یادداشت
یادداشت

یادداشت

روزگار خوشی

 آنچه گذشت...


بالاخره، فریدون

 

به روز خجسته سر مهر ماه                   بسر بر نهاد آن کیانی کلاه

زمانه بی اندوه گشت از بدی                 گرفتند هرکس ره ایزدی

  

از ازدواج با هر دو دخترِ آقای جمشید و هر دو همسرِ سابقِ آقای ضحاک، فریدون صاحب سه پسر میشه: آقایان سلم و تور از خانم شهرناز و آقای ایرج هم از خانم ارنواز. این سه تا پسر بزرگ میشن و وقت تشکیل خونواده شون میشه. فریدون هم به عنوان یه پدر وظیفه شناس، یکی از آدم حسابی ترین افرادِ توی دست و بالش به اسم جندل رو راهیِ سفرِ مهمِ کشف و استخراج همسر برای این سه پسر می کنه.

 

بدو گفت برگرد گرد جهان                       سه دختر گزین از نژاد مهان

سه خواهر ز یک مادر و یک پدر               پری چهر و پاک و خسروگهر*

 

جندل هم راه میفته و

 

به هر کشوری کز جهان مهتری             بپرده درون داشتی دختری

نهفته بجستی همه رازشان                 شنیدی همه نام و آوازشان

 

آخرش دخترای آقای سرو، پادشاه یمن رو پسند می کنه و میره پیشش میگه فریدون سلام رسوند و گفت

 

مرا پادشاهی آباد هست                همان گنج و مردی و نیروی دست

سه فرزند شایسته تاج و گاه           اگر داستان را بود گاه ماه

 

و چرا دخترات رو ندی به این سه تا دسته گل ما؟

 

سرو چندان ذوق زده نمیشه از این پیشنهاد اما جرات رد کردنش رو هم نداره. میره پای مشورت و میشنوه که

 

اگر شد فریدون جهان شهریار                 نه ما بندگانیم با گوشوار

 

دختر نمی خوای بدی نده بابا! خوشش نیومد ما هم

 

بخنجر زمین را میستان کنیم                  بنیزه هوا را نیستان کنیم


ادامه دارد...

اقدام

آن چه گذشت...


یکی از کارکنان دستگاه جناب ضحاک(یه بابایی به اسم کندرو) میاد ببینه این غریبه کیه آخه همین جوری سرش رو انداخته پایین اومده تو؟ فریدون هم این طور جواب میده که


منم پور آن نیک بخت آبتین                    که بگرفت ضحاک ز ایران زمین1


کندرو


نه آسیمه گشت و نه پرسید راز             نیایش کنان رفت و بردش نماز2


بعدشم رفت پیش ضحاک و گفت بدو بیا که دشمن جایی رفته که نباید می رفت. ضحاک که خب هبمیشه از شاگردهای برگزیده کلاس های موفقیت بوده میگه بابا به دلت بد راه نده مهمونه حتما. کندرو اصرار می کنه که این قیافه ش به مهمون نمی خوره ها!


بدو گفت ضحاک چندین منال              که مهمان گستاخ بهتر بفال


کندرو هم میگه خب هرچی میل شماست ولی


گرین3 نامور هست مهمان تو            چه کارستش4 اندر شبستان تو

که با دختران جهاندار جم               نشیند زند رای بر بیش و کم


بالاخره ضحاک متوجه میشه که خوش بینی فقط تفریح روزای بی کاریه؛ گیرم یه کم دیر! وقتی که فریدون


همی راند او را بکوه اندرون               همی خواست کارد6 سرش را نگون


البته


بیامد دم آن گه خجسته سروش        بخوبی یکی راز گفتش بگوش


که بی خیالِ ریختنِ خونِ این بابا بشو. اینه که فریدون هم ضحاک رو برداشت برد دماوند و


بکوه اندرون تنگ جایش گزید            نگه کرد غاری بنش ناپدید


و آقای ضحاک رو اون جا اسکان داد تا روزی که خودش بمیره و به این ترتیب مخالفت خودش با حکم اعدام رو به نمایش گذاشت!

___

1. اگه با همون بی حوصلگی که نوشته های من رو می خونید مال فردوسی رو هم بخونید خیال می کنید فریدون داره میگه آبتین ضحاک رو از ایران گرفته و مثل نوشته های من مال فردوسی هم برعکس فهمیده میشه. اما اگه میل به فهمیدنتون به مثبت میل کنه و مختصری از صفر بیشتر باشه، متوجه میشید که ضحاک آبتین رو از ایران گرفته. چطور؟ یادتون نمیاد؟ داد مغزش رو مارای روی شونه ش خوردن! مارای روی شونه ضحاک که یادتون میاد! نه؟

2. یعنی بهش احترام گذاشت و تعظیم کرد، نه بیشتر!

3.اگر این

4.او چه کاری دارد

5.مخفف جمشید، شاه سابق، پدر زنهای ضحاک!

6. که آورد (در مجموع یعنی می خواست بکشدش)


ادامه دارد...

انقلاب

آن چه گذشت...


از اون طرف ضحاک دنبال دور زدن سرنوشته و چون گفته ن فریدون قراره با ظلم مبارزه کنه، فکر می کنه که


یکی محضر اکنون بباید نوشت             که جز تخم نیکی سپهبد* نکشت

نگوید سخن جز همه راستی               نخواهد بداد** اندرون کاستی


این میشه که داد کاوه آهنگر در میاد که آقا شما مغز پسر ما رو پختی دادی مارا بخورن نیکی و راستی کجاشه آخه؟ بعدشم


از آن چرم کآهنگران پشت پای          بپوشند هنگام زخم درای

همان کاوه آن بر سر نیزه کرد            همانگه ز بازار برخواست گرد


اونوقت هرکی سوالی شبیه سوال کاوه داشت، فهمید تو کدوم صف باید بایسته. البته کاوه می دونست که چون از طبقه پایین اجتماعه اجازه و امکان رهبریِ قیامی رو نداره و فقط میتونه رو شکل و شمایلش موثر باشه پس می گفت:


کسی کو هوای فریدون کند              دل از بند ضحاک بیرون کند

بپویید کین*** مهتر آهرمنست         جهان آفرین را بدل دشمنست


و این جوری شد که


بدان بی بها ناسزاوار پوست****       پدید آمد آوای دشمن ز دوست


و بالاخره فریدون راهیِ قصر ضحاک میشه. دخترای جمشید(شهرناز و ارنواز) که امروز همسرای آقای ضحاک هستن(فردا همسرانِ فریدون)،


گشادند بر آفریدون سخن              که نو باش تا هست گیتی کهن


____

* منظورش از سپهبد خودشه که با حفظ سمت، فرمانده کل قوا هم هست.

** مطلع هستید که "داد" همون "عدالت" می باشد!

*** کین = که این!

**** یادتون هست که!؟ صحبت از همون چرم پشت پای آقای کاوه موقع ضربه زدن به آهن گداخته است.


ادامه دارد...