین کلمه ثبت شده روی صفحه، لو می دهد که قهرمان داستان حالا هرکس که خواهد بود و گره داستانش هرچه که خواهد بود، جایی باید بعد از بالا رفتن از نردبانی، به حکم تاس، روی خانه نیش ماری پا بگذارد و به پایین سقوط کند، جایی شاید حتی پیش از نخستین پله نردبان که این برای داستانی با ماهیت معمایی می تواند ضعف بزرگی محسوب شود. امتیاز این عنوان بر دیگر عناوین، صرفا هم نامی با بازی است؛ جز این، به اندازه هر 18 تای باقیمانده از جذابیت و تازگی تهی است.
بعد از عنوان، نخستین جمله داستان هم کلِ دستِ نویسنده را از رو به خواننده نشان می دهد و این برای داستانی که بناست بر تعلیق سوار باشد، قوت نیست.
از این که بگذریم، داستان، با نظم و دقت روایت شده است و بخش های داستان، به وقت و به جا، با پاراگراف ها و فاصله بین پاراگرف ها تقسیم شده اند و اطلاع رسانی و تشکیل معما و پس از آن، حلِ معما هم به خوبی و بی غلط انجام شده است. چیزی که باقی می ماند، دست های خالیِ خواننده بعد از رسیدن به نقطه پایان است. شاید داستان بیش از اندازه به تشریح هرچیز پرداخته و کمتر از اندازه رابطه حسی بین خواننده و شخصیت هایش برقرار کرده است. به این ترتیب نه پرسشی برای مشغول کردن ذهن در خواننده می ماند و نه تاثری برای به کار گیریِ روح در او! تصویر پایانیِ داستان اما به زیبایی ترسیم شده و به جذابیتِ نوآرهای دهه 1930 و 1940 است.
______
نگاهی به یک زندگی آرام (کلودیو کوپلینی) برای سه شنبه های تمرین نقد و نگاه.
"یک زندگی آرام" پر است از "آن چه شما خواسته اید": مردهای خبیث، زن های نحیف، پدرهای هیولا و پسرهای گیج، گانگسترهای ایتالیایی و قوانین آلمانی و آشپزخانه های پوشش ساز و سردخانه های فراموشی ساز و ...، تنش و کنش و کشش و ... . اما خب اگر تماشاگرِ عام و از "شما"ی توی "آن چه شما خواسته اید" نیستید هم دست خالی از پای فیلم بلند نخواهید شد. جز داستانِ چفت و بست دار و شخصیت های برش خورده و به حدِ نیازِ بشقابی که باید سرِ میز بیاید، پخته شده، کارگردانی هم با ظرافت و دقت و به قصدِ تولیدِ بشقابِ مخصوصِ خود آشپز (و نه پیروی از دستور پخت توی کتابی) انجام شده است و در نهایت مزه ای رضایت بخش به جا می گذارد: پرسشی برای اندیشیدن به آن و چیزی برای جستن در خود و جهان. اشکال اینجاست که همه چیز چنان تمام و کمال است و به نقطه پایان می رسد که میلی برای بازگشت به وجود نمی آید و باز دیدنِ فیلم از سوی راضی ترینِ تماشاگرش هم بعید به نظر می آید. چیزی که امتیازِ مشترکِ شاهکارهای هنری و قهرمانانِ گیشه است.
Una vita tranquilla/ A quiet life (Claudio Cupellini)-2010
آدم ها (و باقیِ جانوران)، به دلایل مختلف به سفر می روند. گاهی با رفع دلیل، گاهی با دستاوردی و گاهی هم با از دست دادنی از سفر بر می گردد؛ اما در نهایت یک چیز قطعی است: در طول سفر سرگرم شده است!
Broken flowers (Jim Jarmusch)-2005
برگزار کنندگان جشنواره بهرام صادقی، بزرگترین جایزه ای که می شود به کسی که چیزی می نویسد داد را به 20 نفر از شرکت کنندگانشان داده اند: خواننده. از این بابت باید دست مریزاد گفت که می گوییم. اما خب گاهی تناسبی بینِ جایزه بگیر و جایزه نیست. این جایزه را شاید می شد به 5 نفر؛ 10 نفر، 15 نفر یا حتی 19 نفر داد اگر هیات انتخاب، انرژی بیشتری بر سر امر انتخاب صرف می کرد یا ارزش جایزه (همان خواننده) را به اندازه ای که هست محاسبه می کرد.
بعد از خواندن یکی دو پاراگراف اولِ چند تا از "بهترین داستان های سالِ" این هیات انتخاب، ارزش زمان در نظرِ دستِ کم این حقیر، دو چندان شد و خیالِ خواندنِ تمامیِ داستان ها در مدت زمان تعیین شده را از سر بیرون کردم و تصمیم گرفتم به این موقعیت به چشمِ یک ویترین نگاه کنم و هر کدام از کالاهای عرضه شده را که از ویترین برداشتم مصرف کنم و درباره مزه اش، صاحبِ نظری بشوم. خب، در این ویترین، ما طرح روی جلد و نامِ نویسنده نداریم که جذبشان شویم، فقط عنوان داریم. بیست عنوانِ بدونِ تازگی و غیر دعوت گر. فقط یک " V وی" به خاطر کوتاهی و تکراری که در عنوان هست به دو زبان(!)، کنجکاوی برانگیز بود که این داستان شد، اولین کالایی که من از ویترین برداشتم و حالا این سوال برایم به وجود آمده است که اصلا چرا توی ویترین بوده است؟!...
داستان را با زبان می نویسند و نویسنده می تواند نه به زبان اصولیِ در کتاب آمده که به زبان انتخابیِ معنی سازِ خودش نوشته هایش را بنویسد. حالا این نویسنده حتما می تواند به ما بگوید در تلاشِ تولیدِ چه معنایی SMS را پیامک و چای کیسه ای را تی بگ نوشته است؛ اما خب منِ خواننده چون نتوانسته ام این معنا را بیابم، احساس کرده ام به زبانِ مصرفی اش بی توجه بوده است. داستان در نیمه اولش، خواننده را کنجکاو می کند که این همه نشانِ تجاری که نام برده می شوند در کنارِ هم او را(همان خواننده را) به کجا می برند؟ در نیمه دوم می فهمد که به هیچ کجا. صرفا دانشِ نویسنده به این نام ها را به اطلاع او (همچنان همان خواننده) می رسانند. نکته مهم ترِ دیگر این که خواننده در پایان پی می برد که آن تکرارِ توی عنوان هم به منظورِ جلوگیری از گمراهیِ خواننده بی چراغ بوده است و بس. تنها امتیازی که برای داستان می ماند ایده سفر به درون غار و درونِ انسان است که می شود امیدوار بود نویسنده در آینده های دور بتوانند از آن داستانی در خورِ جایزه خوانده شدن بسازد.
"هشت نفرت انگیز"، طراحی صحنه یک فیلم ژاپنی و به کار گیری فضای یک فیلم هنگ کنگی را دارد، قصه گوییِ احتمالا آگاتا کریستی را(نگارنده، متاسفانه تجربه ای در زمینه آگاتا کریستی خوانی ندارد و صرفا از جهت شباهت هایی که با تله تئاتر "تله موشِ" حسن فتحی در ماجرا دیده است و شیوه گره گشاییِ چند قسمتی که از سریال پوآرو دیده است، این نام برای بخش ادبیِ ماجرا به ذهنش آمده است. باشد که اهلِ فن، اهل بخشش هم باشند!)، زمینه تاریخی و شخصیتی محبوبِ سرجو لئونه و وسوسه های وسترن های ایتالیایی را، گفتگوهای دهه های نخست سینمای ناطق هالیوودی را، کشمکش های مرسوم دهه های 70 و 80 هالیوود و دست آخر، یک تکه کاغذ، یک هنرِ مکتوبِ ادبیِ تاثیرگذار و گیرا و توجه برانگیز و محبوبِ فریبا را که در خونِ جاریِ سینمایی شسته شود و حقیقتی نو برای دروغی که هست می سازد: سینمای محضی برای هر کس دستگاهی برای تماشا و نسخه ای از فیلم در دسترس دارد؛ عینا همان چیزی که فرانسوا تروفو و دوستان موج نوییِ فرانسویش تولید می کردند.
The hateful eight (Quentin Tarantino)-2015
در جستجوی لایه های زیرین حیات بشر هستید؟ خب به زیرِ زمین بروید: در مترو؛ آن جا هم بازرس ها و مامورهایی هستند برای برقراریِ امنیت، تعقیب، پرس و جو و خلاصه اطمینان حاصل کردن از برقرار بودنِ نظم و از بین بردنِ هر چیزِ غیرِ اصولی و در یک کلام از نبودِ آزادی.
Subway(Luc Besson)- 1985
اصل عدم پیشنهاد عمومی را لحظه ای کنار می گذارم و به خودم اجازه می دهم، خواننده این خط را با هر میزان از قد و وزن و ارتفاع و سن و میزان چربی خون و تحصیلات و هر رنگ و نژاد و نوع، به تماشای این فیلم دعوت کنم. گمان می کنم حتی در صورت نفرت او از تک تک لحظات فیلم، باز هم تماشایش برایش خالی از لطف نخواهد بود و چه بسا دستاوردی هم داشته باشد!
دانستن یا ندانستن زبان سوئدی و اعتماد داشتن یا نداشتن به زیرنویس فیلم، تاثیر قابل توجهی در درک "فریادها و نجواها" ندارد. فیلم می توانست به راحتی بی دیالوگ به عرصه برسد. آن قدر زن های سفید، زن های سیاه، زنِ سرخِ توی زمینه سرخ، زمینه سبز، زمینه سفید، ژست ها و اندام گویا هستند که مهم نباشد مردها به سوالِ "قهوه می خوری یا نه؟" چه جوابی می دهند؛ یا اصلا درباره قهوه از آن ها سوال می شود یا مزه سوپ یا رنگ پرده ها... . این قدرت بصری را می توانیم سینمای ناب بنامیم. اما، گرچه صرفا تفاوتِ صوتیِ "فریادها" و "نجواها" برای ادراکِ تماشاگر کافی است و عملا کوچکترین نیازی به واحدِ ادبیِ کلمه نیست، شکلِ تاکیدهای فیلم، زمان بندی ای که برای هر کنش در نظر گرفته شده است، شکلِ توقفِ نقاشی وار بر قاب های انتخابیِ فیلمساز ، یک جور ادراکِ ادبی از تماشاگر می طلبد، ادراکی شبیهِ خواندنِ شرحِ صحنه، توام با شرحِ عمقِ صحنه! آن هم از طریق کلماتِ محض. سینما برای مخاطب تربیت شده با ادبیات
/Cries and whispersViskningar och rop(Ingmar Bergman)-1972
ای کاش فیلمسازهای ژاپنی، خصوصا از نوع سازنده چامبارا(یا چانبارا، اصطلاحی برای اشاره به فیلم های سامورایی و شمشیرزنی)، گرایش بیشتری به نام های کوتاه و خوش آهنگی شبیه گویوکین، کاگه موشا، یوجیمبو، کوایدان، راشومون، کورونکو و ... داشتند تا پخش کننده های بین المللی هم به همان ساده سازی تلفظ و حذف و اضافه یکی دو حرف صدادار و بی صدا قناعت می کردند و عنوان ها را مبهم و زیبا به جا می گذاشتند به جای جایگزین کردنشان با عناوینِ بی معنای مخاطب خاص دارِ پر "شمشیر"!
ِ
Goyokin* (Hideo Gosha)-1969
"گویوکین"، فیلم نور و تاریکی و قطع و وصل است، اما نه به آن ترتیبِ معمولِ نماینده خیر و شر، نیک و بد، آن چه شما خواسته اید و آن چه شما نخواسته اید و خلاصه، نه به معنای دو مفهوم ذاتا متضاد. و این، دستاوردِ کارگردانی است که دو آتشِ راه نما و فریبای نهایی که نویسنده فیلمنامه(این که کارگردان در نوشتن فیلمنامه هم سهیم بوده، مانعی نیست بر تفکیک قائل شدن بین فیلمنامه نویس و کارگردان)، منتظرِ لحظه مناسبی برای بیرون آوردنشان از کلاهش بوده را با نورپردازی ها و تقطیع نماهایش، از همان نخست، در تمامیِ طولِ فیلم حاضر داشته است.
_____
*در کتابی درباره تاریخ ژاپن، ساده و مختصر، در یک پاراگراف این اصطلاح توضیح داده شده است که خب نه خوش آهنگیِ این نام را دارد نه به این آسانی و سرعت قابل تکرار است!