یادداشت
یادداشت

یادداشت

how was the match?

شما ابیانه را با خاطره هوای خنک و پاکش، با تصویر رنگ سرخ خانه هایش، در حال بررسی انگشتانی که صرفِ شمردنِ تعدادِ بومیانِ کهنسالِ رویت شده اش کرده اید، مشغولِ ویرایش عکس های گرفته شده، در تناولِ سیب خشک شده خریداری شده، در اندیشه جاده پر پیچ و خم پیش رو، در تنظیم شیوه روایت خاطره، در محاسبه کیلومترهای باقی مانده تا شهر یا ... چگونه ترک می کنید؟ ما در حالِ آماده شدن برای تماشای مسابقه موتو جی پیِ دو ساعت بعد، ترکش کردیم. زرد، رنگ توی نگاهمان بود و قرمز، دیگر نه دیوارهای خانه های روستا، رنگ لباس مارک مارکز بود!  کاشان ولی داشت دلمان را می شکست!..هتل پر ستاره خوش قیافه "سرای عامری ها"یش، روی پشت بام، امکان کشیدن قلیان را در اختیار مهمانانش می گذارد اما زیرِ سقفِ وسیعش، امکانِ تماشای شبکه ورزش را به آن ها نمی دهد! مهماندارها باور نمی کردند انگار که تماشای مسابقه موتورسواری می شود خواستنی باشد و می شود بابتِ یافتنِ صفحه ای چند اینچی برای تماشایش، از جاده رسیده، بیشتر از یک ساعت را در لابی گذراند؛ کم کم اما دقایق که زیاد شد، باور کردند، شماره تلفن و اسمِ هتل و کافه به ذهنشان رسید. عجیب اینکه تمامیِ بردارندگان گوشی های تلفن هم فاقد قدرتِ ارائه این خدمت بودند؛ دست کم این طور عنوان می کردند. پس ما دو بار دعوت شدیم به منزل شخصی کارکنان و سر ساعت 4:31 دقیقه، یعنی یک دقیقه بعد از شروع مسابقه داشتیم یکی از دعوت ها را می پذیرفتیم که تلویزیونِ ساندویچ فروشیِ همسایه هتل،  جای قلب مهربانِ میزبانانمان را گرفت و دلِ ما مهمانان را به دست آورد! گیرم که همکاریِ صمیمانه و برادرانه 3 موتور سوار اسپانیایی، از 10 دور پایانیِ مسابقه، داستانهای تکراری ساخت و پاسخِ پرسش های دو روزِ بعدِ "مسابقه چه طور بود؟" را "بد" تعیین کرد.

یکی از زیرساخت های گردشگری که سرزمین ما در آن ضعف دارد، تعریف است؛ تعریفِ نیازهای گردشگران مثلا.

نورِ سیاه

"خوی حیوانی"(که چندان ترجمه مناسبی برای brute force به نظر نمی آید. یا اگر هست، ترجمه دیالوگی* از متن فیلم که مستقیما به این عنوان اشاره دارد  و بناست نقش پیام آوری و مفید ساختنِ فیلم را بر عهده داشته باشد، قدری عجیب به نظر خواهد آمد)، فیلم تاریکی است. تاریکی که شعله های پر نورِ آتش با به جا گذاشتنِ مدامِ لایه های قطورِ خاکستر به روی آن، مدام تیره ترش می کنند. عین تصویری که می شود از جهان داشت..


brute force(Jules Dassin)-1947


______

* not cleverness;not imagination; just force; brute force; congratulations! force does make leaders but you forget one thing: it also destroys them.

ظرف

به بهانه تمرین هفتگی نقد و نگاه

"تقاطع میلر" بیشتر از این که درباره چیزی باشد، به شکل چیزی است. نه به این معنا که فاقد محتواست که غیر ممکن است یا داستانی برای دنبال کردن ندارد و چیزی به تماشاگرش برای اندیشیدن نمی دهد و تفسیری نمی توان برایش قائل بود و ...؛ فقط به این معنا که ظرف بر مظروف غالب است، آن هم به میل مسئول پذیرایی. او (اگر این متن به زبان فرانسه بود، حتما خواننده می دانست که او، یعنی همان مسئول پذیرایی و مسئول پذیرایی هم اشاره ای به فیلمساز است، اما متاسفانه این متن به زبان فارسی است و پرانتز لازم!!!)، غذای سنگین و خوش پخته و لذیذی را توی بشقاب شکسته

 و روی سفره یک بار مصرف پلاستیکی و بدون صرف هزینه در انتخاب خدمه پذیرایی و تعلیم رفتارِ رستورانی، عرضه نکرده و امید به خلسه شکمیِ شما نبسته است(هنرمندانِ عزیز، حتما می توانند حقارت اندیشه نگارنده این مطلب در انتخاب تشبیه و وجه شبه ببخشند). او، البته آن قدر بر بخش ریتوال(ritual) هم متمرکز نشده که خودِ غذا را از یاد ببرد. پیش آمده برایتان که در بازگوییِ خاطراتِ رستورانیتان بگویید "ظرفی به فلان شکل و از فلان رنگ آوردند و به فلان ترتیب روی میز گذاشتند که مثلا سوپ خوش طعمی متشکل از فلان چیزها درش بود" (یا شبیه به این)؟!..جنسِ برتریِ این ظرف بر مظروف همین است: پیش از آن مطرح می شود نه به جایش. پس، فیلمساز به بازیگران متد اکتینگِ فرورونده در نقش و تولید کننده لایه های درونی روانشناختی نیست. او نیازمندِ ظرف است: بازیگرانی با اندام خاص، صدای خاص، شیوه خاص برای بیان کلمات، ... و بعد افزودنِ لباسِ خاص، قرار دادنشان در دکورهای خاص، تعیین فاصله خاصِ هر کدامشان از آکسسوار و باقی بازیگران و وا داشتنشان به انجام حرکات خاص و گفتن جملاتِ خاص، بی امکانِ تغییر. این چیزی است که "تقاطع میلر" به ما می دهد: شکل. این کار را به صراحت، از نخستین لحظه فیلم آغاز می شود: از لیوانی که ابتدا یخ ها و بعد نوشیدنی را در خود جای می دهد، مردی که با میمیک و گریمِ کلاسیک و آشنای ایتالیاییِ قمارباز در حال گفتگو با رئیس پشتِ میز است، مردِ کلاه به دستِ(که به وقت، می فهمیم مالکِ کلاهِ در دستش نیست) سیاه پوشِ پشتِ سرش که مقابل می شود با مردِ لیوان به دستِ پشتِ سر آن دیگری، گفتنی های نوبتی، شکلِ بیانیِ joie de vivre، شکلِ پرداختِ بدهی (نه نفس پرداخت بدهی)، قرار گرفتن کلاه در محلِ استقرارش و بعد عنوان بندی که نام های سبز رنگِ عواملِ فیلم را در رنگِ نارنجیِ پژمرده "تقاطعِ میلر" و بادِ برنده کلاه گم می کند.

البته که این حق ماست که ترجیح بدهیم سوپمان را در کاسه ساده ای بخوریم و فقط روی مزه تمرکز کنیم و هزینه ظرف های خریداری یا طراحیِ شده سالن پذیرایی را صرف جویی کنیم.



Miller's crossing(Joel Coen)-1990

بی من

ما به خوبی می دانیم که خواننده های این صفحه(یعنی همان یکی دو نفری که هنوز از روی ادب هر از گاهی این نشانی را به خاطر می آورند و در بعضی از این گاه ها از روی وظیفه برای خواندن یکی دو تا از نوشته های توی صفحه وقت صرف می کنند)، آدم های مدرنی هستند و این یعنی کتابچه های راهنمای تشخیص خوب ها از بدها را در دسترس دارند و خب واقعا اتلاف انرژی از اکثر انواع شناخته شده است اگر آدم این همه دقیقه ای که نصرت فاتح علی خان و همکارانش برای خواندن «علی مولا» یا «علی دم دم» (یا هر اسم دیگری که هرکس دیگری رویش گذلشته است) صرف کرده اند را آپلود کند تا لینکش را توی این صفحه بگذارد و بعد درباره اش یک جمله (هر چه که باشد) بگوید!..
اگر کنجکاوی آنقدر قوی تر از ایدئولوژی باشد که کسی را به دانلود و بعد گوش کردن این همه بیت(bit) و دقیقه وا دارد خب لابد خودش می تواند بی توجه به کلماتی که تشخیص می دهد، فقط به تاثیر موسیقایی ماجرا بیاندیشد، بی تو(یعنی همان آدم آپلود نکننده قطعه موسیقی درازمدت)!

عضوی و روزگار

اگر روزی روزگاری، راهتان از فرودگاه امام خمینی گذشت و گرسنه بودید، هر اندازه پروازی که در انتظارش بودید، رسیدن خود را طول داد و دیر کرد و ناز کرد، هر اندازه، معده، انواع پیامها به مغز و مغز انواع پیامها به اقسام اعضای پیکرتان صادر کرد، مقاومت کنید و لب به چیز کیک «امیر شکلات» نزنید که قطعه خیس خورده ای از نان قهوه ای رنگ(بنده که موفق به پیدا کردن شباهتی بین این قطعه قهوه ای رنگ و تصویر ذهنیم از چیزی که با بیسکوییت نسبت داشته باشد نشدم) با روکشی از موجود کرم رنگ(یا زرد پریده رنگ) مجهول الهویه ای که لایه ای به کلفتی کمتر از ۳ میلیمتر از موجود سفیدرنگی که لابد پنیر (همان «چیز» خودمان)است رویش را پوشانده،می گذارند توی یکی از سبکترین ظروف یک بار مصرفی که به عمرتان دیده اید و یک چاقو و یک چنگال هم خانواده هم پرت می کنند توی این مثلا بشقاب و ازتان انتظار دارند که بخوریدش!...
لازم به ذکر است که یکی از سه دیوار احاطه کننده محوطه اختصاص داده شده به امیر شکلات، با کمال افتخار ، پوشیده شده از فهرست همراه با نشانی سایر شعب که پیشنهاد می شود همین احتیاط درباره چیزکیک های ایشان هم به کار برده شود.

زمین و هرچه در او هست

آن چه گذشت...

مقدمه ادامه دارد و بعد از اینکه تکلیفِ "من کی هستم؟" (دقت دارید که منَش من و شماییم نه جناب حکیم)، نوبت می رسد به "اینجا کجاست؟" و گفتار در آفرینش عالم


که یزدان ز ناچیز چیز آفرید               بدان تا توانایی آرد پدید


و خب حالا باید این "چیز" را به روشنی به خواننده معرفی کرد، البته در همان اندازه ای که نگرانیِ خواننده و مربوط به داستانی است که در پی خواهد آمد: زمین که محلِ رخدادِ حوادث خواهد بود.


زمین را بلندی نبد جایگاه                 یکی مرکزی تیره بود و سیاه

ستاره برو بر شگفتی نمود              بخاک اندرون روشنایی فزود

همی بر شد آتش فرود آمد آب        همی گشت گرد زمین آفتاب

 گیا رست با چند گونه درخت            بزیر اندر آمد سرانشان ز بخت

ببالد ندارد جز این نیرویی                نپوید چو پویندگان هر سویی

وزان پس چو جنبنده آمد پدید          همه رستنی زیر خویش آورید


در اهمیتِ "من کی هستم؟" ، پایان بندیِ "اینجا کجاست؟" دوباره با من و شماست!


ادامه دارد...

امپراتور*ها هم زمین می خورند...

دیشب کوهی اوچیمورا (که حتما اگر اهمیتی به وجود داشتنش می دهید، اما نامش را نشنیده اید یا در یاد ندارید و عکسِ زیر را برای آشنایی با او کافی نمی دانید راه موتورهای جستجو را بلدید) از بارفیکس سقوط کرد! البته حواسش بود که یوسوکه تاناکا هم این کار را انجام داده است، آن هم نه فقط بر روی بارفیکس، بلکه بر پارالل هم؛ و حالا دیگر خبری از آن همه امتیاز اختلاف با تیم های پشت سر نیست و برای ادامه که بالا رفت، دشواریِ امتیاز آور را تکرار کرد و اختلافِ 5 دهمی امتیاز نسبت به بریتانیا و در نتیجه مدالِ طلای تیم ژاپن را باز به دست آورد. خب، گزارشگر چه کار کرد؟ بیانِ جمله محبوبِ ایرانیان، "چه وقت چیپ زدن بود آقای گل محمدی؟" و "از ورزشکاری با تجربه او بعید بود" و "آخر آدم در این سطح از تجربه که از این دست اشتباهات نمی کند" و انواعِ " من این همه رنج کنار گود نشستن و تخمه خوردن بر خودم هموار کرده ام ، تو چرا لنگش نمی کنی؟"... 
کارمینه لوپینو و ایگور کاسینا، که هر دو پیش از این که تلویزیون تبدیل به منبع درآمدشان شود، روی پیست ژیمناستیک هم عرق ریخته اند و دستاوردهایی داشته اند، خب جور دیگری فکر می کنند انگار. آن ها گفتند با این سقوط، می شود متوجه شد که اوچیمورا هم آدمی زاد است و اشتباه هم از او بر می آید و خستگی هم می شناسد. 

____
*این، لقب کوهی اوچیموراست بابت حاکمیت درازمدتش بر جهان ژیمناستیک.

در گذر زمان

الان دیگه یادم نیست چقدر گذشته، ولی هیچ وقت یادم نرفت که برنامه داشتیم (یا شاید داشتم و رفیقی خیلی همراهی کرد باهاش) یه تحلیلی روی شخصیت های زن چند تا از داستان های شرلوک هولمز انجام بدیم. نه از این بابت که یک وظیفه فرهنگی را به اجرا درآورده باشیم. دست کم نه از جانب من. قصد بر این بود که چیزی جز مسابقه دزد و پلیس و فرایند حلِ معما و رسیدن به 4 از اعمالِ جمع بر دو عدد 2  رو توی داستان های مربوط به این کارآگاه مشهور، به دستِ کم نفرِ سومی نشون بدیم. تا امروز به دلیلِ تنبلی (یا در حالتِ حق به جانبش، گرفتاری) من، ممکن نشد یا عقب افتاد. حالا من باید همه اون داستان های مورد اشاره رو باز بخونم تا بتونم اختلاف ها و اتفاق های نظرم با رفیق رو تشریح کنم

این اصلِ یادداشت رفیق (که من با بی طرفیِ واتسن اش توافق نظر ندارم و با کم بودنِ رنگِ مادر مری برای مداقه و با گوشه ای از استدلالِ مربوط به فریب خوردنِ دو تا از شخصیتهای زنِ مورد توجهمون):

ادامه مطلب ...

درک دشوار دو چرخ روی آسفالت

شما نه می دانید و نه می خواهید که بدانید چون در رشته هایی که به تحصیلش تشویق شده اید و کتاب هایی که بابتش معرفی کرده اند، اشاره ای به مسابقات موتو جی پی چند روز پیش نشده است.گیرم که محصل واقعی اگر باشید احتمالا در تمامی رشته های توصیه شده، قابل مطالعه است:

والنتینو رسی(که اگر زحمت خواندن این خطوط را کشیدید و خواستید زحمت فهمیدن وقتی از فلان چیز حرف می زنیم از چه حرف می زنیم را هم بر خود هموار کنید، در موتور جستجو تایپ یا فقط پیست می کنید و به نتایجی می رسید)، با زانو، سر مارک مارکز(که پرانتز قبل در مورد او نیز برقرار است) که مزاحمش شده را از خود دور کرده، مارکز هم زمین خورده. نتیجه این که حکم داده اند آخرین دور این مسابقات را رسی، آخرین نفر آغاز کند و این یعنی خطر از دست دادن قهرمانی فصل! رسانه های ایتالیا چه کنند؟ بر دارند بگویند «چه وقت چیپ زدن بود آقای گل محمدی؟» یا موقعیت را تحلیل کنند، خشم آدمی زاد و ضعفش را بفهمند و از او انتظار خدا (به معنای جامع مطلق و گوینده آن کن که بی تردید فیکون به دنبال دارد) بودن نداشته باشند، نقش و وظیفه قانون را بفهمند و بی جبهه گیری علیه قانون، ورزشکار را به جبران ورزشی و انجام آن معجزات که از بشر بر می آید تشویق کنند؟...

راحت تر همان نیست که بروند کامنتهای صفحه مجازی مارکز (نه آن نویسنده محبوب شما از امریکای جنوبی)را بخوانند و ناسزاهای ایتالیایی مردم را پیدا کنند و وااسفا بر این فرهنگ بگویند و از اساس، ماجرا را بی خیال شوند و سرگرمی مد روزتر بیابند، بدون سعی در درک علت و تقصیر خودشان در تولید این روش تخلیه خشم در طیف مخاطب؟..

 

انجام تکلیف

فردوسی هم مثل ما در تکالیف کلاسیمان، شاهنامه اش را با مقدمه آغاز کرده است. با این تفاوت که مقدمه او، یک مقدمه واقعی است و کارش، آغاز است و به تدریج وارد کردنِ خواننده به اصلِ ماجرا، از راهِ فراهم آوردنِ مقدمات. یکی شان(یکی از مقدمات)، در ستایشِ خرد، که بی آن نه نوشتن میسر بود و نه خواندن میسر است. فردوسی، بعد از شرح منظورش از واژه خرد در ابیاتی که یکیشان این است:

 

ازو شادمانی و زویت غمیست                     وزویت فزونی وزویت کمیست

 

بعد که خیالمان را راحت کرد که خرد آن شکرِ شیرین کننده هر زهری و آن تامین کننده هر امنیتی و آرامِ هر ناآرامی نیست،به هر کدام از من و شما می گوید:

 

تویی کرده کردگار جهان                      ببینی همی آشکار و نهان

 

و این یعنی چرایی و  شاید حتی چگونگیِ امکانِ در دست داشتنِ کتابِ او برای من و شما.


ادامه دارد...

 


تجربه و هنر

فیلم های این یکی دو ساله اخیر ضعف شدیدی در عنوان دارند. البته این نظر شخصی و سلیقه من است که این عنوان ها را بدون جذابیت می یابد و از بابتِ هیچ کدام کنجکاوِ هیچ دانستنی نمی شود و میلِ تماشا را در جاهای دیگری باید جستجو کند؛ یکی همین "اعترافات ذهن خطرناک من". عنوانِ کسل کننده ای که وعده هیجان می دهد و از من دیگر گذشته است به وعده ها دل خوش کردن. عنوان، تظاهرِ روان شناختی هم دارد و آدم به یاد می آورد روزگاری را که سینما هنوز مدرسه نشده بود و می شد پنهان، لایه ساخت در فیلم ها و اشاره داشت به چیزها و اسمشان را گذاشت مارنی، لولیتا، طلسم شده، یا حتی آخرین تانگو در پاریس، یا مثلا kill Bill! نویسنده و کارگردان هم هنوز نامی ندارد که کِشنده باشد و فقط چهره ای دارد که آشناست: هومن سیدی. می ماند فقط یک انگیزه: تماشای بازیِ سیامک صفری که از سریالِ "فرار بزرگ" و فیلمِ کم دیده شده "اشکان، انگشتر متبرک و چند داستان دیگر"، منی که دستم به تئاتر نمی رسد را کنجکاوِ هر یک دقیقه اجرایش در هر مجموعه تصویرِ در دسترسی کرده است. اما فیلم، بیشتر از فقط هنر بازیگریِ سیامک صفری (و چند بازیگر دیگر مثل رویا نونهالی) را به تماشاگرش هدیه می کند. جز همان وعده های عنوان که عملی می کند، شکی می سازد نسبت به هر باورِ ساده مان نسبت به هر باورِ ساده مان و هر عادتمان، و مهمتر از هر چیز، فراموش نمی کند که شوخ باشد. در واقع، دچارِ این توهمِ فلسفی نمی شود که شوخی، ضایع کننده پیام و کاهنده اعتبار است و تا خواصی چون شما به دریافت های سیاسی و روان شناختی و فلسفیتان از فیلم مشغولید، سرِ عوامی چون من را هم گرم می کند که با پرسیدن ساعت یا جویدنِ پفک، تمرکزتان را بر هم نزنیم.

 

اعترافات ذهن خطرناک من(هومن سیدی)-1393

یک دلیل ساده

نگاه به نامکانی در اشغال کبوترها برای تمرین هفتگی نقد و نگاه

"نامکانی در اشغال کبوترها"، یکی از آن گونه تولیداتِ پر کلید و پر قفل است که رساندنِ بسیاری از کلیدهایش به قفلِ مربوطه چندان هم دشوار نیست؛ مثل همان بازی های کودکانه تقویت حواس و هوش کودک که مثلا تفاوت خرگوشِ بنفش رنگ را باید از ماهیِ سرخ رنگ تشخیص داد و در فرورفتگی مربوطه قرار داد و اگر کودک تشخیص هم نداد و فقط هی خرگوش را در سوراخ مربوط به خرس و کرگدن و کبوتر و ماهی و مار و موش و سگ فرو کرد و نرفت، بالاخره به جای خرگوش هم خواهد رسید و پیروز بیرون خواهد آمد از بازی. در این داستان ما خود کلید را داریم: "مفتاح" که سی سالِ پیش بوده و خواستنی، امروز هم هست، به همان شکل و فقط دیگر کششی بیشتر از تماشا نیست نسبت به او. آن هم تماشایی با میلِ گریز به میله های آهنیِ سقف: تداعی کننده زندان. از همان سی سالِ پیشش هم نقصی داشته است(مفتاح) نه به صورت کمبود که با اضافه داشتن: اضافه ای نه فقط بی خاصیت که تضعیف کننده. داستان کجا می گذرد؟ در ایستگاه قطار. قطار چیست؟ سمبل مدرنیته؛ همان که کلا زندگیِ بشر را دگرگون کرد و تغییراتِ قبلا محتاجِ قرن ها زمان را به دهه ای به وجود آورد و ابناء بشر را ناگهان در سطح کره  زمین پراکند و فرهنگ ها را ادغام کرد و پدیده های جدیدی و شکل های جدیدی از انتظار را به وجود آورد. تعقیب کننده و تعقیب شونده جا به جا شونده داریم که ناپایداری است در هر وضعیتی از جمله در وضعیتِ باور و در تعاریفی مثلِ تعریف خطر. زنی داریم که می آید: بشارتی که رخ می دهد، بی تحولی که لابد از آن انتظار می رود. و اما کبوترها: بهتر از آدم ها با مدرنیته، با همان قطار و ایستگاهش کنار آمده اند؛ از آن خانه ساخته اند، بر خلافِ انسان که فقط می گذرد از این مکان.

 

 چشمگیرتر از محتوا و ساختار این داستان، زبان آن است. دست کم برای منی که میل به این گونه ساختنِ جمله ها دارم و دوستانِ دانِشیَم مدام غلط می گیرند که اگر می خواهی تو را بفهمند باید فارسی بنویسی همان طور که در دبستان مشق کرده ای. مثلا ننویس "مجبور بودم هی به راست و چپ منحرف کنم مسیرم را به خاطر حضور آدمهایی که آرام و بی تشویش، اینجا و آنجا، گُله به گلُه، ایستاده بودند و کتابی می خواندند یا روزنامه ای"، بنویس " مجبور بودم به خاطر آدم هایی که آرام و بی تشویش، اینجا و آنجا، گله به گله ایستاده بودند و کتابی یا روزنامه ای می خواندند، هی مسیرم را به راست و چپ منحرف کنم".  و تازه همین دومی را هم اگر بنویسم، همان دوستان مهربان می گویند جمله، دراز گفته ای از دستمان طول و عرضش رفت و نفهمیدیم چه شد! در این داستان، دوستانِ متفاوتِ رضا قاسمی جلب توجه می کنند و شکل جمله بندی هایش. دلیلی که بابتش می شود داستانِ دومی خواند به همین قلم.

یک مشت رنجر تنها

همه ما، یعنی همه ما که در این همه قرن بعد از شروع تاریخ زندگی می کنیم و آدرس این همه کتاب خانه حقیقی و مجازی را بلدیم یا دست کم گوش داریم برای  شنیدنِ خاطرات و داستان ها یا دیگر چشم که داریم برای تماشای نقاشی ها و ساختمان ها، داریم یا پا به پا به تقلیدِ (یا زیرِ بال به باورِ) قوی ترین تصویرِ ذهنیمان از روزی خوب یا بد، کسی هراس آور یا اطمینان بخش، مختصر، در تنها سایه ممکن کننده تحملِ نورِ کشنده حیات، در سایه خیال، زندگی می کنیم.

 

 

The lone ranger (Gore Verbinski)-2013