یادداشت
یادداشت

یادداشت

اول بدانید و آگاه باشید،بعد اگر دوست داشتید و شد مناری هم بدزدید

خواهران و برادران عقل کل و نتیجه بگیر و حکم صادر کن مخالف با هر قضاوتی که قاضیش جز شماست! مذاهبی در جهان هستند که جز انواع گوشت، چیزهای برای شما شاخ دارتری مثل تخم مرغ و سیر و پیاز را هم حرام می دانند و خورنده را جهنمی از نوع آمده در سخنان اربابان دین خود وعده داده اند. پس بی زحمت بدانید و آگاه باشید که اگر شکلات تعارف کسی کردید که از اعتقاداتش بی خبرید(چنان که باید باشید اگر او مبلغ آن عقیده نیست و فقط معتقد به آن است) و نخورد و فکر کردید ترسی تشخیص دادید، بی زحمت زرت(دقیقا از جنس همین ادبیات،وگرنه من نوشتن «بی درنگ»را هم بلدم ) ربطش ندهید به بهداشت و دفترچه جملات قصار «این مملکت» دارتان. فکر کنید شاید نگران حضور پنهان تخم مرغ و خشم خدایی است؛خصوصا اگر غریب آشنایتان را توانستید در ستون« مربوط به هندوستان» ثبت کنید.

راه

از همان نور سبز تابیده به ماشینهایی که دختر قرمز پوش شب سیاه رنگ ابتدای فیلم و دوربین لرزانی که ژرار دوپاردیو را از رختخواب تا دستشویی تعقیب می کند و گاه از او عقب می ماند(خواننده می داند که خارج شدن بازیگر از قاب بندی دوربین هایی که جایی ثابت نشده اند امری طبیعی است و اشاره نگارنده به برنامه ریزی و نقشه کشی میلیمتری کارگردان نیست) و موهایی که براق و تمیز و مرتب نیست، آدم می تواند تصمیم بگیرد که فیلم را دوست بدارد و کارگردان هم علیه این تصمیم اقدامی نمی کند. با تماشاگر است که گه گاه با فاصله گرفتن از فیلم به فکر بررسی استواری یا لرزندگی دوربین بیفتد.

 

Loulou(Maurice Pialat)-1980

در رثا و ثنای ‘

کتابی هست به اسم   A companion to literature and film که ما می توانیم به ترجمه آقای داوود طبایی عقدایی و ویراستاری آقای وحیدالله موسوی و به نام "راهنمایی بر ادبیات و فیلم" به لطف موسسه تالیف، ترجمه و نشر آثار هنری "متن" و فرهنگستان هنر جمهوری اسلامی ایران،  با یک جلد قرمز رنگ و طراحی روی جلد بسیار دم دستیِ* آقای محمدرضا عبدلی از کتاب فروشی ها تهیه کنیم. کتاب خوبی است و مقالات بسیار جالب توجه، دوست داشتنی و حتی هیجان انگیزی درباره رابطه متقابل این دو هنر، خصوصا از نوع سهل انگاشته ی اقتباس را در خود دارد.

در یکی از مقالات این کتاب، کراراً به فیلمی به نام "جویندگان طلای ‘ 33 " ارجاع داده شده است. چه می خوانیدش؟ ...البته اگر آن علامت کوچک" ‘ "را اشتباه چاپی و خط خوردگی نمی بینید در هر بار تکرار.

یک اتفاق کوچک و احتمالا بی اهمیت رخ داده است و آن اینکه آقای مترجم در ترجمه "Gold diggers of ‘33" عدد را به همان صورت خلاصه شده آورده است و فکر نکرده که خواننده فارسی زبان شاید آشنا با حذف کردنِ هزار و نهصد به شکل 19 از ابتدای سال ها و جایگزین شدنش با چیزی شبیه اثر تصادفی قلم بر روی کاغذ (همان " ‘ " ) آشنا نیست (سعی می کنیم فکر نکنیم که خود مترجم هم از این دست فارسی زبان هاست) و این خطر ویراستار را تهدید می کند که برای رعایت ترتیب علائم ریاضیِ چپ چینِ فارسی، بردارد و آن خط خوردگی را از قبل به بعد از عدد منتقل کند و حتی آشنایانِ به این منطقِ حذفی را در خواندنِ محصولِ ترجمه شده به دردسری بی اهمیت در برابر عظمت طبیعت بیاندازد! 

_____

* قدری کاغذ و یک خودنویس به نشانه ادبیات و یک عدد دوربین دستی به نشانه سینما و یک عینک به نشانه مطالعه و تحقیق!


نانوایِ آسیابِ سفید



Mulino bianco  یک نام تجاریِ ثبت شده است که هر آنچه بشود از آرد ساخت را زیر بال و پر دارد. دو سالی است (من در شمارش ضعیفم شاید تعداد سال ها جز این باشد) که دارندگان این نام تجاری، آنتونیو باندراس را به عنوان چهره تبلیغاتی شان انتخاب کرده اند و لابد قرارداد قشنگی هم بسته اند و پول های خوبی جا به جا کرده اند که جوینده می تواند به راحتیِ فرو بردنِ جرعه های آب به یابنده اندازه این پول ها تغییر وضعیت دهد. حالا این آقای آنتونیو باندراس برای بیسکوییت ها و نان های مولینو بیانکو چه کار می کند؟ با شمشیر وارد می شود آن ها را از دستِ ژنرال های پلید اسپانیایی زبان نجات می دهد یا از اسارت جعبه بیرون می آورد؟.. با گیتاری برایشان آواز می خواند و در رستورانی در غرب وحشی به خوردِ مردم می دهدشان؟..در یکی از پر ابهت ترین و سکسی ترین ظواهرش خودی نشان می دهد و به اسپانیایی یا انگلیسیِ آشنا به گوش جهانیان می گوید "مولینو بیانکو بخورید که من هم خورده م"؟ خیر. ایشان در هیاتِ آسیاب داری ظاهر می شود در لباسی به رنگِ محیط، گاهی با کودکانی در همسایگی و مرغی در رفاقت! ایتالیایی حرف می زند و هر بار در فیلم کوتاهِ کم دقیقه ای یکی از محصولات این شرکت را یا تهیه یا عرضه می کند! آخرینی که من دیدم: او کودکان را می بیند که قایم موشک(یا "باشک" هر چه شما می گویید) بازی می کنند و یکی شان در خطر لو رفتن است که به اشاره دست او بر می گردد به مخفیگاه و لذت این تماشا، ایده پنهان کردنِ شکلات در چهار دیواریِ بیسکوییت را به وجود می آورد و nascondini (جمعِ nascondino، کلمه ای که ایتالیاییها برای آن بازیِ ابتدای فیلم به کار می برند) مولینو بیانکو متولد می شود. می توانید از سوپر مارکت ها تهیه کنید!

 

حاشیه: من اگر نویسنده مدرنی باشم باید خودم را در بهترین لباسم و با یک کلاه و حتی اگر شد عصای شیک نشانتان بدهم و یک نتیجه گیریِ متناسب با لباس هایم و یک مقدمه حتی شیک تر بچسبانم به چند خطِ بی خاصیتم و فوایدِ متناسب با پیشرفت علوم تولید کنم و هدفم از نقلِ این مطالبِ آرد دار را به ظرافت تشریح کنم تا شما که خواننده مدرنی هستید حسابی تفهیم شوید و بتوانید نکاتِ هایلایت شده را هم جایی با خطِ خوش نگه دارید. اما خب من نویسنده مدرنی نیستم و اهدافم را -اگر دارم- نگه می دارم برای خودم و از اتلافِ وقتِ خواننده ای که گرفتنِ نتیجه از حوزه تخصصش خارج است و هنوز همچین سرفصلی را در هیچ کدام از محل های تحصیلش تدریس نکرده اند، خرسند می شوم. یکی از تفریحات ناسالمِ نوعِ بیمارِ بشر!


نظارت کیفی

اینکه یک طراح لباس خوب، کلی لباس قشنگ برای بازیگران طراحی کند و یک خیاط خوب بدوزدشان و آن ها هم بپوشندشان، برای خوش لباس شدن فیلم کافی نیست. یک کارگردان و یک تصویربردار هم باید برچگونگی تماشا شدنشان نظارت کنند.

 

Ridicule (Patrice Leconte)-1996


کُشتیم و مُرد!

پی بردن به شباهتِ -دست کم- داستانیِ Ek villain  و "من شیطان را دیدم" اصلا کار سختی نیست. کافی است دومی را دیده باشید و بعد مثلِ من به طور تصادفی یکی از دقایقِ یک ساعت پایانیِ (منهای چند دقیقه آخرِ آخر) اولی از برابر چشمتان عبور کند( یعنی در دقایقِ پیش تر چه بر فیلم و در فیلم رفته، نمی دانم و مهم نیست). دوست دارید اسمش را بگذارید دزدیِ ایده می توانید. مارتین اسکورسیزی هم the departed اش را از دوستانِ هنگ کنگی مان دزدیده بود؛ بعد از ارتکاب جریمه اش را پرداخت کرد و اسمش شد اقتباس یا بازسازی یا الهام یا اعتراف به گناه! اگر باز هم مثل من، بعد از رخ دادن تصادف، پس از رفت و برگشتی، قصد کنید به تماشای مثلا نیم ساعت مانده تا به پایان، تشخیص تفاوتها هم اصلا سخت نیست. مثلا غیبتِ devil (چنان که عنوان انگلیسیِ دومی می گوید) و حضورِ انسانِ خالص، گیرم از نوع villain! و به عکسِ عنوان، نقشِ پیدا ولی نه شعاریِ مذهب در اولیِ بی شیطان! و صد البته تلاش برای لایه لایه و عمیق تر کردنِ محتوایی/معناییِ تصویرِ درد بر خلافِ دردِ خالصِ دومی، بی عمق و معنای ساختگی و افزودنی. و صد البته پرحرفیِ برادران و خواهرانِ هندوستانی بر خلافِ نوعِ کره ایشان!

 

 

Ek villain (Mohit Suri)-2014/I saw the devil (Kim Jee-woon)-2010 


آن

فیلم پر کشش فیلمی نیست که تماشاگر را کنجکاو می کند که بعد چه خواهد شد؟ امروز با دستگاه های پخش خانگی، پاسخ این سوال را با به حد نیاز جلو بردن فیلم به دست می آورند (همان طور که وقتِ کتاب خواندن با ورق زدنِ شماره کافی از صفحات). کشش، یعنی تمامیِ لحظاتِ تماشاگر را با حال پر کردن؛ یعنی در هر لحظه چیزی تقدیم او کردن؛ یعنی پیوسته دیدنی بودن و پیوسته تماشا شدن؛ یعنی کاملا و در هر لحظه مطلقا "حال" بودن (که مخالفتی با داشتن نگاه به گذشته و آینده هم در آن نیست)؛ مثل "یک زندگی آرام"!

 

Una vita tranquilla/ A quiet life (Claudio Cupellini)-2010


صورتِ تکرار

"وکیل مدافع شیطان" یک سرگرمی است. سرگرمی دانستنِ چیزی نه توهین است نه تحقیر. بشر همواره در جستجو و تولیدِ سرگرمی بوده و هست؛ در هر زمان و مکانی هم به نامِ محبوب و مرسومِ (همان مُد) چهار دیواریش1صدایش کرده است. یک روز این سرگرمی شهربازی یا فلان اسبابِ بازی است؛ یک روز فلان قصه و فلان فیلم و فلان جُک است؛ یک روز فلسفه است، یک روز فیزیک، یک روز فلان مبحث تئوریک در فلان شاخه فلان علم؛ یک روز ریاضت و زیارت است؛ یک روز تولید مثل است و یک روز هم داروی ضد افسردگی! سرگرمی تنها داراییِ بشر و تنها تولید اوست و اصلا بار معناییِ منفی نه دارد و نه می تواند که داشته باشد. خودِ سرگرمی و کیفیتِ او2ست که می تواند پستی یا بلندیِ مقامش را بسازد. این چیزی است که در "وکیل مدافع شیطان" نگاه می کنیم:

فیلم، روی شانه های داستانش سوار است و اتفاقی که در مسیرِ تبدیلِ داستان3 به فیلم رخ داده است، فقط افزودنِ اسانسِ تصویر است؛ مثلا استفاده از تکنیک های فریبای تغییرِ چهره و قامت و انتخابِ اندام های خوش صورت4 به خصوص زنانِ داستان که عمده بارِ گرم کردن سر بر دوشِ آن هاست چنان که ساختنِ فیلم و نوشتنِ داستانِ کم زن ریسکِ کم معنی ارزیابی شدن و کم تماشاچی و پول نساز شدن و بازنگشتنِ سرمایه مادی و معنویِ هنرمند(هنرساز) را در خود دارد و از آن5 اجتناب می شود. اینجا مثلا ما با بدنِ ساختمان هم رو به روییم و طراحیِ داخلیِ خانه جان میلتون(با آن نامِ معروفش که باید نشانه هوشمندیِ نویسندگان باشد، اما می شود خیلی هم از شنیدن و به یادآوردنِ هم نامش ذوق زده نشد!)، آب های روی پشت بامش هم فقط تلاش برای تولیدِ حظ بصر است مثل انتخاب شارلیز ترون و کیانو ریوز برای نقش های اصلی یا حتی نقاشی های مذهبیِ گوشه گوشه فیلم. داستان هم تکرار ساده ترین و ابتدایی ترین حکایت ها و الگوهای داستانیِ شیطان و فریبهایش است که نمونه های خوب و بد و حکیمانه و غیر حکیمانه و شاهکار و معمولیش به چرخاندنِ سر در تاریخ ادبیات نمایانند. کمی هوشمندی و تازگی را تنها می شود در آخرین سکانسِ خانه میلتون و گفتگوی مستقیمِ شیطان و بچه رزمری6دید. مثلا در جمله آخرِ دیالوگِ

-تو چی هستی؟

-اسم های زیادی به کار می برن.

-شیطان؟

-صدام کن "پدر".

با آن شیوه نمکین، دوستانه و تامل برانگیزِ آل پاچینو در بیانش. انتخابِ آل پاچینو در این نقش هم قابلِ قدردانی است. حالا چه اولین انتخاب کارگردان و تیمش بوده باشد، چه به سببِ کمتر بودنِ دستمزد یا بی کار بودنِ او یا رد شدن نقش از جانبِ مثلا جک نیکلسون (که شاید اولین انتخاب برای هر شیطانی به نظر بیاید) بوده باشد. شیطانِ آل پاچینو جستجو کردنی تر از خیلی از بازیگرانِ احتمالیِ دیگر است که یا شرارت مهارنشدنی شان به طرفه العینی دریافتنی است یا جذابیت های جسمانیشان را می توان فورا به آن محبوب ترین گناهِ نمایشی و بحث برانگیزترین گناهان(چون ساده ترین در تشخیص و بیرونی ترین در اجراست) ارتباط داد. گیرم پاچینو هم شیوه ای بسیار بیرونی و پر از برجستگی را برای این نمایش برگزیده است و از آن ظرایف معمول در نگاه و حرکات و سکونهایش خبری نیست. بازی او هم به فیلم می آید و تنها تصویری است چسبیده شده بر روی داستان برای جذاب تر کردنش. به هر حال، اوست که جمله کوتاهِ سه کلمه ای را جوری می گوید که تماشاگر را به مرورِ شنیده ها وادارد. شیطان، آن طور که در ادیان و افسانه ها تعریف شده، پدر است و خانواده دوست. وگرنه چرا این قدر نگرانِ هدایتِ بشر به مسیری و آگاه کردنِ او به دارایی ها و امکاناتش است و چشم انتظار شکوفاییِ استعدادهایش7؟


the devil"s advocate(Taylor Hackford)-1997

_____

1. از آن جایی که تاریخ ثابت کرده است که هم زبان های من تنها به هنگام مطالعه و شنیدنِ زبان های فرنگی در جستن و یافتن مرجع ضمیر از خود همت نشان می دهند راهنماییشان می کنم که این "ش" بر می گردد به "بشر".

2.نویسنده احتمالا بی خبر بوده از بی جانیِ سرگرمی و از سرِ این نادانی "او" را به "آن" ترجیح داده. خواننده آگاه به قدِ قامتِ خود بخشاینده و عیب پوش است نه متناسب با ابعادِ نویسنده!

3.خواننده آگاه است که معمولا(نه همیشه) مقدم بر نوشته شدنِ فیلمنامه داستانی وجود دارد، بی آن که الزاما به صورت کتاب منتشر شده و مطالعه شده باشد و فیلم را اقتباس صدا کنند.

4. از دانسته های خواننده هست که صورت همواره به معنای چهره آدمی زاد(همان که با چشم چشم دو ابرو، دماغ و دهن و یه گردو ترسیم می شود)نیست، اما خب دانسته ها خیلی وقت ها محتاجِ یادآوریند.

5. خواننده کوشا و پر مشغله شاید تا رسیدن به این "آن" ، "ساختنِ فیلم و نوشتنِ داستانِ کم زن" را از یاد برده باشد و آن را اشاره به نامعلوم ببیند.

6.برای یکی دو خواننده فراموشکارِ احتمالی: "بچه رزمری" نام داستانی است که احتمالا اقتباسِ رومن پولانسکی از آن بسیار نامدارتر از کتاب است. شرحِ تولدِ فرزندِ شیطان از خانمی به نامِ رزمری.

7."ش" ها را با توضیح شماره 1 می شود دریافت

 


صورتِ تکرار

"وکیل مدافع شیطان" یک سرگرمی است. سرگرمی دانستنِ چیزی نه توهین است نه تحقیر. بشر همواره در جستجو و تولیدِ سرگرمی بوده و هست؛ در هر زمان و مکانی هم به نامِ محبوب و مرسومِ (همان مُد) چهار دیواریش1صدایش کرده است. یک روز این سرگرمی شهربازی یا فلان اسبابِ بازی است؛ یک روز فلان قصه و فلان فیلم و فلان جُک است؛ یک روز فلسفه است، یک روز فیزیک، یک روز فلان مبحث تئوریک در فلان شاخه فلان علم؛ یک روز ریاضت و زیارت است؛ یک روز تولید مثل است و یک روز هم داروی ضد افسردگی! سرگرمی تنها داراییِ بشر و تنها تولید اوست و اصلا بار معناییِ منفی نه دارد و نه می تواند که داشته باشد. خودِ سرگرمی و کیفیتِ او2ست که می تواند پستی یا بلندیِ مقامش را بسازد. این چیزی است که در "وکیل مدافع شیطان" نگاه می کنیم:

فیلم، روی شانه های داستانش سوار است و اتفاقی که در مسیرِ تبدیلِ داستان3 به فیلم رخ داده است، فقط افزودنِ اسانسِ تصویر است؛ مثلا استفاده از تکنیک های فریبای تغییرِ چهره و قامت و انتخابِ اندام های خوش صورت4 به خصوص زنانِ داستان که عمده بارِ گرم کردن سر بر دوشِ آن هاست چنان که ساختنِ فیلم و نوشتنِ داستانِ کم زن ریسکِ کم معنی ارزیابی شدن و کم تماشاچی و پول نساز شدن و بازنگشتنِ سرمایه مادی و معنویِ هنرمند(هنرساز) را در خود دارد و از آن5 اجتناب می شود. اینجا مثلا ما با بدنِ ساختمان هم رو به روییم و طراحیِ داخلیِ خانه جان میلتون(با آن نامِ معروفش که باید نشانه هوشمندیِ نویسندگان باشد، اما می شود خیلی هم از شنیدن و به یادآوردنِ هم نامش ذوق زده نشد!)، آب های روی پشت بامش هم فقط تلاش برای تولیدِ حظ بصر است مثل انتخاب شارلیز ترون و کیانو ریوز برای نقش های اصلی یا حتی نقاشی های مذهبیِ گوشه گوشه فیلم. داستان هم تکرار ساده ترین و ابتدایی ترین حکایت ها و الگوهای داستانیِ شیطان و فریبهایش است که نمونه های خوب و بد و حکیمانه و غیر حکیمانه و شاهکار و معمولیش به چرخاندنِ سر در تاریخ ادبیات نمایانند. کمی هوشمندی و تازگی را تنها می شود در آخرین سکانسِ خانه میلتون و گفتگوی مستقیمِ شیطان و بچه رزمری6دید. مثلا در جمله آخرِ دیالوگِ

-تو چی هستی؟

-اسم های زیادی به کار می برن.

-شیطان؟

-صدام کن "پدر".

با آن شیوه نمکین، دوستانه و تامل برانگیزِ آل پاچینو در بیانش. انتخابِ آل پاچینو در این نقش هم قابلِ قدردانی است. حالا چه اولین انتخاب کارگردان و تیمش بوده باشد، چه به سببِ کمتر بودنِ دستمزد یا بی کار بودنِ او یا رد شدن نقش از جانبِ مثلا جک نیکلسون (که شاید اولین انتخاب برای هر شیطانی به نظر بیاید) بوده باشد. شیطانِ آل پاچینو جستجو کردنی تر از خیلی از بازیگرانِ احتمالیِ دیگر است که یا شرارت مهارنشدنی شان به طرفه العینی دریافتنی است یا جذابیت های جسمانیشان را می توان فورا به آن محبوب ترین گناهِ نمایشی و بحث برانگیزترین گناهان(چون ساده ترین در تشخیص و بیرونی ترین در اجراست) ارتباط داد. گیرم پاچینو هم شیوه ای بسیار بیرونی و پر از برجستگی را برای این نمایش برگزیده است و از آن ظرایف معمول در نگاه و حرکات و سکونهایش خبری نیست. بازی او هم به فیلم می آید و تنها تصویری است چسبیده شده بر روی داستان برای جذاب تر کردنش. به هر حال، اوست که جمله کوتاهِ سه کلمه ای را جوری می گوید که تماشاگر را به مرورِ شنیده ها وادارد. شیطان، آن طور که در ادیان و افسانه ها تعریف شده، پدر است و خانواده دوست. وگرنه چرا این قدر نگرانِ هدایتِ بشر به مسیری و آگاه کردنِ او به دارایی ها و امکاناتش است و چشم انتظار شکوفاییِ استعدادهایش7؟


the devil"s advocate(Taylor Hackford)-1997

_____

1. از آن جایی که تاریخ ثابت کرده است که هم زبان های من تنها به هنگام مطالعه و شنیدنِ زبان های فرنگی در جستن و یافتن مرجع ضمیر از خود همت نشان می دهند راهنماییشان می کنم که این "ش" بر می گردد به "بشر".

2.نویسنده احتمالا بی خبر بوده از بی جانیِ سرگرمی و از سرِ این نادانی "او" را به "آن" ترجیح داده. خواننده آگاه به قدِ قامتِ خود بخشاینده و عیب پوش است نه متناسب با ابعادِ نویسنده!

3.خواننده آگاه است که معمولا(نه همیشه) مقدم بر نوشته شدنِ فیلمنامه داستانی وجود دارد، بی آن که الزاما به صورت کتاب منتشر شده و مطالعه شده باشد و فیلم را اقتباس صدا کنند.

4. از دانسته های خواننده هست که صورت همواره به معنای چهره آدمی زاد(همان که با چشم چشم دو ابرو، دماغ و دهن و یه گردو ترسیم می شود)نیست، اما خب دانسته ها خیلی وقت ها محتاجِ یادآوریند.

5. خواننده کوشا و پر مشغله شاید تا رسیدن به این "آن" ، "ساختنِ فیلم و نوشتنِ داستانِ کم زن" را از یاد برده باشد و آن را اشاره به نامعلوم ببیند.

6.برای یکی دو خواننده فراموشکارِ احتمالی: "بچه رزمری" نام داستانی است که احتمالا اقتباسِ رومن پولانسکی از آن بسیار نامدارتر از کتاب است. شرحِ تولدِ فرزندِ شیطان از خانمی به نامِ رزمری.

7."ش" ها را با توضیح شماره 1 می شود دریافت

 


بنی بشر

کودکی مرده و عکسِ خیلی خوشگلی ازش گرفته اند. مردمِ عزیزِ جهان هم که بشر را برای تماشای زجر کشیدنش دوست دارند، مرگ این کودک را در دوزِ مناسبی از زجر ارزیابی کرده اند، عمیقا لذت برده اند و بعد لذتشان آن قدر زیاد شده که از لذت دان سرریز کرده و نیاز پیدا کرده اند به تقسیمش با دیگران جهتِ پیش گیری از اوردوز! جهانِ مجازی را کاغذ دیواری کرده اند با تصویر این کودک تا ما بخوانیم "من یک بشردوست هستم!" تا جایی که چشم من کار می کند تنها یک نفر مرگ کودکی را فقط تاسف برانگیز دیده است، نه تماشایی و تقسیم کردنی.


*آن یک نفر را می توانید در پیوندهای روزانه با کلیک بر روی "سواحل" پیدا کنید.

 

به خانه برمی گردیم

اگر می خواستم "تبعید" را داستان محور تماشا کنم سرخورده می شدم. داستانِ متظاهرانه و کش داری که گره گشایی و پیام آوریش خلاصه شده است در یکی دو جمله یکی از شخصیت ها در دقایق پایانیِ فیلم. مثلا اگر شما در همان لحظات عطسه کنید یا بغل دستی هایتان در سالن سینما ناگهان به عدم توافقشان پی ببرند، یا اگر DVD   در دسترستان  همان جاها مخدوش باشد و بر خلاف من آن قدر خوش شانس نباشید که یک گردگیری ساده مشکل را رفع کند رسما به هیچ جایی نمی رسید. همه چیز هم به خیر و خوشی بگذرد، اگر مثل من از زبان روسی جز "سلام" و "ممنون" چیزی ندانید کل سرنوشت فیلم در دستانِ زیرنویس نویسِ(تکرار "نویس" از نویسنده است) آن است. اما مگر آن نمای ورودی و آن جاده بلند و آن اتومبیلی که این همه راه می آید و ما چشم انتظارش هستیم اما بی توقفی و بی خودنمایی به ما و بی حتی نگاهی به ما از کنارمان می گذرد و باز با جاده تنهامان می گذارد، اجازه می دهد که داستان را برتر از تماشا بگیریم و اولویت بدهیم؟...


 

 

The Banishment/Izgnanie( Andrey Zvyagintsev)-2007

 

شدن

 

داستان گفتن/ نوشتن، فرمول دارد. این را جز آن همه کتابِ "چگونه داستان بنویسیم؟"* و آن همه کلاس " چگونه یک نویسنده حسابی بشویم؟" و آن همه گروه "ما چه داستان نویس های بزرگی هستیم!"، خودِ بسیاری از داستان ها می گویند. فرمول های ثابتی مثل دستورهای آشپزی و فقط تشخیصِ اندازه "کافی" یا "دلخواه" در "به میزان کافی/دلخواهِ" نمک و ادویه دست نویسنده است. نویسنده های بالیوود، خصوصا شاخه اصلی و پول سازترش، در پیروی از این فرمول ها برجسته ترین هایند و بی رقیب، فقط آن "کافی/دلخواهِ" ادویه جات، در تناسب با طعم غذاهاشان، فزون تر از عادت و انتظارِ مردمانِ کمتر آفتاب و مهتاب و باد و باران دیده ی بیرون از شبه جزیره شان است! از این فرمول های بی برو برگردِ هنوز شاه کلیدِ تسخیرِ مخاطب، اوجِ اوجِ اوج را برای آخرِ آخرِ آخر نگه داشتن است. دوستانِ هندوستانیمان، این فرمول را سال ها پیش (تا 25 سال قدمتش را نگارنده شهادتِ چشمی** می دهد)*** به دقت شکل داده اند و از فرمول به قالب رسیده اند، همان طور که برای بسیاری از خدایان و شخصیت های اساطیریشان. ِمثلا در یک داستانِ هیجان انگیزِ اکشن، شما(تماشاگر) باید یک قدم مانده به پایان نگرانِ شکستِ قهرمانتان بشوید؛ جدا! پس باید شائبه پیروزیِ آدم بده[ها] به وجود بیاید. مثلا محبوبِ شما چنان مصدوم شود که مرگش قریب الوقوع**** یا حتی واقع به نظر بیاید. بعد وقتی که باطل رفت که جشن پیروزی بگیرد و روزگارِ طفلک عالمِ فیلم/داستان نشینان را تیره و تار کند، زمانِ درستِ تابیدنِ صبح امید است. مصدومِ مرحوم پنداشته بر می خیزد و عکسِ پندارِ قبل را تولید می کند: پیروزیِ حق! باز ساکنینِ عالمِ فیلم، کور خوانده اند اگر خیال می کنند آسمانِ صبح، ابرِ سیاه ندارد که روی خورشید را بگیرد! باطل، تمامیِ نیروهای شر را جمع کرده، جان می گیرد و بر می خیزد. این نبرد و جا به جاییِ مردانِ ایستاده می تواند مثلِ نبردِ حیوان های دیواره های تخت جمشید (تکرار شده در کثیری از طراحی های قاجار و پهلوی)، چرخه ای بی انتها و دوری جاوید باشد، اما دریغ که فیلم/داستان محتاجِ پایان است. پس بسته به  قد و قواره و قدمتِ قهرمان یا خودش یا نیروی سومی ترتیباتِ هَپی سازیِ اِندینگ را بر عهده می گیرد و خلاص! چشم دیگر باید به راهِ تیتراژ پایانی باشد و دیگر هیچ! خیلی هم خوب! سوال اینجاست که این قالبِ قشنگ چرا هنوز در جلبِ تماشاگر موفق است؟ جواب مسلما این نیست که چون تماشاگر آن قدر کند ذهن و کم حافظه است که همیشه با ذهنی تهی از این مسیر، بلیط ورودی سینما را می خرد و روی صندلی های آن سالن تاریک می نشیند و غافلگیر می شود.


tevar (Amit Sharma)_2015

 

-------

* واضح و مبرهن است که به عنوان کتاب خاصی اشاره ندارد و محتوای کتب را نشانه رفته است.

** هوسِ ناگهانِ پاس داشتنِ "چشم" از خطرِ "عین"!

***خواننده آگاه است که برای شهادت دادن بر 25 سال از تاریخ سینما نیازی به زندگی کردنِ لحظه به لحظه آن نیست و این تجربه ای است که به کمتر از یک ماه هم حاصل می شود.

****هوس گذراست دیگر! میل پاسداشت با "چشم" ارضا شد و مُرد خب!

 

دایره سرخ


خلاصه شدنِ* "صخره سرخ" آن قدر توجهم را جلب نکرد که دایره قرمز رنگِ پهلوی نشان شبکه پخش کننده اش، به معنای ممنوع بودن تماشای فیلم برای کسانی که به اندازه کافی سال در جهانمان نگذرانده اند. در خاطرات من نه فیلم صحنه های جنسی پر رنگی داشت و نه خشونتِ آن چنانی؛ گیرم که درباره جنگ  و با جنگ بود. وقت تماشای سکانس محبوبم از جنگ اما پی بردم به علت سرخیِ آن دایره! تصویر جنگ در "صخره سرخ" آزارنده نیست. آن خشونتِ مطلوب و ارضا کننده تماشاگر با تولید رنج برهنه و قطع اعضا و درد وارد کردن و نمایش چهره های رنجور و چشم های ملتمس و تن های خسته و هر آن چه شما** خواسته اید در آن نیست. سازمان دهیِ نبرد و سربازان و نقشه هایش و استفاده از ابزار جنگی و زخم ها و خون و پیروزی و شکست، همه به قطعه ای موسیقی و رقص می ماند. یعنی کل فیلم چنین است اما من آن وقت حواسم را داده بودم به همین یک جزء از آن کل. زخم ها، دردی به تماشاگر وارد نمی کنند و چشم های او را نمی بندد و ترسی و میل به گریزی تولید نمی کنند، زخمه ای هستند که باید بر ساز وارد شوند تا نغمه ای بسازند که به تمامِ گوش شنیده شود. نمایشی دلنشین از چیزی که باید هراس آور باشد. نخوانید فیلم در تحسین و ترویجِ جنگ است. نویسنده، فیلم را پر کرده است از دیالوگ ها و معناهای ضد جنگ و زندگی دوست و باز هم آن چه شما*** خواسته اید. اما تصویر نبرد دلپذیر و قابل نمایش به هر کودکی است که هنوز "نیک" و "بدِ" بزرگسالانه به او تعلیم نشده و شاید زیباییِ نمایش را به زیباییِ عمل و معنا تعبیر کند، حتی با تذکرِ سرپرستی که آدم بدها را برایش ضربدر بزند و برای سلامت نگه داشتنش از شکلات، سهمیه روزانه ای برایش تعیین کند و نمک را از رژیم غذاییش بردارد. دانستنِ وجود شکلات و نمک و آدم بودنِ بدها هم برای کودک خطرناک است!


 red cliff(John Woo)-2008

_____

* زبانم لال! کیست که حتی خیالِ گفتن از سانسورشیپ در آن سوی مرزها، خصوصا در حوزه اروپاییش داشته باشد؟ صحبت از اهمیت دادن به وقت مردم است و کوتاه کردن فیلم به قدِ مناسبِ ایشان.

** این "شما" را بگذارید هوادارانِ تماشای خشونت به خودشان بگیرند و بی جهت از دیوارش بالا نروید.

*** این یکی "شما" را هم بگذارید هوادارانِ پیام های اخلاقی به خودشان بگیرند و بی دلیل بر درش نکوبید.