تمدن

آنچه گذشت..


بعد از انجام وظیفه و تکمیل مقدمات رسمی، وقت داستان است؛ و اولین داستان و اولین شاهِ توی نامه، کیومرث که


دد و دام و هر جانور کس ندید                  ز گیتی بنزدیک او آرمید


در اولین مراحل تمدن (به معنای یکجانشینی و تولید و دخالت در نظام طبیعت و به وجود آمدن قوانین و محدود شدن آزادی ها و ...، نه آن چه شما خواسته اید!) هستیم و نخستین ظهورِ خودی و ناخودی: سیامک، پسر کیومرث و همان دد و دام و جانورِ آرمیده خودیَند و ناخودی ها دیو که سیامک را به اولین 

جنگ تاریخ وارد می کنند و او


بپوشید تن را بچرم پلنگ                         که جوشن نبود و نه آیین جنگ


و پس به دست دیوی از صحنه روزگار پاک شد و کیومرث شد اولین پدری که بر پسری کشته در جنگی گریه کرد و اولین کسی که


درود آوریدش خجسته سروش               کزین بیشتر مخروش و باز آر هوش

سپه ساز و برکش بفرمان من                برآور یکی گرد از آن انجمن

از آن بدکنش دیو روی زمین                   بپرداز و پردخته کن دل ز کین


و به این ترتیب نبرد حق و باطل، خیر و شر، نیکی و بدی، یا هر اسمی که شما برایش می گذارید (حتی غیر از نبرد) به دنیا آمد (و آنچه شما خواسته اید یعنی داستان های محبوبتان در رسانه های خبری، جمع های خانوادگی و هنرهای روایی را به وجود آورد)


ادامه دارد...

توی قاب

نگاهی به داستان زاتویچی (کنجی میسومی) برای سه شنبه های تمرین نقد و نگاه


امروز، در آخرین روزهای سال میانیِ دهه دومِ قرنِ بیست و یکم هم هنوز به شما می آموزند که شاخه گلی، نرده پلکانی، تارِ مویی، بالِ ملخی، چیزی جلوی کادر و برابرِ موضوع اصلیتان قرار دهید تا چند صدمِ ثانیه بیشتر چشمِ تماشاگرتان را رو به خودتان(فیلمتان) نگه دارید. چهل و چند سالِ پیش هم که "داستان زاتویچی" را می ساختند، همین را به کارگردان ها و تصویربردارها و باقی افرادی که بهشان مربوط می شد می آموختند. حاصلش را می بینیم. گاهی مثلِ چوب ماهیگیری که چهره زاتویچی را به دو قسمتِ مساوی تقسیم می کند، برابر با دستورالعمل، صرفا جهتِ گرم کردنِ سرِ مخاطب است و گاهی هم کارکردهای جالب تر و قابل بررسی تری دارد. همان نصف النهارِ چهره زاتویچی را هم می توان به سبکِ معناگرایانی که نام و نام خانوادگی شان جز کنجی و میسومی است و مخاطب موظف است در هر لکه ای که از روی بی توجهی تصویربردار روی دوربین آمده و هر مگسی که تصادفا از حشره کشِ تدارکات، جان از کف نداده است، معناهای والا بیابد، این تصویرِ سرگرم کننده را هم تفسیر کرد و از دوگانگی هایی گفت و به جهان هایی سفر کرد و از فیلسوف هایی نقل قول آورد و ...؛ اما چیزی به این برجستگی، بهتر است معنایی نداشته باشد، حتی در نزدِ فیلسوف ترین شاغلان به هنر!

جایی هم هست که شاخه ای، انگار بی قصدِ قبلی و به تصادف، اما مستقر روی خطوطِ طلاییِ کادر و برابرِ چهره رونینی که داریم می شناسیم ایستاده است. چهره او را مخدوش می کند و زخمی می سازد که نه فقط بر چهره او، گویی بر تمامیِ عصری که چکیده اش* با او تصویر می شود، گذشته است. جایی دیگر، شمشیر، لبه پایینیِ کادر را پوشانده اما مخاطبِ مشغولِ تماشا، توجهش معطوفِ آدم هاست و گفتگوهاشان (که جز اطلاع رسانیِ ساده کاری نمی کنند، به استنادِ زیرنویس!). رونین که قصدِ بیرون رفتن از اتاق و قاب بندیِ کارگردان را می کند، به پشت بر می گردد و شمشیر را از برابرِ چشمِ او (اگر مرجع ضمیر را گم کرده اید، همان مخاطب است) بر می دارد تا همه رونین، کامل از اتاق و برابرِ آتش بیرون برود و تازه این جاست که شمشیری که تمامِ طولِ پلان، آرایشِ صحنه بوده است دیده می شود و به مخاطب یادآور می شود که بخشی از رونین است نه ابزاری برای او (این یکی او، رونین است نه مخاطب). مخاطب، اگر پیش تر تصمیم نگرفته باشد که اندیشه اش والاتر از این هاست که صرفِ این گونه فیلم ها شود، اومانیست باشد یا نباشد، ناتورالیست باشد یا نباشد، یا با هر ایستِ دیگری تقسیم شده باشد یا نباشد، به "انسان" خواهد اندیشید تا جایی که پسرکِ راهب، نور را از بین درختان بیرون ببرد و آدم ها، خونِ خودشان را بریزند با تکیه بر چشم هایی که دارند و او(این یکی هم مخاطب است و هم رونین، هر کدام که شما خواسته باشید) می بیندشان.

فاصله خلق هنری و انجام وظیفه، به گمان نگارنده، فاصله آن قلابِ ماهیگیریِ عمود منصف است و این شمشیرِ پیدای پنهان.



the tale of Zatoichi/ Zatoichi monogatari(Kenji Misumi)-1962

_____

* خانه روی دوش، شمشیر روی کمر، پوسیدگیِ درونی با نمایشِ بیرونیِ بالا آوردنِ خون، اقامتِ در معبد و روش های گذرانِ اوقات، مردن روی پل و ... که موضوعِ بحثی داستان محور خواهد بود؛ انتخابِ وقتی یا کسی دیگر.

یکه

خیلی ها زندگی می کنند، یکی هم بازی.


 


 خیلی ها عمر بلندی دارند.


Life is beautiful/La vita è bella (Roberto Benigni)-1997


نوع نگاه

دوربین روی دست به خودی خود هیچ کاری برای فیلم شما انجام نمی دهد جز این که آن را ارزان تر و سریع تر تمام می کند. تماشاگر را به درون حادثه نمی برد، تولید تنش نمی کند، توهم مستند ایجاد نمی کند و خیلی کارهای دیگر هم انجام نمی دهد اگر باقی عناصر فیلم در جهت تولید آن تاثیرات گام بر ندارند. تمامیِ طراحی های La french، طراحی های کلاسیک برای دوربین ثابت هستند؛ از آن قهرمانِ قهرمانان گرفته که کابوی صدایش می کنند و دوخت و مدل لباسش را ستایش می کنند و زنی برایش اشک می ریزد تا تقطیع نماها و تقسیمشان بین شخصیت ها و انتخاب لوکیشن و Slow کردنِ motion، همه نگاهی ثابت را طلب می کنند نه نگاهِ بی آرام و گاه حیرانِ دوربینی بر روی دستی را.

The connection/ La french (Cedric Jimenez)-2014

در طریق مترجم

نگاهی به این متن به بهانه تمرین نقد و نگاهِ سه شنبه ها


لازم نیست خواننده، سالیان سال خاک کتاب و دانشگاه و خیابان های کشورِ مبدا زبان داستان را خورده باشد و استاد صدایش کنند و متخصص حساب شود، در واقع حتی لازم نیست نامِ زبانِ اصلی داستان را بداند و وجود نسخه ای اصل از داستان را به چشم دیده باشد یا به گواهِ این و آن پذیرفته باشد که چنین نسخه ای وجود خارجی دارد تا به کار نابلدیِ مترجم و بی توجهی او به آن نسخه موهوم اصلی پی ببرد و جدی نبودن عمل ترجمه برای او را که یا از روی عشق یا لطف یا بابت نیاز به تمرین یا دستمزد یا هر نوع وابستگی دیگر دست به عمل ترجمه زده است، بفهمد. راوی داستان "اولین پاسپورت من"، به گواه مترجمی که مهم نیست نام و نام خانوادگی دارد یا ندارد، سوار هواپیما می شود تا در جنوا پیاده شود. شهری که بسیاری ایرانیان، دست کم از زمانِ "بچه های مدرسه والت"(یکی از بیشمار اقتباسهای "قلب" نوشته ادموندو دِ آمیچیس) می دانند واقع در ایتالیاست و مارکو نامی از آن جا به سفرِ اکتشافیِ مادر در آرژانتین عازم شده است. اما راوی در سوئیس پیاده می شود. اینجاست که مخاطبِ بی سوادِ کتاب و زبان و نویسنده و علمِ ترجمه نشناخته و بابتِ آشنایی با تمامیِ نظریات ترجمه، نمره های درخشان و مات و روشن و تاریک نگرفته و مهر و امضا نه پای کارنامه و نه پای گذرنامه جمع نکرده، پی می برد که راوی اگر در ایتالیا پیاده نشده از این بابت است که اصلا قصدی برای رسیدن به Genova (همان Genoaی انگلیسی زبان ها) نداشته و عازمِ Geneva بوده است. همان شهری که به ندرت روزی را بدونِ شنیدن نامش از رسانه های خبری شب می کنیم ما ایرانیان: همان ژنوِ آشنای خودمان!

حالا مترجمِ زحمت کش، بی خبر بوده از شیوه اشاره فارسی زبانان به این شهر یا فکر کرده آن تلفظ دیگر برازنده تر است یا اصلا نام شهر برایش معادلِ هیچ تصویری روی نقشه جغرافیا نبوده است یا بالاخره دلیل موجه دیگری دارد برای به کار نبردنِ معادلِ روشن و پذیرفته شده؛ و این دلیلِ موجه، بی پانویسی که لااقل به ما بفهماند که او می داند ما مخاطبانش این شهر را به نام دیگری می شناسیم، در همان پاراگراف های اولیه به ما می گوید که او آن اندازه که نیازِ ماست به داستان و ترجمه داستان اهمیت نداده است. متقابلا ما هم اهمیتی نمی دهیم، نه به ترجمه داستان و نه خود داستان!

تولد یک ستاره

امروز، به گواهیِ گوگل و آی ام دی بی(چقدر کیف دارد این نام را با حروف فارسی نوشتن! چقدر پهن می شود!)، روزی است که آن کس که بعدها مردِ بلند قدِ خوش قیافه ای شد و چشمِ ماساکی کوبایاشی را گرفت و بعدتر "کاجیِ" سه گانه "وضعیت بشریِ" او شد و بعدتر دو مردِ افسانه ایِ دیگر: "هانشیرو تسوگومو"ی "هاراکیری" و " ریونسکه تسوکه"ی "شمشیر سرنوشت" و بعدتر آکیرا کوروساوا سعی کرد جای توشیرو میفونه را با او پر کند و بعدتر، وقتی که جهان حسابی او را می شناخت و برای صاحبانِ تفکرِ سنتی(بخوانید مدرن)، نمادِ تصویرِ سنتیِ مرد شرقی بود با تمامِ خشونت و بیگانگیش با احساسات و لایه های درونی و غیره و ذلک، من دیدمش: انگار ویشنو*یی که این بار در پیکرِ سامورایی ظاهر شده باشد! و من ایمان آوردم! به ویرانی! ... به شمشیر که تاتسویا ناکادای بسیار شبیه به اوست. شمشیر را به موقع باید برداری و به جا حرکت دهی و او عمیق ترین زخم های ترمیم نشدنی را می زند. او را به جا برداشتند در نام هایی که برده شد و جاهایی دیگر. توانستند چون وجود داشت و هشتاد و سه سال پیش، همین امروز، به دنیا آمده بود. برای این کار باید از او ممنون باشیم.

 

Harakiri /Seppuku(Masaki Kobayashi)-1962

 

  

The sword of doom/ Dai-bosatsu Toge( Kihachi Okamoto)- 1966


The human condition/Ningen no jôken (Masaki Kobayashi)-1959-1961


Ran (Akira Kurosawa)-1985


با احترام، تمامی بازیگران توانمندِ جهان هم که صاحب چشم های بادامی تر از تاتسویا ناکادای بشوند، دست کم در این 4 فیلم، هیچ کدام را من که نمی توانم به جای او تصور کنم که آسیبی به کیفیت فیلم ها نزنند.

____

*هنوز هم باید راه موتورهای جستجو را نشان بدهم؟

از آن ها

من از آن نویسنده ها هستم که دوست ندارند خوانندگانشان از آن خواننده هایی باشند که فکر می کنند رکوردهای ورزشی را فقط یا با متر اندازه می گیرند یا گرم یا ثانیه؛ یا از آن خواننده ها که فکر می کنند ورزشکار یعنی بازوی کلفت و عقل نارس و پولِ مفت و هنرمند یعنی همان کس که در کتاب های پدربزرگ هایشان نام برده اند و تعریف کرده اند و مربی ها و مرادها و مدرس ها و الگوها و راهبرها نام هایشان را مثل ذکر رفع بلا روزی چهل بار تکرار می کنند و دور خودشان فوت می کنند و  ... ؛ یا از آن خواننده ها که اخبار برایشان خلاصه می شود در جنگ و انتخابات و نوسانات ارز و بورس و بهای نفت و طلا. از آن نویسنده ها هستم که دوست دارند خوانندگانشان در برابرِ نام های یوزورو هانیو، خاویر فرناندز و شوما اونو شبیه علامت تعجب یا خط تیره یا  سه نقطه نشوند و آن ها را برابر با سکوی توزیع مدالِ مسابقات جایزه بزرگ پاتیناژ سال 2015 بشناسند(همان مدال ها که دیشب توزیع شده اند) و از اینکه یوزورو هانیو در دو هفته گذشته 2 بار، هربار دست کم سه رکورد جهانی را جا به جا که نکرد، از اساس تکان داد با خبر باشند و با انتخاب های متنوع و هیجان انگیز و اریجینالِ خاویر فرناندز در موسیقی و کورئوگرافی و شیوه اجرا آشنا باشند و حرارت و طراوت و کیفیت هر یک حرکت شوما اونوی تازه از راه رسیده را دیده باشند و اگر خودشان به یاد دایسوکه تاکاهاشی نیفتاده باشند، دست کم از شنیدن این نام از زبان دیگران شبیه همان علامت های فوق الذکر نشوند و او را هنرمندی محبوب بشناسند که ... *


 


برای آن دسته از خوانندگانی که هم این چند خط را تا به آخر می خوانند و هم آن قدر با منطق و ریاضیات هم بازی نیستند که ترتیبِ 1،2،3 ایِ نام ها را تشخیص بدهند یا/و این قدر با ورزش غریبند که ترتیبِ سکو را نمی دانند: مدالِ طلا، آن وسطی است(یوزورو هانیو)، نقره، دست راست او و دست چپ ماست(خاویر فرناندز) و برنز هم آن یکی است که این دو تا نیست(شوما اونو)


____

* در عین حال، من از آن نویسنده ها هستم که امیدوارند اگر خوانندگانشان در هر کدام از کلیشه های خوانندگانی قرار دارند دست کم آنقدر کلیشه ای باشند که این نام های نا آشنا را مثل نام "هندوانه ابوجهل" در موتورهای جستجو وارد کنند و بدشان نیاید که بدانند وقتی از دایسوکه تاکاهاشی حرف می زنیم از چه حرف می زنیم!

استفاده ابزاری

داستان، همان داستانِ عامه پسندِ عاشقانه همیشگی است با رعایت دقیقِ اصول. به همان ترتیبی که در بالیوود رعایت می شود. به همان ترتیبی که شما خواسته اید. چیزی که این انیمیشن کوتاه را متمایز و قابل توجه می کند، ابزار انتخابی برای پیشبردِ آن کلیشه محبوبِ عاشقانه عالم و پیروزیِ عشق بر شمشیر و سرخیِ لب بر سیاه و سفیدیِ زمینه است: موشک کاغذی؛ کودکانگی، هوش، بازیگوشی و جدیتِ بخشِ تحقیر شده آدمیزاده؛ نه کودکِ درون، کودکِ بیرونِ او.



paperman(John Kahrs)-2012

واجب

آنچه گذشت..


می رسیم به مهم ترین بخشِ پیش متن؛ بخشی که در دستورالعمل اختیاری می نویسندش اما کیست که نداند اجباری تر از این اختیاری چیزی نیست: تقدیر و تشکر. دانشجوی امروز خواهانِ نمره و شاعرِ دیروز هم خواهانِ ارزشِ روزگار و جامعه خود، ناچار از ستودنِ اربابِ محیطِ خود است. برای یکی استادِ نمره در خزانه دار و برای دیگری سلطانِ صاحبِ دادنی های دیگر: سلطان محمود غزنوی.


بر آن شهریار آفرین خواندم                     نبودم درم جان بر افشاندم


و کیست و چیست آن سلطان؟


بتن ژنده پیل و بجان جبرئیل              بکف ابر بهمن بدل رود نیل


بله.


ادامه دارد...

گزینه مناسب

وقتی دارید کتاب یا هر کالای به اصطلاح فرهنگی دیگری را برای هدیه دادن شال و کلاه می کنید، لحظه ای با خودتان صادق باشید: چرا این هدیه؟
الف) چون شما خیلی بافرهنگید و نیاز به صدور مازادش دارید.
ب) چون رفیقتان خیلی بی فرهنگ است و نیاز به این گونه واردات دارد.
ج) چون شما و رفیقتان هر دو فرهنگی هستید و این دقیقا همان چیزی است که خیال می کنید او را خوش می کند.
د) چون شما خیلی آدم گرفتاری هستید و زمانی برای انتخاب هدیه برای گیرنده اش در برنامه روزانه تان درج نشده است. 

غیر

"5 تا 7" یک داستان دارد. یعنی این تنها چیزی است که دارد. گرچه تصویربرداری شده و بازیگرانی برابر دوربین قرار گرفته اند و بر اساس کاغذهایی که در دست داشته اند و فیلمنامه می نامیده اند، حرکاتی کرده اند و چیزهایی گفته اند و کارگردانی هم "نور، صدا، حرکت" و "کات" گفته است و زاویه دوربین تعیین کرده است و دست آخر با تدوین گری، تکه های محصولش را بریده و دوخته است، "5 تا 7"، هیچ عنصر سینمایی ندارد؛ فقط یک داستان دارد. داستانی که کلمه به کلمه بر اساس دستورالعمل های کتاب ها یا کارگاه های داستان نویسیِ عامه پسند نوشته شده است. در هر دیالوگ، هر توصیف و هر شرح صحنه و هر حادثه و هر چینشی، حواسِ جمعِ نویسنده برای خارج نشدن از خط و به اندازه باز کردن دهان برای نمایشِ دندان های سفیدِ ردیف که شکوهمندی و خواستنی بودن و باقیِ مزایای "آزاده خانم*" را نمایش دهند، پیداست. داستانی و نویسنده ای در جستجوی تایید و تشویق که خب به دست آورده است: داستانش فیلم شده است. فیلمی که سینما نیست.


5 to 7 (Victor Levin)- 2014


 

________

* گرچه هنوز کلی راه تا پایان "آزاده خانم و نویسنده اش(چاپ دوم) یا آشویتس خصوصی دکتر شریفی" دارم، از همان لحظه ظهور خانم بازیگر در سه رخ و بعد همین خنده مکانیکیِ وظیفه شناسانه ای که در ذهن بازیگر و کارگردان لابد تماشاگرپسند و سکسی تعریف می شود، او را آزاده خانمی دیدم که از طرح روی جلد آیدین آغداشلو تا همین صفحه اش به اندازه کافی، با میلِ مضمونیِ من در تنافر هست. امیدوارم در ادامه راه کتاب، محتوای "آزاده خانم"(نه کتاب) از صاحب این دندان ها دور و دورتر شود!

تنهایی

یعنی من اگر خودم را در خیابان ببینم به این سرعت نمی شناسمش که فرش فروشِ نزدیکِ کلیسا می شناسد. بعد هم که شناختم به این سرعت نام خانوادگی خودم را به یاد نمی آورم که او به یاد می آورد. به یاد که آوردم هم به این سرعت نمی توانم بین شماره های توی تلفنم پیدایش کنم و بهش زنگ بزنم که او می تواند.

- سلام ...* فلانی.

-سلام احوال شما؟ (من شماره را نشناخته ام و هنوز هم در بین شماره ها ذخیره نکرده ام اما صدا آشناست. هویت را با در نظر گرفتن جغرافیا، حدس زده ام.)

- میگم حالا که اطراف کلیسا هستید یه سری به ما هم بزنید.

(حالا درباره هویت صاحب صدا به یقین می رسم)

- من تنها هستم. کسی همراهم نیست.

-اِ تنهایید؟...(نورِ امیدِ توی صدا خاموش می شود. انگار، تنهاییِ من درد داشته باشد. او را به قطع می آزارد. انگار بنی آدم اعضای یک پیکر باشند؛ اما خب نیستند. فقط من، خط ارتباطیِ کالا-خریدارِ احتمالی، قطع شده ام! اما نه برای همیشه. پس زود ادب جای امید را می گیرد) خب بازم بیاید، چایی، قهوه ای در خدمتتون باشیم.


______

* زبان فارسی از پسِ پر کردن این "..." برنمی آید! اما مثلا زبان هندی با وجود اینکه در صرف افعال و حتی در کسره اضافه (یعنی در ترجمه کسره اضافه ما) تبعیض جنسیتی دارد، در خطاب قرار دادنِ خانم ها و آقایان یکسان رفتار می کند و با یک "جی" بعد از اسم این امکان را به من می دهد که با گفتنِ فلانی جی، هم به گفته فروشنده فرش وفادار بمانم و هم به بی جنسیتیِ امضای "من". حسب اینکه ما به وقت خطاب هم فارسی زبانیم، شما بر اساس جنسیتی که می شناسید جای خالی را با گزینه مناسب پر کنید: الف)آقای   ب)خانم 

و به این ترتیب

آن چه گذشت...


وقت آن است که بر اساس همان اصولِ پژوهش نویسیِ نمره و امتیازدار، آقای ابوالقاسم فردوسی به ما اعلام کنند که چرا قصدِ ارتکاب شاهنامه را پیدا کرده اند؟ اینجاست که ایشان دستِ همیشه پشتِ پرده دوست را رو می کنند که آمد و حاصلِ دسترنجِ آن پهلوانِ دهقان نژاد را آورد و گفت: تو که همه چیت جوره و 


گشاده زبان و جوانیت هست                   سخن گفتن پهلوانیت هست

شو این نامه خسروان بازگوی                  بدین جوی نزد مهان آبروی


گویا این دوست از آن دوست های دوست شناس بوده است زیرا که حکیم طوس ادامه می دهد:


چو آورد این نامه نزدیک من                    برافروخت این جان تاریک من                       


ادامه دارد...