مهمانی

می شود، می توانم از فیلمنامه Prem ratan dhan payo سفت و سخت دفاع کنم، اما امروز میل به درکِ این سطح از پست مدرنیسم را در خودم نمی یابم. امروز تا حدودی کلاسیک فکر می کنم. نه آن قدر که نفهمم "شیش محل1"، چهره عامه پسند "اتاق موسیقی2" است؛ با همان چلچراغی که خاموش می شود اما نه به خاطر تمام شدنِ شمع ها و دمیدنِ روز و تاریک شدنِ روشنایی. این بار فرو می ریزد. فقط همین قدر که فکر کنم توازن لازم بین میزان حضور یووراج و پرم دلوالا برقرار نیست، پردازش شخصیت های فرعی را کم بیاورم و همه را جواهراتِ بدلِ ارزان خریداری شده ببینم برای راجا3یی که جواهرات اصلش را برای تامین سور و سات مهمانی فروخته است. باز نه آن قدر کلاسیک که پایانِ محتومِ فیلمِ اکرانِ دیوالی4 و راضی کردنِ تماشاگر با دادنِ تمام و کمالِ راجکوماری5 به "عشق عاشق"6 را بپذیرم و وسوسه dilwala dulhania nahi le jayenge7 را در سر نداشته باشم و بابت نیافتنش دلسرد نشوم. دست آخر، تنها جواهر8 Prem ratan dhan payo، همان Prem9 است و بس؛ که همین یک جواهر هم برای قانع کردن مخاطب به پرداختِ بهای بلیط ورودی سینما، آن هم با طیب خاطر، کافی است.

 


Prem Ratan Dhan payo(Sooraj. R. Barjatya)-2015

______

1. "کاخ آینه"، مکانی که نقشی در این داستان ایفا می کند.

2.عنوان فیلمی از ساتیاجیت رای و مکانی که نقشی در فیلم ایفا می کند.

3.تقریبا یعنی شاه

4. جشن بزرگ مذهبی که یکی از تعطیلات مهم هندوستان و یکی از مهمترین و محبوبترین روزها برای شروع اکران فیلم و صف بستن برای تماشای آن است.

5. شاهزاده خانم

6. ترجمه ممکنِ کلمه به کلمه برای نام و نام خانوادگی شخصیت اصلی فیلم "پرم دلوالا"

7. صورت منفیِ جمله ای که عنوان یکی از پرفروش ترین فیلم های تاریخ بالیوود است و احتمال اینکه خوانندگان این چند خط، بر خلاف نگارنده، از تماشاگرانش بوده باشند بسیار قریب به یقین است:  dilwale dulhania le jayenge

8. ratan در عنوان فیلم، به معنای جواهر است.

9. همان "عشق" که چند خط قبل گفتیم و البته نامِ همیشگیِ شخصیت اصلیِ فیلم های سورج بارجاتیای نویسنده-کارگردان و نامی که از سلمان خان فوق ستاره ساخت و تا امروز پر تکرارترین نام برای شخصیتهایی است که لباسِ او را به تن دارند.

میراث

حرفی که "ولگردها" می زند بسیار پررنگ تر و قدرتمندتر است از فیلمی که هست. بر خلافِ مثلا "جاده"، " هشت و نیم" و "زندگی شیرین". برای همین شاید به جای باز دیدن و باز دیدن، به باز گفتن و باز شنیدن تمایل هست و ما در اطرافمان فراوان "ولگردها" داریم با نام ها و بازیگران و کارگردان ها و سال های ساخت جدید و نزدیک تر به خودمان که می بینیم و "ولگردها" را حتی با "lavoratori…!" گفتنِ آلبرتو سوردی و باقیِ صحنه های ضرب المثل شده اش توی گنجه نگه می داریم برای به ارث گذاشتن برای آیندگانمان.



I vitelloni (Federico Fellini)-1953

بقیه خود

درباره افاده ای ها(وودی آلن) برای سه شنبه های تمرین نقد و نگاه


معمولا به برخورد با "خودفروشی"(همین طور در بعد واژه)، تصویر صریحی در ذهن مخاطب به وجود می آید: موجودی از دسته آدمیان، از جنس مونث که بدن خود را در اختیار دیگران قرار می دهد. این که چرا ذهن مخاطب تمایلی به تجسم نوع مذکر ندارد بماند برای داستانی که این یکی بعد ماجرا را مورد توجه قرار می دهد؛ اما چرا "خود"، فقط تن را مجسم می کند؟ اشکال، مسلما از کلمه "خود" نیست که از میل و انتخاب و توان مخاطب برای درک این کلمه است. "افاده ای ها" به این نقص ادراک می پردازد. در این داستان، مردم (همچنان از جنس مونث)، نیمه فراموش شده "خود" را می فروشند. نه که این نوع خرید و فروش زاییده این داستان باشد و ما به ازای خارجی نداشته باشد و وارونگی رخ داده باشد. داستان، فقط این خرید و فروش معمول و این نیاز انسانیِ پنهان زیرِ سایه نیازِ سهل الوصول تر و نمایشی تر(از این جهت که صاحبِ act است) را با خالی کردنِ زمینه از هر چیزِ دیگر-یعنی همه آن چیزهایی که مانعِ درکِ کلِ "خود" در ترکیبش با "فروش" می شوند- برجسته کرده است. 

اندازه فاصله

"مادرم" شباهت های زیادی به "اتاق پسر" دارد. آن قدر که می شود گمان کرد وقت اجرای "اتاق پسر"، هر دو طرح برای شرح ایده واحدی آماده شده بوده اند و آن یکی به هر دلیلی بر این یکی ترجیح داده شده و به وجود آمده است. این زمانِ گذشته و مقایسه ناخودآگاه(شاید هم خودآگاه) اتفاق خوبی برای "مادرم" است. این یکی مینیمال و گاهی حتی غیر مستقیم به مضمون آن یکی (همان مضمون مشترک مرگ) می پردازد و تلاش های زیادی هم برای غیر متمرکز نگه داشتنِ حواس و احساسات مخاطب دارد، مثلا بر خلافِ "مادر" علی حاتمی خودمان که با خانواده ای پر جمعیت تر و طبیعتا پر ماجراتر همین قصه انتظار نابودی یا نبودِ مولد آن خانواده را روایت می کند. این پراکندگی حواس مخاطب، مانع از گرم شدنِ سر مخاطب به چگونگیِ مصرفِ دستمال کاغذی و پس دور ماندنش از درک منطقیِ موقعیت می شود. مخاطب اینجا اجازه و امکان آن را دارد که مثلا از تصمیم جووانی برای ترک شغل یکه بخورد و سعی کند آن را از بیرون تحلیل کند؛ به جای این که آن قدر به این شخصیت نزدیک نگه داشته شود که او را در این تصمیم همراهی کند و دچار توهمِ درک کردن شود. مخاطب، به جای جووانی، مارگریتا را همراهی می کند که تصمیم های معقول و منطقی و رفتاری مشترک با هر آدمِ بهنجاری دارد. همین بهنجاری، تولید کننده پوچیِ آن رخدادِ بهنجار و محتومِ کلیدیِ فیلم،مرگ، است و پاسخِ پرسشهای مخاطب درباره رفتار نابهنجار جووانی.



My mother/ Mia madre(Nanni Moretti)-2015

مستند

- هیچ کدوم از پسرای آقای فلانی تو کار سنگ نیست؟

- آقای فلانی اصلا پسر نداره.

- پس دست تنهاست.

- داماد داره ولی پسر نداره.

- از داماداش هم هیچ کدوم تو این کار نیست؟


تازگی ها پی برده ام به اینکه عمری را با یادداشت کردن (و به خاطر سپردن) دیالوگ های فیلم ها و کتاب ها به هدر داده ام (گیرم بلافاصله پس از این کشف، گفته ای از "مردی که آنجا نبود" را یادداشت کردم و به خاطر سپردم که "I don't talk much. I just cut the hair. ")و آدم باید دفترچه هایی پر از گفته های مردم داشته باشد تا کلا چیزی دستگیرش بشود و کاری کرده باشد و کاری برای کردن داشته باشد. مثلا چه دیالوگی برای  توصیف و تحلیل جایگاهی که زنان برای خودشان تدارک دیده اند، بهتر از این که سر ناهار امروز : یک جور آبگوشتِ تولید شده با گوشت قلقلی (اسمی که ما در خانه برای صدا کردنِ چیزی به کار می بریم که آشپز، "کله گنجشکی" می نامید و نمی دانم خواننده چطور می شناسدش!)، شنیده ام؟...

تقاطع

گرچه فیلم نوآر یکی از ژانرهای نامی و شناخته شده سینماست و کمتر کسی در تشخیص نمونه هایش دچار اشتباه می شود، تعریف مخاطب ها از آن متفاوت است. مثلا برای شمایی که عللاقه مندش نیستید فیلم نوآر یعنی فیلم گانگستری و داستان پلیسی و قدری بکش بکش و صدای اسلحه و زور بازو و امثالهم. خب همین هم هست. از منی که علاقه مندش هستم بپرسید یعنی همان که اسمش می گوید: سیاه؛ سیاهی؛ تاریکی؛ ناپیدایی؛ ندیدن؛ یا دیدن و نشناختن؛ و نه فقط همین ها. سیاه، خیلی بیشتر از این را هم در بر می گیرد، خیلی کمتر را هم؛ مثلا همان کبودیِ پای چشمِ کتک خور که در تعریفِ شما هست. یکی از راه هایی که شخصیت اصلی، ضد قهرمانِ کلاسیک، این سیاهی را همه جا با خود به همراه داشته باشد این است که برود زیر یک کلاه. کلاه، یکی از پر تکرارترین و محوری ترین عناصر فیلم نوآر است چون می تواند یکی از مهمترین نیازهای این ژانر را تولید کند: سایه. سایه ای که با شخصیت ها به همه جا می رود و آن ها را از روشن دیده شدن حفاظت می کند. ژان پیر ملویل، فیلم کاملی را به این وسیله اختصاص داده است. فیلمی به نام "کلاه"؛ کلمه ای که به تصریحِ عنوان بندی فیلم، فرانسوی ها برای اشاره به خبرچین به کارش می برده اند(می برند شاید): طرف اعتماد دو گروهِ متخاصم. کلاه یعنی یک چهره پنهان ، یعنی سایه یک شک، یعنی" nobody knows anybody, not that well!" : ترجیع بندِ "تقاطع میلر" که پرواز و بعد فرودِ کلاهی، زمینه عنوان بندی اش را می سازد. در طول فیلم می فهمیم که این تصویر آغازگر، کابوسِ شخصیت اصلی(تام) است: از دست دادنِ کلاه. بیرون آمدن از زیر سایه اش و پیدا شدن!در دو مقطع هم به لوکیشنِ این کابوس بر می گردیم: بار اول برای اینکه تام، شرط انتقالِ بین دو دسته متخاصم یا شرطِ جا به جاییِ قدرت از این به آن را به جا بیاورد و بار دوم برای تعبیرِ کابوس و برداشته شدنِ کلاه و پیدا شدنِ چهره واقعیِ او. کلاه از سرِ او می افتد، محتویاتِ پنهان در معده اش بیرون می آیند و مرد سلاح به دست (و تماشاگر) گمان می کند که پرده کنار رفت و دیگر somebody knows somebody و چهره تامِ وفادار به یکی از دو گروه بر آن دیگری روشن شد و کابوس تعبیر شد. فقط وقتی که تام هم مثلِ بلوندیِ "به خاطر یک مشت دلار" و گویاتر مثلِ رونینِ* "یوجیمبو" به سوی آبه سوی آینده نامعلومش راهی می شود می فهمیم که چهره واقعیِ شخصیت بر خود او روشن شده بود در تقاطع میلر.



 

Le Doulos (Jean-Pierre Melville)-1962/ Miller's crossing(Joel Coen)-1990

____

* گویاتر از آن جهت که رونین، سامورایی بی ارباب است و تام از خودش ارباب زدایی می کند در این لحظه.

 

شانس

تعداد مردمانی که به ورزش بوکس سرگرمند خیلی بیشتر از آن هایی است که شب ها در مسابقه هایی که انجمن های بوکس برای اعضایشان و افراد علاقه مند غیر عضو، با جوایز کوچک و بزرگ و شرط بندی و باقی مخلفات ترتیب می دهند شرکت می کنند. من بازی می کنم ولی فقط برای سرگرمی و تقویت قدرت مشت زنی خودم. اما این جا مسابقه ای هست برای علاقه مندش.


مگس الآن در تیر رسِ من است؛ در واقع، در مگس کش رسَم.

 من وسیله ای در دست دارم که برای کشتنِ یک موجودِ زنده طراحی و برای تصریح این مقصود نامگذاری شده است! من می خواهم بکشم! نه قصدم پنهان است و نه سلاحم. من قاتلم. گیرم که مگس پریده... که مگس کش در دستم مانده... که عرق کرده ام.

راسکلنیکف، خوشبخت بود؛ نه به خاطر این که سونیا را داشت، یا خدای سونیا را. او خوشبخت بود چون قانون جزاییِ روسیه و سیبری را داشت.

" گرفتمش"

"دستتو بگیر زیر آب! تا خفه نشده بازش نکنیا!"



توضیح: پیش تر هم گفته شد، پس تر هم گفته خواهد شد که در برچسب "آرشیو"، ایده هایی میبینید در انتظار رشد احتمالی .پس اگر قبلا جایی چیزی خوانده اید، دیده اید، شنیده اید که خویشاوند با این ایده به نظرتان می آید، خب بی زحمت بگویید تا برویم ببینیم، بشنویم، بخوانیم و بدانیم.

باز باران

ایتالیایی ها ضرب المثلی دارند شبیه "هرچی سنگه مال پای لنگه"؛ آن ها می گویند piove sul bagnato که ترجمه عینی اش می شود این تصویرِ دزدان دوچرخه، با تفکیکِ  خشک ها از خیس ها در باران:



یکی از باران هایی که سینما از دست عشاق و رمانتیک ها به در برده؛ شور است برای زخم و به چشم فرو می شود نه از آن بیرون .


Bicycle thieves/ ladri di biciclette (Vittorio De Sica)-1948

پیش از شب

بازی دوست دارم:

علم و تکنولوژی و بازار هنوز هم از پس پاک کردن بعضی کثیفی ها بر نمی آیند و این برگ برنده سنت است. هنوز هم باید ملحفه را روی موزاییک ها پهن کرد و سطل سطل رویش آب ریخت و پارو کشید و راه افتادن آلودگی و رفتنش را دید. یعنی باید بیرونش کرد.
 از کم زوری بازوی من است یا یکدندگی این خون؟...راه افتاده؛ نگاهش می کنم که برود؛ هلش می دهم؛ مانده؛ اینجا زیر پای من؛ به رنگ آسمان غروب. 

توضیح: پیش تر هم گفته شد، پس تر هم گفته خواهد شد که در برچسب "آرشیو"، ایده هایی میبینید در انتظار رشد احتمالی .پس اگر قبلا جایی چیزی خوانده اید، دیده اید، شنیده اید که خویشاوند با این ایده به نظرتان می آید، لطف کنید و به نگارنده اطلاع دهید.

پیش کسوت

آن چه گذشت...


چیز دیگری که باید پیش از پا گذاشتن به درون ماجرا برای ما مخاطبینِ احتمالی روشن شود، این است که کلا خود ماجرا از کجا آمده است؟ حکیم که به تنِ خود پیش از تاریخ تا صدرِ اسلام را از سر نگذرانده به احتمال قریب به یقین! قصه بافته است پس؟...ایشان فرضیه بافنده بودنِ خود را رد می کند و می گوید که کل ماجرا در مکتوبی دیگر، حاصلِ تلاشِ کسی دیگر موجود بوده است از پیش:


یکی پهلوان بود دهقان نژاد               دلیر و بزرگ و خردمند و راد

پژوهنده روزگار نخست                      گذشته سخنها همه باز جست

ز هر کشوری موبدی سالخورد          بیاورد کاین نامه را یاد کرد

بپرسیدشان از کیان جهان                 وزان نامداران فرخ مهان

که گیتی به آغاز چون داشتند           که ایدون بما خوار بگذاشتند


الآن، هزار سال بعد از فردوسی، این بخشِ یاد کردن از پیشینیانی که روی موضوعِ پژوهش(!) دانشگاه روندگانِ نمره خواه، کار کرده اند هنوز هم دقیقا همین جای مقدمه منظور می شود.


ادامه دارد...

فروشگاه

ظاهر مستندگونه «نه» با دوربین روی دست و استفاده از نور طبیعی که مطیع نبودنش را مدام به رخ می کشد، در برابر کاملا ساختگی بودن فیلم های درون فیلم، با بازیگران و حتی نان های بیگانه، گویاتر از هر دیالوگی است که ممکن بود فیلمسازان دیگری وقت دست گرفتن این موضوع، بچینند در فیلم به قصد پیام آوری. امروز و هر روز، نه فقط شیلی که همه جا آماده آینده است؛ و آینده، فروختنی است. رنگ مناسب را برای بسته بندی انتخاب کنید، بهایش را مردم با کمال میل خواهند پرداخت.


No(Pablo Larraìn)-2012

وقایع و احتمالات

انگار مبارزه پنهانِ ضد دیکتاتوری، از همان نخستین روز شکل گیریِ تمرین نقد و نگاه و وضع قانونِ مستبدانه انتخاب فیلم از مجموعه پیش تر غربال شده ای، تقریبا (یعنی استثناهایی هم وجود داشت) تمامی انتخاب کنندگان، همت کردند و به ظرافت، هر آن چه را که چندان مورد پسندِ قانونگذارِ صاحب فیلتر نبود از آن میان برگزیدند تا او را به شکنجه باز دیدنِ دوست نداشتنی هایش و شرحی بر آن ها نوشتن (تقریبا بی مخاطب-که باز یعنی استثنا هم هست)، مکافات کنند. برای همان شانسِ مختصرِ قریب به صفرِ مخاطبی داشتن و حرفی زدن و مهم تر، برای قولی و قراری که بود، خب باز دیده می شدند و حرف هایی هم زده می شد؛ اما امروز که دیگر به تحقیق و به معنای کلمه، دیکتاتور تنهاست در آن هفته تحت حکومتش، برای خودش می بیند و برای خودش می نویسد و قرار را با خودش دارد، خب می تواند دست از شکنجه خودش بردارد! بین آن تعداد از ساخته های پرشمارِ کوروساوای استاد که دیکتاتور دیده، فقط تماشای یکی، آزار بوده و دوست نداشتنی: مادادایو.

خب، با در نظر گرفتن جمیع شرایط، از جمله وجود دو یادداشت مرتبط با این فیلم( یکی گربه ها و جاها و دیگری sensei یعنی استاد) در آرشیوِ این وبلاگ، دیکتاتور، عزم جزم دارد به باز ندیدنش و باز ننوشتن از آن. دلیلی هم برای بالا بردنِ هیجانِ دراماتیک و تولیدِ تعلیق تا دو هفته و اعلامِ به وقتش نمی بیند. آن روز بماند برای مخاطب و همراهِ احتمالیِ تمرینِ نقد و نگاه که میلِ ظهورِ ناگهانِ پس از غیبتِ 3 ماهه کند!

از آن جا که مادادایو آخرین فیلم موجود در جدول است و خب جور کردن و تماشا کردنِ بسیاری فیلم هایی که سالی را در جدول گذرانده اند، هنوز هم هفته ها وقت می برد، امروز فیلم وارد جدول کردن یعنی سالی انتظارِ به دست آمدنِ احتمالی اش  را کشیدن. پس انگار اینجا(یا در سه شنبه 10 آذر) پرونده فیلمِ تمرین نقد بسته می شود. باز بود این دیکتاتور باز هم حاضری می زند، بسته شد، "حیف" می گوید عینِ همه هفته های باز بودنِ یک نفره اش.

در خیابان

نگاهی به داستان شاعر (کارل چاپک) برای سه شنبه های تمرین نقد و نگاه

پرداختن به داستان "شاعر" کار چندان دشواری نیست. با یک داستان کوتاه سرگرم کننده رو به روییم که آدم ها را به دسته بندیِ مرسومِ روزگار نو، دسته بندی شغلی، از هم جدا کرده و برای هر شغل، ویژگی ها و نگاهی قائل شده و همه را در حریم خود حفظ کرده است. کشفِ رازِ شعرِ شاعر را هم چون کشفِ راز جنایات و حوادثِ اجتماعی بر عهده پلیس آگاهی گذاشته است، همان طور که درست نگاه کردن و فهمیدن را به عهده شاعر گذاشته است؛ و این به واقع، ظرافتی خنداننده است؛ گیرم برای فرهیخته امروز که فقط و فقط به لایه های روانی انسان اهمیت می دهد و دیگر مسائلِ اجتماعی، مگر مربوط به زنان یا عقاید مذهبیِ این و آن، را مدتهاست دور ریختنی یافته است، فاقد جذابیت و صد البته اهمیت باشد. جامعه اما به میزان فرهیختگی ما اهمیتی نمی دهد و با سیستم مکانیکی خودش پیش می رود و پیچ ها را سر جایشان محکم کرده است و شاعر، هم دیگر برایش فقط یکی از آن پیچ هاست، نه آن برگزیده ی در ارتباط با عالمِ والا و صاحبِ الهامی که جادو می سازد با کلمات یا دریچه ای می نماید به آن عالمی که از آن گاه به گاه باز می آید برای اشتراک در هوای تنفسیِ دسته غیرِ برگزیده آدمیان، همان آلودگانِ به خاک و خونِ خیابان!