یادداشت
یادداشت

یادداشت

روزمرگی

آن چه گذشت...

سرو اما حساب کتاب می کنه می بینه نمیشه پیشنهاد فریدون رو رد کرد، اونم با این خشونت! ولی واسه این که قبول پیشنهاد شبیه اطاعت کردن فرمان نباشه میگه: آخه ما نباید این پسرا رو ببینیم؟ بفرستشون


بیایند هر سه بنزدیک من                 شود روشن این شهر تاریک من


فریدون هم به پسراش میگه براتون سه تا دختر پسندیدم


ابا تاج و با گنج نادیده رنج                 مگر زلفشان دیده رنج شکنج


و می فرستدشون پیش سرو با هم معاشرت می کنن، سرو هم میره با دخترا مشورت می کنه و همه چیز به خیر و خوشی به جشن عروسی ختم میشه. بعدش فریدون بر می داره زمین رو بین سه تا پسرش تقسیم می کنه و به هر کدوم یه تیکه میده


یکی روم و خاور دگر ترک و چین             سیم دشت گردان و ایران زمین


روم و خاور رسیده به سلم، ترک و چین به تور و ایران هم به ایرج، پسر کوچیکه!

چند وقت که میگذره سلم به این نتیجه میرسه که چندان از این وضعیت خوشش نمیاد.


نبودش پسندیده بخش پدر                   که داد او بکهتر پسر تخت زر

بدل پر ز کین شد برخ پر ز چین             فرسته فرستاد زی شاه چین


دو تا برادر میبینن عمیقا در این مورد با هم تفاهم دارن پس مراتب اعتراضشون رو کتبا به اطلاع پدر میرسونن. سلم برمی داره مینویسه که "ای آقا!


جوان را بود روز پیری امید                نگردد سیه موی گشته سپید


اونوقت تو که بابای مایی و


جهان مر ترا داد یزدان پاک               ز تابنده خورشید تا تیره خاک


چی کار کردی؟ خوبه ش رو سوا کردی دادی به ایرج چند تا تیکه بدرد نخورش رو انداختی جلوی ما!پس منم تا هنوز موهام سیاهه


فراز آورم لشکر گرزدار                از ایران و ایرج برآرم دمار


ادامه دارد...

روزگار خوشی

 آنچه گذشت...


بالاخره، فریدون

 

به روز خجسته سر مهر ماه                   بسر بر نهاد آن کیانی کلاه

زمانه بی اندوه گشت از بدی                 گرفتند هرکس ره ایزدی

  

از ازدواج با هر دو دخترِ آقای جمشید و هر دو همسرِ سابقِ آقای ضحاک، فریدون صاحب سه پسر میشه: آقایان سلم و تور از خانم شهرناز و آقای ایرج هم از خانم ارنواز. این سه تا پسر بزرگ میشن و وقت تشکیل خونواده شون میشه. فریدون هم به عنوان یه پدر وظیفه شناس، یکی از آدم حسابی ترین افرادِ توی دست و بالش به اسم جندل رو راهیِ سفرِ مهمِ کشف و استخراج همسر برای این سه پسر می کنه.

 

بدو گفت برگرد گرد جهان                       سه دختر گزین از نژاد مهان

سه خواهر ز یک مادر و یک پدر               پری چهر و پاک و خسروگهر*

 

جندل هم راه میفته و

 

به هر کشوری کز جهان مهتری             بپرده درون داشتی دختری

نهفته بجستی همه رازشان                 شنیدی همه نام و آوازشان

 

آخرش دخترای آقای سرو، پادشاه یمن رو پسند می کنه و میره پیشش میگه فریدون سلام رسوند و گفت

 

مرا پادشاهی آباد هست                همان گنج و مردی و نیروی دست

سه فرزند شایسته تاج و گاه           اگر داستان را بود گاه ماه

 

و چرا دخترات رو ندی به این سه تا دسته گل ما؟

 

سرو چندان ذوق زده نمیشه از این پیشنهاد اما جرات رد کردنش رو هم نداره. میره پای مشورت و میشنوه که

 

اگر شد فریدون جهان شهریار                 نه ما بندگانیم با گوشوار

 

دختر نمی خوای بدی نده بابا! خوشش نیومد ما هم

 

بخنجر زمین را میستان کنیم                  بنیزه هوا را نیستان کنیم


ادامه دارد...