یادداشت
یادداشت

یادداشت

گاه دانش

دانشگاه یک زندان است؛ و همان طور که می دانید دو نوع زندان داریم. یکی آن ها که تن را میان چهار دیوار نگه می دارند و به جان فرصت خودآرایی می دهند با فارغ گذاشتنش از آلودگی بیرون دیوارها: خواندن و اندیشیدن و ساختن و فراگرفتن و ...؛ یکی هم آن ها که تن را گرفته نگرفته، چنگال را می گذارند روی جان که مبادا از اندازه گلیم بلندتر یا بیرون تر شود: خوابیدن و تکرار کردن و ویران کردن و از یاد بردن و ... . دانشگاه، این هر دو بودن را می داند. آزادی از آن نوع دوم رخ که داد، بدویم به سوی دیروز و دانستن آغاز کنیم که تاریکی امروزمان را فردا نور نفهمیم!..


بیچاره آدم!

برای قرار هفتگی تمرین نقد و نگاه

تصاویر آغاز کننده فیلم، تداعی کننده تصاویر پایان دهنده "سرپیکو" هستند(دست کم این طور که من سرپیکو را به یاد می آورم). فیلم دیگری ساخته سیدنی لومت و بهره مند از یکی از به یادماندنی ترین نقش آفرینی های آل پاچینو. انگار جامعه دیگر آن پلیس خدمتگزارِ صادق را تمام و کمال قورت داده باشد؛ یا آن مامورِ حفظ قانون، با کشتی، از این سرزمین دور شده باشد؛ سگی که سرپرستی او را داشت باز ولگرد شده باشد و سطل زباله، تامین کننده غذا. آن مرد دیگر قانون گریز که نه، قانون شکن شده باشد (نقطه مقابل پاسداری از قانون که سرپیکو سعی در انجامش داشت). همان مرد، چون همان چهره را داریم: چهره فرانک سرپیکو در نخستین روزِ خدمت؛ بی آن موهای بلند و بی انبوهِ ریش؛ یک آل پاچینوی جوان. باز هم در اتومبیلی، همراه همدستانی، شبیه به صحنه آغازینِ سرپیکو، به قصدِ هجومی. بگوییم با اتحاد در مقصد و افتراق در مقصود. در هر دو فیلم، مردِ صاحبِ چهره آل پاچینو (سرپیکو و سانی)، با وجود داشتنِ همراهانی، به تنهایی با موقعیتی مواجه می شود که برنامه ریزی شده است اما خلافِ آن برنامه پیش می رود و به گرفتنِ تمامیِ داشته ها منجر می شود.. این تمام داشته ها، نه شاملِ فقط خواسته و خیال و آرزو و امید هستند که تا خودِ هویت را در بر می گیرند. او صاحبِ هستی می ماند اما با از دست دادنِ وجود! این جاست که مجموع این دو فیلم از دو انتقاد سیاسی – اجتماعی به پرچمِ آن دستمالِ سفید و آن کلمه "آتیکا" فراتر می روند و تبدیل می شوند به داستانِ تنهاییِ انسانِ در توهمِ اجتماعی بودن و گروه سازی های مدامش که فقط به قیمتِ از بین بردنِ انسانیت تمام می شوند و بس.

 

و چه اندازه آن نگاهِ وحشت زده سانی، که حتی در اوج نمایش خشم و لذت و تصمیم و هر چیزِ دیگر، خالی از این وحشت نمی شود، به انتقال این معنا کمک می کند، از همان لحظه پیاده شدن از همان اتومبیلِ پیوند دهنده این دو ساخته سیدنی لومت.

 

 

Dog day afternoon(Sidney Lumet)-1975

Serpico (Sidney Lumet)-1973

هواداری

یکی از جاهایی که به احتمال قریب به یقین در اصفهان به تماشایش می  روید کلیسای در کتاب ها و مجلات و بروشورها و خاطراتِ دوستانتان آمده ی وانک است. پر از رنگ های براق و نو و با موزه ای همه چیز دار: از تار موی جمله نویسی شده تا استخوان کمر کوسه و تارِ کاسه شکسته و دستوراتِ شاه عباسی.پیشنهاد حقیر این است که این قدرها هم پایبند جای پای پیشنیانتان نباشید و برای مقایسه هم که شده به تماشای کلیسایِ گمنام تر و صمیمی ترِ بیت اللحم هم بروید. برای این کار کافی است از کوچه ی پهلوی کلیسا به سمت میدان جلفا قدمی بزنید؛ میدان کوچکِ با صفا و کافه های گرداگردش را دیدی بزنید؛ تا ساعت آفتابی ای که شهرداری به قصد احیایش(احیای پدیده ای به نام ساعت آفتابی)، نصب کرده بروید و بعد تا خیابان نظر که پشت ساعت آفتابی ایستاده، پیش بروید، به دست راست بپیچید و چند قدمی بردارید. نشمرده ام اما دور است که شماره گام هایتان بین دو کلیسا به پانصد برسد. به علاوه، دو سوی مسیرتان پر از جاذبه های توریستی خواهد بود. از جمله، ساختمانی در سمت راستتان که دو پله ی فرش شده با کاشی آبی، ورودیِ آن است و لبه پنجره های روی دیوارهای آجریش را گلدان چیده اند و سرد اگر نباشد، پنجره هایش باز است و صندلی های چوبی و کاغذ دیواری و نقاشی های روی دیوارها و تلفنِ دیواریِ چوبیِ قدیمی و خیلی چیزهای دیگرش را می بینید و سردرش نوشته اند "عمارت شربتخانه". ایشان شربت خانه فیروز یا کافه فیروز هستند که هر چیزِ درونش مثلا "یادگار دوست" با صدای شهرام خان ناظری که بین دیوارهایش شنیده می شود، یا شیوه اعلام قیمت ها و کاغذ منویی که "اعلان و نرخنامه" نامش داده اند، آدم را به یاد روزگارانی می اندازد که یا نبوده است یا آن قدر کوچک بوده است که به یمنِ عدمِ وقوف به کیفیت، نیک می پنداردشان (روزگاران را عرض می کنم). چیزی این جا اگر خوردید و نوشیدید، بدانید که گوشه ای از همان منوی نوستالژیک گفته اند درصدی از بهایی که بابتش پرداخته اید، می رود توی جیب موسسه محک که بناست هوای کودکان مبتلا به سرطان را داشته باشد. نوش جان!

وقت در برابر پول

شما را نمی دانم ولی من وقتی فیلمساز نامداری(گیرم آن نام مجید مجیدی باشد)، قصد می کند به موضوع حساس کم پرداخته شده ای بپردازد، حتی اگر سیل پول و ابزار و عوامل به سویش جاری نباشد، انتظار دارم چیزهای نو و به یادماندنی ببینم(نه الزاما فیلمی نو و به یادماندنی).انتظار دارم ناچار بشوم به تفکر، از زاویه نگاهی پیشتر ندیده. مختصر، انتظار دارم محصول تفاوتهای بنیادینی با این «محمد(ص)» روی پرده سینما داشته باشد. انتظار ندارم فقط به فرنگیهای کم دان متاثر از تبلیغات خاصی بگوید«بخوان! بیشتر بخوان!». فیلم باید «ببین و بیندیش و درک کن» باشد، خواندن خود حاصل خواهد شد‌. خیال من این است که برای باخبران هم حرفی داشت.بیان دیگرش می شود باید کاری جز خبررسانی انجام داد؛ آن هم به شیوه ای خاص. مثلا خیال می کنم نباید همه مادران عالم مهربانی یک شکل داشته باشند و آن شکل، شکل قبلا اختصاص داده شده به مریم نامی باشد و همه پسرانشان هم تصویر و قصه های مشابهی داشته باشند. به علاوه، فکر می کنم لزومی ندارد توان مالی پشت یک پروژه و زحمات به پایش کشیده شده و اهمیت موضوع با گرفتن هرچه بیشتر وقت از تماشاگر از او انتقام بگیرند یا با او تسویه حساب کنند.

 

una passeggiata

خدمت خواهران و برادران مهربان و نامهربانم عرض کنم که اگر روزی از روزها خاک یزد هم مثل خاک کیش و دبی و آنتالیا و کلی جاهای دیگر، آغوشش را به رویتان باز کرد و تشریف بردید و از لذت تماشای مسجد جامع آبی رنگ و بلند مناره یزد بهره مند شدید و بعد از بیرون آمدن وسوسه شدید در محله قدیمی و کاهگلی پهلوی مسجد قدمی بزنید و مثلا تاریخ تنفس کنید، به هیچ نیروی بازدارنده ای مجال عرض اندام ندهید و فورا پا به بازارچه ای که اولین نقطه این محله است بگذارید؛ اما،اگر گرسنه یت تشنه یا خسته بودید یا فقط پول توی جیبتان زیادی می کرد یا رفیقی داشتید جهت تحت تاثیر قرار دادن و خواستید در انتهای این راهروی چند قدمی در کافه ایران توقفی کنید، به ویژه اگر آب های آلوده به کاکائویی که معمولا کافی شاپهای مهربان اقسام شهرها سرو می کنند، تصویر آشنایتان از شکلات داغ است، این عنوان را در فهرست سفارشاتتان منظور کنید و از من می شنوید در پاسخ «با شکر شیرین کنم یا همون شیرینی شکلات کافیه؟»،گزینه دوم را انتخاب کنید و یک شکلات داغ واقعی را در کنار یک محله کاهگلی واقعی تجربه کنید.


مضارع اخباری

به بهانه تمرین هفتگی نقد و نگاه.

بردمن (ترجیحِ شاید نوستالژیکِ ترجمه نکردنِ هر عنوانی که یادآورِ سوپرمن است)، یکی از همین داستان های آشنا و جذابِ پشت صحنه ی هنر را روایت می کند و هیچ چیزِ تازه ای اینجا نیست که به خاطرش دوستش داشته باشیم و تحسینش کنیم. هیچ کدام از اعماقِ تحت نفوذش هم جای نو و قبلا ندیده ای نیست که ورود به آن، سرعت نفس کشیدنمان را کم و زیاد کند. توهم پیوستگی را هم که پیش تر خیلی ها در فیلمِ کوتاه و بلند تولید کرده اند، یکیشان همین شهرام مکری خودمان و "ماهی و گربه"ی خوش اقبالش که ناگهان به چراغِ روشنِ توی فکرِ اهلِ سینمای قبل از پارک و کافی شاپِ چندشنبه ها تبدیل شده است، با چنان کیفیتی که در اعتراض به انتخاب فیلم دیگری برای معرفی به اسکار حاضرند خون بریزند و نور توی فکرشان، سالِ تولیدِ فیلم را روشن نمی کند*! بخش قابل توجهی از بارِ توزیعِ معانی و ارضای تماشاگرِ معناگرا هم بر دوشِ دیالوگ های بیرون زده از متن است، به سبکِ استادانِ دیالوگ های پر مغز، نویسندگانِ کم قدر دیده بالیوود! چیزی که بردمن را خاص و دیدنی و شاید به یاد ماندنی می کند، طراوت است. ظرافتی که در طراحیِ مسیرِ حالِ استمراریِ فیلم به کار رفته، چیزی کاملا متفاوت از شیطنتِ تکنیکیِ جذاب و سرگرم کننده "ماهی و گربه" است و به مقصدی متفاوت هم می رود. "ماهی و گربه"، به سوی انجامی در حرکت است (گیرم در آغازی بیابدش) ولی بردمن تا به پایان، در حال می ماند؛ و حال، نیازمندِ فاصله گذاریِ زمانی و جدا کردنِ دیروزها و فرداها از هم نیست؛ نیازمندِ جدا کردنِ خیال و واقعیت هم نیست. حال می تواند، رنگِ منتظر در تفنگِ رنگ پاش باشد یا خونِ بیرون از رگ های آدمی زاده؛ می تواند خنده حضار باشد یا تشویقشان؛ نگاهِ من باشد یا مالِ شما. در لحظه شلیکِ ریگان، من و شما پشتِ سرِ اوییم، رو به تماشاگرانی که رو به رویش هستند. آن ها تشویق می کنند و ما؟ ...

این است دستاوردِ بردمن: یک جای خالی برای پر کردن/شدن!

 

Birdman: Or The Unexpected Virtue of Ignorance ( Alejandro G. Iñárritu)-2014

_______

 

* ماهی و گربه، پیش از همین بردمنِ پارسال اسکار برده، دورش در جشنواره های بین المللیِ پذیرنده اش را تکمیل کرده است.


مثل همیشه

گفتگو یک مهارت است. ما نداریم. می گویم ما چون گفتگو با من و یکی دیگر (آن یکی دیگر می تواند یک من دیگر باشد) موجود می شود. «گفتن» اش را هر دو نفری بلدند، هر کدام به راه و رسم خود. اشکال در «شنیدن» مستتر در کلمه است. ما انگار به پوشش علاقه فراوان داریم و برداشتن حریم ها را نمی پسندیم؛ مثلا از روی مفهوم مستتر شنیدن(کاش این توضیح واضح بر من واجب نبود و خواننده، معتمد نویسنده بود!). 

و خب معنای شنیدن هم عمیقا مورد اختلاف است. معمولا شنیدن را آن عمل بی اختیار گوش می دانند که هر صدای خواسته و ناخواسته ای را دریافت می کند تا مغز دسته بندیشان کند و به بلندترها هشداری به اعضای پیکرش بفرستد که «خودتان را جمع و جپر کنید!» و باقی را پیام نرسیده بینگارد. در چنین برداشتی از شنیدن پرده برداشته،من یک سخنرانی دارم و تو یکی دیگر که پیوسته با آنتراکت آغشته به نویز صدای دیگری بیانش می کنیم. 

شنیدن اما می تواند دریافت اختیاری صدا باشد و تجزیه و تحلیلی پیچیده تر از دسته بندی شدت را نصیب صدا کند. در این صورت ما نمی توانیم حرف پیوسته از قبل آماده شده ای داشته باشیم و مثلا زیرنویس های نگذاشته یادداشت هامان یا تحریکات منتهی به تولید گفتنی مان یا هر آن چیز از پیش چسبیده به حرفمان را جهت تکمیلش منظور کنیم تا طول حضور صدای مقابل یا پایان یافتن ذخیره محتواییمان، هر کدام که زودتر رسید! متاسفانه گفتگو شبیه مسابقات ورزشی بی رکورد دو سویه است و ما، ناچار از تولید محتوای نو، برای هر لحظه مان، متناسب با حریف. اگر خواننده، آن قدر برای نویسنده شعور قائل بود که کلمات مصرفی او را اندیشیده فرض کند و آن قدر برای نویسنده احترام قائل بود که به این کلمات بیاندیشد، من هم نمی گفتم که در فرهنگ واژگان رو به روی کلمه حریف خیلی چیزها می نویسند، از جمله رفیق و یار و هم پیاله.


بعضی ها توی رختخواب نمی میرند

فردا رسیده باشد؛ من لباس و شالِ آبی و مشکی خریده باشم؛ سوار هواپیما شده باشم؛ رم و بعد میلان پیاده شده باشم؛ توی استادیوم رفته باشم؛ تیم محبوبم را تماشا و تشویق کرده باشم؛ پول از حسابم برداشته باشم پس و مثلا خرج پالتو پوست و سفر دبی و رنگ آمیزی ساختمان و خرید زمین و کیف مدرسه فرزندان و پیتزای آخر بعضی هفته ها نکرده باشم؛ بعد استادیوم لرزیده باشد؛ بین دو گروه تماشاگر دعوا شده باشد؛ دست مردم به گردنِ پلیس خورده باشد؛...؛ من مرده باشم و شما به من بخندید یا بر من بگریید که ابلهم و احمقم و قدر شما نمی فهمم که دوست داشته های شما را دوست بدارم و خواسته های شما را بخواهم و داشته ها و داشتنی های شما را بخرم و ... . 

شما نمی میرید؛ و مرگ ما اسبابِ بازیتان است؛ جاویدان!

 

 

* کار طاقت فرسایی نیست فهمیدن موضوع و بعد معنا و بعد ربطِ عکس به این جا؛ بر عهده ی جوینده شان!

 

این پایین

به خاطر دودِ صورتی رنگِ فیلمِ سیاه و سفیدش، به خاطرِ بالاها و پایین هایش، نه به خاطر قصه و پیام هایش(که گذاشته ایم برای اهلش و هواخواهش)، از یاد نبردنی است و دوست داشتنی.

 

 

من هم آن پایین، زیرِ میز، یک گوشی که می توانم داشته باشم!... دارم؟...

 

 

High and low / Tengoku to Jigoku* (Akira Kurosawa)-1963

______

* به گواه فرهنگ واژگان ژاپنی-انگلیسیِ روی میز من و عده ای دیگر، عنوان ژاپنی از بهشت می گوید و جهنم.


پیش روی

راه پیشرفت فقط از یک جا می گذرد: از «چشم». نه آن که در سر دارید، آن یکی که بر زبان دارید. می خواهید دکتر، مهندس،آشپز، خیاط، نویسنده، کتاب خوان، فارغ التحصیل، آزاد، اوستا(بر وزن روستا) یاهر چیز دیگری بشوید که شدنش یک قدم بعد از این جاست که هستید،لازم نیست بروید از یک جایی یک سی سال بردارید تا درش(برای آنان که وقتشان ارزشمندتر از صرف شدن برای فهمیدن زبان فارسی است عرض کنم که این «ش» جای آن «سی سال» آمده است که به خاطر «یک» پیش از خودش باید مفرد محسوبش کنید چون نویسنده آن را واحد دیده) بسی رنج ببرید. بلکه باید همتان(هم به فتح ه+کسره+تان) را بگذارید کنار غمتان و یک رئیسی اربابی چیزی برای خودتان جور کنید تا امر بفرماید و شما چشم بگویید. به طرفه العینی شما از آن عقب مانده ای که بودید به پیشرفته ای که هستید تبدیل خواهید شد.

از روی دیوار

آدمی زاد هیچ کاری رو جز برای خودش انجام نمیده:دلی، دستی، مغزی،...؛ پیش و پس هم نداره..

+همسایه


کورونِکو

بعد از این که گفتم "مهم اینه که توی دانشگاه بهت خوش بگذره و گل بگیرن درِ دهنِ هرکی که از بازار کار و پرستیژ اجتماعیِ این و اون رشته میگه و حالش رو نداری دورش رو خط بکش"(البته آبرودار تر از این گفتم، با ادبیاتی مناسب عموزاده ی بزرگ ترِ جهان دیده ی از دانشگاه گذشته ی مُهر و شماره دار و داشته)، گفتگوی دانشیِ وایبریِ (من به این شلی ها به روز نمی شوم و از لذتِ دیدن محیط های نویی مثل تلگرام محروم و عقب مانده ام) من و دختر عمو به نقطه پایان رسید. حالا دیگر می شد باز حرف های جدی زد. اکتبر نزدیک است و دختر عمو برای هواداری از یوزورو هانیو آماده می شود و ما باید به جواب دقیقی برسیم در این مورد که او ورزشکار محبوبش را چی چی "چان" صدا کند؟ یا اصلا کسی "سان" صدا کند؟..و از این خلال برسیم به اینکه "آنیکی" کیست؟ و تفاوت هایش با "آنی چان" را نام ببرید. گفتگویی که با "کنی چی وا" آغاز و با "آریگاتو" ختم می شود و چه بد که فصلش فقط اکتبر تا مارس است! آن هم تا دختر عمو هنوز در دانشگاهی حل نشده، خانمی نشده و تاسفی بر این رفتار کودکانه ی گذشته نخورده است! یک نفر که نمی داند دارم به چه بد بودنِ چه چیزی فکر می کنم از کاغذِ لوله شده ی توی دستم و راه ر فتنِ به وضوح به مقصدی و پر سرعتم من را آشنای محل دیده می پرسد:" دانشکده الهیات و معارف کجاست؟" و نمی دانمِ پاسخ را آن قدر غریب دیده که بر اسمِ دانشکده تایید می کند اما پاسخِ بهتری یا دست کم دیگری نمی گیرد. خب خطِ شکسته ی این چند وقته ی من از دانشکده ی الهیات نمی گذشته و نه مسافر بوده ام که کشف محیط کنم و نه ساکن که آشنایش باشم. عابر بوده ام با گوش های بسته به ترانه های خارج از محیط. پاواروتی می گوید که امروز یک dono inatteso است و راست می گوید خب؛ اگر atteso بود که مدت ها بود من همه کلمات بعد از نقطه ها را با یک space فاصله نوشته بودم و جلد زرشکی گرفته بودم و داشتم بقیه ی زندگیِ برنامه ریزی شده ام را می کردم و موفقیت هایی قاب گرفته بودم و با فروتنیِ یک انسانِ بزرگِ فیلسوفِ مسلما غمگین زیر بار دانسته ها، همه را شکست می گفتم البته در دایره ی بزرگ پر آدمی که به لطفِ صفرهایی که توی حسابم داشتم تا خرجشان کنم دورم داشتم که بگویند "نفرمایید!" و من قند توی دلم آب شود و یادم بیاید که ضد دیابت هم حرف بزنم و رژیم بگیرم. به دری که دیوار است می رسم و خط شکسته ام را برمی گردم و چشم می خورد به چشمی که یاد گرفته (از دیگری) من را به عنوان تحقیرآمیز "مهندس" خطاب کند. نه که نباشم یا چیز بدی باشد. بچگی هایم پسر بزرگ سفیر انگلستان، زد و خوردِ خون آلودی با همشاگردی های ایتالیاییش کرد در فیلمی که نامش در یادم نیست و پسرِ کوچک سفیر از او پرسید که "چرا عصبانی شدی؟ اون فقط گفت انگلیسی؟ خب مگه ما انگلیسی نیستیم؟" نگاهش می کنم اما سلامش نمی کنم، حتی با سر و جوابم نمی دهد پس و صدایم نمی کند؛ و همین طور که یادِ آن دبیرِ حسابانِ دو روزه ی سالِ پر تلاطمِ مدرسه را به خیر می کنم که می گفت آدمی در همه ی لحظات و از همه چیز نوشتنی و خواندنی و شنیدنی و گفتنی می تواند و باید که بیافریند و چشمش افتاد به دختری که "دست هایش را بغل کرده بود گویا که عاشق دست هایش بود!"، میله ها را می گذارم پشت سر و می رسم به پلِ هوایی و پله برقی. دختر عمو idol اش را صدا خواهد کرد "یوزو چان". سایو نارا!

فارسی شکر است؟...

فردوسی به ضرورت وزنی نوشت :"نهان شد به گرد اندرون آفتاب/پر از خاک شد چشم پرّان عقاب" به جای اینکه بنویسد: "آفتاب به گرد اندرون نهان شد. چشم عقابِ پرّان پر از خاک شد". ما فهمیدیم. چرا؟ چون ضرورت شعری را می فهمیدیم و بابتش غلطهای دستوری  را تصحیح می کردیم؟ یا چون در ساخته فردوسی، به یا بی هر ضرورتی، تمامی ارکان جمله وظایفشان را به درستی انجام داده اند و معنایی برابر با همان شکل کسل کننده آموزشی تولید کرده اند؟

فردوسی جای دیگر گفت*:"سخن بهتر از گوهر نامدار  / چو بر جایگه بر برندش بکار" و ما فهمیدیم "ش" در "برندش" یعنی "سخن" چون دستور زبان فارسی را بلد بودیم و این شکل از ضمیر آوردن را می شناختیم و تا سرمان را بر می گرداندیم مرجع را می دیدیم و برای هم دست و سر تکان می دادیم و لبخند می زدیم.

ضرورتِ شعری از "خاموش"، " خامُش" و "خموش" ساخت یا این ها وجود داشتند و ضرورت شعر و وزن فقط برگزیدشان، اشتغالِ من و شمای غیر متخصص یا متخصص موتورهای احتراقی درون سوز** نیست. آنچه مربوط به ماست این که هر سه کلمه را می فهمیم پس هستند و معنادار هستند.

حالا ما میل می کنیم به کشتن امکان تنوع و داد بر می داریم برای کشتنِ ضمایرِ بعد از فعل و ترتیبِ معنا دار اما نه چندان تکراریِ عناصرِ جمله ساز که منم نجات دهنده زبان فارسی و منم فردوسی زمان! نچ! قتل می کنیم وقت یکسان سازیِ زبان و از بین بردن یک یکِ انتخاب های ممکنِ گفتن به قصدِ ساده سازی و کم کار کردنِ خواننده و شنونده. رد خون هم پیداست چشم که باز کنیم.

خب آن همه انرژی که باید صرف فهمیدنِ فرانسوی زبان ها و انگلیسی زبان ها و آلمانی زبان ها بکنیم را از جایی باید بیاوریم! پس در انرژیِ مصرفیِ زبان فارسی صرفه جویی کنیم. بی رمقش کنیم که حالِ به تحرک واداشتنمان را نداشته باشد. نَمُرد هم نَمُرد!


توضیح: فردوسی خیلی چیزهای بهتر و پیچیده تر و زیباتر از نمونه های آمده در این پست گفته است. نگارنده تن پرور دم دست ترین ها را از نزدیک ترین یادداشتها برداشته است؛ او را نبخشید!

 

---------

*خواننده می داند که هیچ شنونده صدای فردوسی، به احتمال قریب به یقین در قید حیات نیست یا اگر هست، آن شنونده "من" نیست و این فعل معنای غیر صوتی تولید می کند.

**عده ای لابد تشخیص می دهند که اشاره به چنین تخصصی وام گیری از نوشته های نه چندان دور نویسنده هایی است و عده ای هم لابد تشخیص نمی دهند.