مهندسی

درباره کلاه(ژان پیر ملویل) برای سه شنبه های تمرین نقد و نگاه


مردی راه می رود و دوربین همین طور که به عقب می رود و فاصله اش را با او حفظ می کند، تماشایش می کند. در میانه راه، دوربین نظری به آسمان می اندازد: آسمان، پشت میله های افقی و عمودیِ تعبیه شده در سقف است. این میله ها یا بهتر، خط های افقی و عمودی، تا پایان، بیشترِ لوکیشن ها را احاطه کرده اند: به شکلِ نزده پله ها، تیرهای چراغ برق، کرکره پنجره ها، یا سایه هایشان، رادیاتورِ توی اتاق یا حتی کت و شلوارِ بازپرس پلیس و آرایش چهره زن. در برابرِ این نمایشِ نه چندان پنهانِ اسارت، نمایشی هندسی از رهایی هم داریم :به شکل دایره و خطهای منحنی که از پیکر زن آغاز می شود، در گردیِ لوله اسلحه به تکامل می رسد و در آینه ای که اجازه ورود به هیچ کدام از خط های پر کننده محیطش نداده است و در نهایت، کلاهِ بی سرِ سلین تجلی می یابد. شاید اگر روح ژان پیر ملویل را اینجا حاضر داشتیم، داشت قاه قاه می خندید که او فقط از شکل و شمایل این چیزها خوشش می آمده یا مثلا به تصادف و سر صحنه، از روی ناچاری و به ترمیمِ کمبودی، هر کدامشان ظاهر شده اند؛ اما بعید است این روح راه راه بودنِ پرده کرکره و گرد بودنِ کلاه و امکان این برداشت را رد کند و بابتش رو ترش کند، نه؟



Le Doulos (Jean-Pierre Melville)-1962

مخاطب کلاسیک

به مادرم میگم "قصه این فیلمه رو از همون کارتونه گرفته ن که بچه هه مریض بود، می گفت برگ درخته بیفته می میرم، بعد پیرمرده می رفت یه برگ رو درخت می کشید.بچه هه زنده می موند پیرمرده یخ می زد" و هیچ اسمی از اُ هنری و داستانش نمی برم! میگم" بچه هه شده زن و پیرمرده شده یه آقای جوون خوش تیپ و ازش یه فیلم دو سه ساعته ساخته ن. نمی دونم توش چی گذاشته ن چون فقط سه چهار بار آخرای فیلم رو دیده م". مادرم می خنده و میگه "حالا مگه هوا چقد سرده که این یخ می زنه؟" پسره فیلم رو میگه. میگم" این که یخ نمی زنه. این اصلا برگه رو تو خونه کشیده. پیرمرده یخ زد؛ تو کارتونه" همون وقت دختره فیلم از تو خونه بیرون اومده و داره برگی رو که روی درخت تاب می خوره نگاه می کنه. میگم "ببین! این برگه تو هواست. این رو تو خونه کشید. بعد آورد به درخت بست. از درخت افتاد. تحت تعقیبم بود؛ آدم بدا کشتنش." بعدش تا دارم ترانه فیلم رو روی تیتراژ می شنوم و فکر می کنم که دوستش ندارم از خودم می پرسم "راستی آدم بدا بودن؟" صدای انتظار کلاسیکِ هرکس hero رو بکشه villain (الآن من چجوری بنویسم –ِ که شما بخونید "ویلنه"؟)بوده که از من بیرون اومده. من هم مثل همه سطحی نگرها (چه اونایی که نون و بالیوود خوردن و به این قد و قامت رسیدن و چه اونایی که روشون نمیشه تو روی بالیوود نگاه کنن مبادا خبر چشم چرونیشون به گوش همسایه هایی که جلوشون آبرو دارن برسه)!



lootera (Vikramaditya Motwane)-2013

بعد از سوت پایان

اگر چند داستان اول این اندازه ضعف نداشتند از نگاه من و می توانستم ترکیب سنگین "بهترین داستان های سال" را برایشان هضم کنم و یادداشت هایی که تصادفا چشمم بهشان می خورد این اندازه زیر پرچم "مرگ بر خواننده ای که یک عکس با شورتِ نویسندگی* ندارد" نبودند و می توانستم خودم را راضی کنم به خواندن هر بیست داستان، "ستاره شمالی" به احتمال قریب به یقین می شد یکی از سه داستان آخری که می خواندم. عنوان داستان و اشاره ای که به هدایت و راهنمایی و گمراهی دارد، پیش از ورود، کسل و خسته ام می کند.

حالا که داستان را خوانده ام، می توانم باور کنم که هیات انتخابی برای شرکت کردن در مسابقه ای برگزیده باشدش. نویسنده، در استفاده از زبان فارسی به دردسر نیفتاده؛ به وضوح طرحی برای داستانش داشته و به هدفی هم رسیده؛برای وارد کردن نمادها در داستانش زحمت کشیده و آنها را روی داستان نچسبانده؛ مثل انشاهای دبستانی(و دانشگاهی) فصل جداگانه و صاحب تیتری برای نتیجه گیری در نظر نگرفته است.

نویسنده را  به خصوص از سه نشانه می شناسم: دیکته "بی هوده" ، اصطلاح "کام گرفتن از سیگار" و مضمون زنا.

این دومین داستانی است از بین خوانده های من که آن قدر خوب نوشته شده است که بتوان از پله های اصول پایین آمد و نگاه شخصی را در بررسیش به کار برد: دلیلِ شماره گذاری برای بخش ها را متوجه نمی شوم و نمی دانم که چرا با مثلا "***" از هم جدا نشده اند. داستان را در بعضی شماره ها بسیار شتاب زده می بینم و هیجان زده برای انتقال دادن پیام و تحول عالم. دیالوگ ها بس که تکراری (از پیش تکراریند و باز در داستان هم بی تنوع تکرار و تکرار می شوند) و مستقیم هستند خسته ام می کنند.

 

_____

* لابد این اظهار نظر مشهور را شنیده اید که "فلانی یه عکس با شورت ورزشی نداره، راجع به فوتبال نظر میده"(نقل -غیر از دو کلمه محوری-به مضمون)

جا به جایی

مراجع: تور برای فلان جا* می خواستم.

متصدی: چند نفرید؟

مراجع: یه نفر

متصدی(متاسف، نگران و حتی با کمی وحشت): single که خیلی گرون تموم میشه!


حالا شما بردارید و 18 صفحه تمثیل بنویسید یا دهان شخصیت هایتان را پرکنید با توضیحات علمی و فلسفی که در مکتوباتِ تکلیف شده معلم هایتان هایلایت کرده اید.هرگز به این سرعت و کیفیت، مفهوم تنهایی را با تمامِ اعماقش منتقل نخواهید کرد.

 

______

* فلان جا را بگیرید یک جایی آن ورِ یک مرزی (از منظر دستور زبان فارسی به کار بردن "یک" و "یای نکره"، توامان برای یک کلمه، یعنی اتفاقی که دو بار پیش از باز شدن این پرانتز افتاده است، نادرست است).

متمدن

آن چه گذشت..


باقی مسیر تمدن را تا جایی، زیر نامِ هوشنگ طی می کنیم: آتش کشف می شود و به افتخارش جشن سده پایه گذاشته می شود که شما می روید و از آژانس مسافرتیِ سر کوچه تان یا از آن یکی که رفیقِ رفیقتان مدیرتش را بر عهده دارد(این روزها تعداد دفاتر ارائه دهنده خدمات گردشگری از تعداد فروشگاه های عرضه کننده لوازم آرایشی هم بیشتر شده است و به قول زبل خان کافی است فقط دستتان را دراز کنید...)، خواهش می کنید یکی از صندلی های وسیله نقلیه شان را به نامتان کنند و یک پولی هم ازتان بگیرند و ببرندتان به تماشایش، مثلا روزی در مایه های دهم بهمن ماه. آهن استخراج می شود، کشاورزی توسعه پیدا می کند و اراضی بین مردم تقسیم می شوند و حیوانات به دو بخش اهلی و وحشی تقسیم می شوند و از همه مدرن تر هوشنگ خان

ز پویندگان هرچه مویش نکوست            بکشت و بسرشان برآهیخت پوست

...

برین گونه از چرم پویندگان                      بپوشید بالای گویندگان

 

حکیم طوس را ببخشایید که در زمان فعل خودش را با راوی که اینجانب باشم هماهنگ نکرده است. خب حق هم دارد طفلک! 11-10 قرنی عقب* است!

 

 ادامه دارد...

____

* دقت دارید که با اعمالِ نژادپرستیِ زبانی و آوردنِ "پیش" یا "پس" به جای "عقب"، معنای جمله ام دیگر می شود؟ و دیگر طنازی هم نخواهد داشت؟

راز بقا

فیلمی درباره حیات وحش. نماد های تمدن عبارتند از: سرباز امریکایی، زبان انگلیسی، مجلات اروتیک، مواد مخدر، فشنگ، دوربین عکاسی و پُست که کارکرد تمامیشان تقویتِ توحش است و دست آخر هم بر همگان روشن می شود که آدمی زاد بدون تفنگ هم از پسِ کشتن هم نوع (و غیر هم نوع) بر می آید و بدون سیم خاردار هم از عهده تعیین قلمرو بر می آید و تنها چیزی که لازم دارد زبان انگلیسی است برای درک شدن!



Adress unknown/Suchwiin bulmyeong(Kim Ki-duk)-2001

نام

اتوره اسکولا، در ایران صاحب آن اندازه از نام نیست که بعدِ درگذشتش تصویرش بشود کاغذ دیواریِ صفحات مجازی، دیالوگ فیلمش بشود پیامکِ واجبِ توی هر تلفنِ توی هر جیب، فیلم هایش بیایند روی صفحه اولِ سایت های مرجع دانلود فیلم و توی کیف های عرضه کننده های این کالای فرهنگی؛ یا اصلا خبرِ درگذشتش بشود breaking news گروه های توی شبکه های اجتماعی. امروز، فردای روز مرگش هنوز نامش به گوشِ عده زیادی از فیلم بین های فارسی زبان، ناآشناست. او، "یک روز بخصوص" را برای ما و آیندگانمان ساخته است : نگاهی به درونِ فاشیسم، به درون رادیو، به درونِ انسان و تنهاییش؛ تصویری از ندیدنی ها و چشمی که نداشته ایم.  نامش را بدانیم.



Una giornata particolare/A special day(Ettore Scola)-1977


 جایی مردِ فیلم، زنِ فیلم را "Lei"(به معنی شمای مفرد که در دستور زبان از قوانین سوم شخص مفرد تبعیت می کند)، خطاب می کند. زن معترض می شود که این کلمه ممنوع است (در طول حاکمیت موسولینی ممنوعیت های جالب تر از این هم پیدا می کنید) و باید "voi" (به معنای شمای جمع و پیرو قوانین دوم شخص جمع) به کار برده شود. مرد فیلم می گوید که پس از این به بعد "tu" (همان "تو"ی دوم شخص مفرد) خطابش می کند. این را چطور ترجمه می کنند؟ لابد کسی هست که می داند!

Prem ratan

عاشقی یعنی انتخاب سلاح مناسب*.



 Kill BillVol2( Quentin Tarantino)-2004


* ناگهان پی به رگ و ریشه خارجیِ تمامیِ کلماتِ توی نوشته ام بردم ، مثل ترکیب معمولِ تیم فوتبال باشگاهیِ فرنگیِ محبوبم! وسوسه اِعمالِ نژادپرستیِ زبانی، آنچه در پی می آید را ساخت:

مهرورزی برابر است با گزیدنِ جنگ افزارِ درخور.


فرق

نویسنده ای که تمام نظریات برجسته خودش را تبدیل به دیالوگ می کند و در دهان شخصیت های توی نوشته اش می گذارد، مقاله نویسی است که به مخاطب عام تر فکر می کند، اما نویسنده ای که شخصیتش را وا می دارد به استفاده از تلفن سکه ای و برایش مشکل کمبود سکه طراحی می کند و این مشکل را با شلیک با اکراه یک فرمانده نظامی به دستگاه فروش کوکا کولا رفع می کند، هنرمند خلاقی است که بر اساسِ عقایدی به تولید هنری می پردازد.


چون تصویر آن صحنه در دسترس نیست، شوخیِ بمب سواریِ کابویِ آمریکایی را به جهتِ هم فیلم بودن با صحنه مورد اشاره، به عنوان تزئین بپذیرید!


DrStrangelove or: How I Learned to Stop Worrying and Love the Bomb(Stanley Kubrick)-1964

رجحان

نگاه به نقش اول(جعفر مدرس صادقی) برای سه شنبه های تمرین نقد و نگاه

"نقش اول" داستانِ زمان است: گذشته و حال و آینده. تصادفا مجله ای را بردارید و مصاحبه ای را بخوانید(این کار را می توانید بر روی سایت های اینترنتی و بدون تماس فیزیکی با کاغذ و مجله هم انجام بدهید). مهم نیست مصاحبه شونده شخصیتی هنری است یا سیاسی یا اجتماعی یا ورزشی، همه شان از قدیم ندیم های خوب می گویند. اصلا مجله و مطالعه و مصاحبه و مصاحبه شونده چیست؟ توی تاکسی، هدفون به گوش نداشته باشید،در محیط کار با همکارتان گپ بزنید یا به مهمانی بلندتر از 10 دقیقه ای بروید، شنیده ها و شاید گفته هاتان همه شهادت به گذشته های مقدس و حالِ لگدمال شده و حیف شدنِ احتمالیِ تک تک گویندگان، فقط و فقط به تقصیرِ زمان می دهند. "نقش اول"، نقش اولِ داستانش را داده است به یک بازیگر؛ بازیگری که می تواند در حالِ حاضر، 20 سال قبل و 20سال بعد هم باشد؛ با گریم، به گذشته هایی که در آن زیبا و جوان بوده (و توهم زیبایی و طراوتِ گذشته هم از همین باقی ماندنِ زیباییِ چهره در آن زمان می آید، شاید!) و آینده ای که در آن زشت و فرسوده خواهد بود (و نفرت از حال بابتِ هدایت به سوی این چهره است، شاید!) می رود و از هر دو وضعیت بر می گردد به امروزِ ناپایدار و معلقی که نقش اولِ داستان(شبیه به قریب به اتفاقِ خوانندگانش)، بازیگرِ بدونِ گریمِ بیرونِ فیلم، ترجیح می دهد به آن پا نگذاشته باشد. این را با تمام وقت خاطره گفتنش به ما، به دستیار کارگردان، به خواستگارش، با سال ها سینما و تئاتر نرفتن و فقط باز دیدن فیلم های در گذشته دیده شده(که در گذشته تر از آن گذشته ساخته شده اند) و باز گفتنِ خاطراتِ تئاترهای در گذشته اجرا شده، با دلیلی که برای تماشای "سنگام" دارد و دلیلی که برای تماشا نکردنش دارد و با دست به تلفن شدن هایش و البته با اثاثیه عتیقه یا به عبارت روشن تر دست دومش به ما نشان می دهد: او هم مثل اثاثیه اش دست دوم است جوانیش را تئاتر و دوستان استفاده کرده اند، میان سالیش را سینما و همکاران و مجلات استفاده می کنند و آیندگان، مثل مرد خواستگار(که در گذشته، نقش آینده مبهم نیامده را بازی می کند)، به تصاویرِ غیر متحرک و محتملا متحرکِ بازمانده از گذشته او سرگرم خواهند بود همان طور که او به اثاثیه بازمانده از تزارِ ناموجود.

هنوز نه

"رزم"ِ "رزم آفتاب پرست ها" می شود بهانه خواندنش که لابد اگر نویسنده ای حواسش به لطافت یا آهنگ یا فضاسازیِ این کلمه در برابرِ برادرانِ هم معنیَش مثل "جنگ" و "نبرد" بوده، ظرافتی در داستانش هست. بد تراشی و بی ظرافتیِ "آفتاب پرست ها" را ندیده گرفتم که برعکس، معرفِ داستان همین دومی بود. در بهترین حالت، "رزم آفتاب پرست ها" را می شود طرحی دید که روزگاری قرار است داستانی از آن متولد شود. داستان خوبی خواهد بود آن داستان چون طرح، به ظرافتِ آن "رزمِ" توی عنوان رسم شده ولی هنوز دستِ هنرمندی که زوائد را از بیرونش بردارد و جان را درونش بگذارد از رویش عبور نکرده است. کاش هیات انتخاب جایزه بهرام صادقی آن روزِ بعد از این عبور را برای رسیدنِ این داستان به چشمِ مخاطب حفظ می کرد و با این گشاده دستی در دادنِ هدیه گران بهایی مثل خواننده، جلوی یک تولد را نمی گرفت!

مد دیروز

از تب و تابِ مُد که سال هایی بگذرد و طیف مخاطب آن مُد، پیرو رسوم جدیدی که شده باشند و رنگِ باب روزِ جدیدی گرفته باشند، تازه می شود به طور جدی به مُد قدیم فکر کرد و بعضی هایشان را تا شاید ابد هم نگه داشت و دوست داشت، یکه و تنها این بار!

Funeral parade of roses ، مصداق بارزِ مد است؛ هم در محتوا و هم در ساختار. در مضمون که هنوز مد روز است! شوخ طبعیِ ساختاری و شکل ساختن محتواست که آن قدر از مد رفته که بتوانیم دلتنگ یا آرزومند سینماگری با همین شدتِ بازیگوشی بشویم!



Funeral parade of roses/Bara no Sōretsu(Toshio Matsumoto)-1969

qualified

بعد از واقع گراییِ بی ذوق و کلاسیِ سه داستانِ اول*، به امیدِ تهویه ای، دست به دامنِ تنها عنوانی می شوم که خبر از نوعی فانتزی می دهد: پیشانی سوراخ من.

تا به این جا، این تنها داستانی است که می توانیم باور کنیم، هیات انتخابی آن را برای شرکت دادن در مسابقه ای برگزیده است. این چهارمین داستان، اولین نوشته ای است که خواننده را درگیرِ غلط ها، بد سلیقگی ها، شکستگی ها، چند گانگی ها، بلاتکلیفی ها، تردیدها و ترس های زبانیِ نویسنده نمی کند. تا اینجا این تنها نویسنده ای است که زبان  را به همان راحتی که شما لیوان را برای نوشیدن آب به کار می برید، برای نوشتنِ داستان به کار برده است. فضاسازی و بعد گسترشِ داستان و رخدادهایش در این فضا هم با مهارت انجام شده است. آن چه که هدفِ هر محصولِ مخاطب داری است یعنی جذب مخاطب هم از عهده اش بر می آید چون هم تولید کنجکاوی می کند و هم ریتم مناسبی دارد و تولید کسالت نمی کند. مختصر، داستانی است درخورِ هدیه ی خوانده شدن و در معرضِ سلیقه ها قرار گرفتن. مثلا من طول بخشی از داستان و شیوه ارائه پیام اخلاقیِ نهایی(یا شاید خود پیام) را نمی پسندم: کلاهی است که مدلش را نمی پسندم اما بر خلاف سه داستانِ قبلی گشاد نیست و به حقه روی سرم نگذاشته اند!


_____

*داستان سوم