یادداشت
یادداشت

یادداشت

خواندن

برگزار کنندگان جشنواره بهرام صادقی، بزرگترین جایزه ای که می شود به کسی که چیزی می نویسد داد را به 20 نفر از شرکت کنندگانشان داده اند: خواننده. از این بابت باید دست مریزاد گفت که می گوییم. اما خب گاهی تناسبی بینِ جایزه بگیر و جایزه نیست. این جایزه را شاید می شد به 5 نفر؛ 10 نفر، 15 نفر یا حتی 19 نفر داد اگر هیات انتخاب، انرژی بیشتری بر سر امر انتخاب صرف می کرد یا ارزش جایزه (همان خواننده) را به اندازه ای که هست محاسبه می کرد.

بعد از خواندن یکی دو پاراگراف اولِ چند تا از "بهترین داستان های سالِ" این هیات انتخاب، ارزش زمان در نظرِ دستِ کم این حقیر، دو چندان شد و خیالِ خواندنِ تمامیِ داستان ها در مدت زمان تعیین شده را از سر بیرون کردم و تصمیم گرفتم به این موقعیت به چشمِ یک ویترین نگاه کنم و هر کدام از کالاهای عرضه شده را که از ویترین برداشتم مصرف کنم و درباره مزه اش، صاحبِ نظری بشوم. خب، در این ویترین، ما طرح روی جلد و نامِ نویسنده نداریم که جذبشان شویم، فقط عنوان داریم. بیست عنوانِ بدونِ تازگی و غیر دعوت گر. فقط یک " V وی" به خاطر کوتاهی و تکراری که در عنوان هست به دو زبان(!)، کنجکاوی برانگیز بود که این داستان شد، اولین کالایی که من از ویترین برداشتم و حالا این سوال برایم به وجود آمده است که اصلا چرا توی ویترین بوده است؟!... 

داستان را با زبان می نویسند و نویسنده می تواند نه به زبان اصولیِ در کتاب آمده که به زبان انتخابیِ معنی سازِ خودش نوشته هایش را بنویسد. حالا این نویسنده حتما می تواند به ما بگوید در تلاشِ تولیدِ چه معنایی SMS را پیامک و چای کیسه ای را تی بگ نوشته است؛ اما خب منِ خواننده چون نتوانسته ام این معنا را بیابم، احساس کرده ام به زبانِ مصرفی اش بی توجه بوده است. داستان در نیمه اولش، خواننده را کنجکاو می کند که این همه نشانِ تجاری که نام برده می شوند در کنارِ هم او را(همان خواننده را) به کجا می برند؟ در نیمه دوم می فهمد که به هیچ کجا. صرفا دانشِ نویسنده به این نام ها را به اطلاع او (همچنان همان خواننده) می رسانند. نکته مهم ترِ دیگر این که خواننده در پایان پی می برد که آن تکرارِ توی عنوان هم به منظورِ جلوگیری از گمراهیِ خواننده بی چراغ بوده است و بس. تنها امتیازی که برای داستان می ماند ایده سفر به درون غار و درونِ انسان است که می شود امیدوار بود نویسنده در آینده های دور بتوانند از آن داستانی در خورِ جایزه خوانده شدن بسازد.


در طریق مترجم

نگاهی به این متن به بهانه تمرین نقد و نگاهِ سه شنبه ها


لازم نیست خواننده، سالیان سال خاک کتاب و دانشگاه و خیابان های کشورِ مبدا زبان داستان را خورده باشد و استاد صدایش کنند و متخصص حساب شود، در واقع حتی لازم نیست نامِ زبانِ اصلی داستان را بداند و وجود نسخه ای اصل از داستان را به چشم دیده باشد یا به گواهِ این و آن پذیرفته باشد که چنین نسخه ای وجود خارجی دارد تا به کار نابلدیِ مترجم و بی توجهی او به آن نسخه موهوم اصلی پی ببرد و جدی نبودن عمل ترجمه برای او را که یا از روی عشق یا لطف یا بابت نیاز به تمرین یا دستمزد یا هر نوع وابستگی دیگر دست به عمل ترجمه زده است، بفهمد. راوی داستان "اولین پاسپورت من"، به گواه مترجمی که مهم نیست نام و نام خانوادگی دارد یا ندارد، سوار هواپیما می شود تا در جنوا پیاده شود. شهری که بسیاری ایرانیان، دست کم از زمانِ "بچه های مدرسه والت"(یکی از بیشمار اقتباسهای "قلب" نوشته ادموندو دِ آمیچیس) می دانند واقع در ایتالیاست و مارکو نامی از آن جا به سفرِ اکتشافیِ مادر در آرژانتین عازم شده است. اما راوی در سوئیس پیاده می شود. اینجاست که مخاطبِ بی سوادِ کتاب و زبان و نویسنده و علمِ ترجمه نشناخته و بابتِ آشنایی با تمامیِ نظریات ترجمه، نمره های درخشان و مات و روشن و تاریک نگرفته و مهر و امضا نه پای کارنامه و نه پای گذرنامه جمع نکرده، پی می برد که راوی اگر در ایتالیا پیاده نشده از این بابت است که اصلا قصدی برای رسیدن به Genova (همان Genoaی انگلیسی زبان ها) نداشته و عازمِ Geneva بوده است. همان شهری که به ندرت روزی را بدونِ شنیدن نامش از رسانه های خبری شب می کنیم ما ایرانیان: همان ژنوِ آشنای خودمان!

حالا مترجمِ زحمت کش، بی خبر بوده از شیوه اشاره فارسی زبانان به این شهر یا فکر کرده آن تلفظ دیگر برازنده تر است یا اصلا نام شهر برایش معادلِ هیچ تصویری روی نقشه جغرافیا نبوده است یا بالاخره دلیل موجه دیگری دارد برای به کار نبردنِ معادلِ روشن و پذیرفته شده؛ و این دلیلِ موجه، بی پانویسی که لااقل به ما بفهماند که او می داند ما مخاطبانش این شهر را به نام دیگری می شناسیم، در همان پاراگراف های اولیه به ما می گوید که او آن اندازه که نیازِ ماست به داستان و ترجمه داستان اهمیت نداده است. متقابلا ما هم اهمیتی نمی دهیم، نه به ترجمه داستان و نه خود داستان!

بقیه خود

درباره افاده ای ها(وودی آلن) برای سه شنبه های تمرین نقد و نگاه


معمولا به برخورد با "خودفروشی"(همین طور در بعد واژه)، تصویر صریحی در ذهن مخاطب به وجود می آید: موجودی از دسته آدمیان، از جنس مونث که بدن خود را در اختیار دیگران قرار می دهد. این که چرا ذهن مخاطب تمایلی به تجسم نوع مذکر ندارد بماند برای داستانی که این یکی بعد ماجرا را مورد توجه قرار می دهد؛ اما چرا "خود"، فقط تن را مجسم می کند؟ اشکال، مسلما از کلمه "خود" نیست که از میل و انتخاب و توان مخاطب برای درک این کلمه است. "افاده ای ها" به این نقص ادراک می پردازد. در این داستان، مردم (همچنان از جنس مونث)، نیمه فراموش شده "خود" را می فروشند. نه که این نوع خرید و فروش زاییده این داستان باشد و ما به ازای خارجی نداشته باشد و وارونگی رخ داده باشد. داستان، فقط این خرید و فروش معمول و این نیاز انسانیِ پنهان زیرِ سایه نیازِ سهل الوصول تر و نمایشی تر(از این جهت که صاحبِ act است) را با خالی کردنِ زمینه از هر چیزِ دیگر-یعنی همه آن چیزهایی که مانعِ درکِ کلِ "خود" در ترکیبش با "فروش" می شوند- برجسته کرده است. 

در خیابان

نگاهی به داستان شاعر (کارل چاپک) برای سه شنبه های تمرین نقد و نگاه

پرداختن به داستان "شاعر" کار چندان دشواری نیست. با یک داستان کوتاه سرگرم کننده رو به روییم که آدم ها را به دسته بندیِ مرسومِ روزگار نو، دسته بندی شغلی، از هم جدا کرده و برای هر شغل، ویژگی ها و نگاهی قائل شده و همه را در حریم خود حفظ کرده است. کشفِ رازِ شعرِ شاعر را هم چون کشفِ راز جنایات و حوادثِ اجتماعی بر عهده پلیس آگاهی گذاشته است، همان طور که درست نگاه کردن و فهمیدن را به عهده شاعر گذاشته است؛ و این به واقع، ظرافتی خنداننده است؛ گیرم برای فرهیخته امروز که فقط و فقط به لایه های روانی انسان اهمیت می دهد و دیگر مسائلِ اجتماعی، مگر مربوط به زنان یا عقاید مذهبیِ این و آن، را مدتهاست دور ریختنی یافته است، فاقد جذابیت و صد البته اهمیت باشد. جامعه اما به میزان فرهیختگی ما اهمیتی نمی دهد و با سیستم مکانیکی خودش پیش می رود و پیچ ها را سر جایشان محکم کرده است و شاعر، هم دیگر برایش فقط یکی از آن پیچ هاست، نه آن برگزیده ی در ارتباط با عالمِ والا و صاحبِ الهامی که جادو می سازد با کلمات یا دریچه ای می نماید به آن عالمی که از آن گاه به گاه باز می آید برای اشتراک در هوای تنفسیِ دسته غیرِ برگزیده آدمیان، همان آلودگانِ به خاک و خونِ خیابان!

در گذر زمان

الان دیگه یادم نیست چقدر گذشته، ولی هیچ وقت یادم نرفت که برنامه داشتیم (یا شاید داشتم و رفیقی خیلی همراهی کرد باهاش) یه تحلیلی روی شخصیت های زن چند تا از داستان های شرلوک هولمز انجام بدیم. نه از این بابت که یک وظیفه فرهنگی را به اجرا درآورده باشیم. دست کم نه از جانب من. قصد بر این بود که چیزی جز مسابقه دزد و پلیس و فرایند حلِ معما و رسیدن به 4 از اعمالِ جمع بر دو عدد 2  رو توی داستان های مربوط به این کارآگاه مشهور، به دستِ کم نفرِ سومی نشون بدیم. تا امروز به دلیلِ تنبلی (یا در حالتِ حق به جانبش، گرفتاری) من، ممکن نشد یا عقب افتاد. حالا من باید همه اون داستان های مورد اشاره رو باز بخونم تا بتونم اختلاف ها و اتفاق های نظرم با رفیق رو تشریح کنم

این اصلِ یادداشت رفیق (که من با بی طرفیِ واتسن اش توافق نظر ندارم و با کم بودنِ رنگِ مادر مری برای مداقه و با گوشه ای از استدلالِ مربوط به فریب خوردنِ دو تا از شخصیتهای زنِ مورد توجهمون):

ادامه مطلب ...

یک دلیل ساده

نگاه به نامکانی در اشغال کبوترها برای تمرین هفتگی نقد و نگاه

"نامکانی در اشغال کبوترها"، یکی از آن گونه تولیداتِ پر کلید و پر قفل است که رساندنِ بسیاری از کلیدهایش به قفلِ مربوطه چندان هم دشوار نیست؛ مثل همان بازی های کودکانه تقویت حواس و هوش کودک که مثلا تفاوت خرگوشِ بنفش رنگ را باید از ماهیِ سرخ رنگ تشخیص داد و در فرورفتگی مربوطه قرار داد و اگر کودک تشخیص هم نداد و فقط هی خرگوش را در سوراخ مربوط به خرس و کرگدن و کبوتر و ماهی و مار و موش و سگ فرو کرد و نرفت، بالاخره به جای خرگوش هم خواهد رسید و پیروز بیرون خواهد آمد از بازی. در این داستان ما خود کلید را داریم: "مفتاح" که سی سالِ پیش بوده و خواستنی، امروز هم هست، به همان شکل و فقط دیگر کششی بیشتر از تماشا نیست نسبت به او. آن هم تماشایی با میلِ گریز به میله های آهنیِ سقف: تداعی کننده زندان. از همان سی سالِ پیشش هم نقصی داشته است(مفتاح) نه به صورت کمبود که با اضافه داشتن: اضافه ای نه فقط بی خاصیت که تضعیف کننده. داستان کجا می گذرد؟ در ایستگاه قطار. قطار چیست؟ سمبل مدرنیته؛ همان که کلا زندگیِ بشر را دگرگون کرد و تغییراتِ قبلا محتاجِ قرن ها زمان را به دهه ای به وجود آورد و ابناء بشر را ناگهان در سطح کره  زمین پراکند و فرهنگ ها را ادغام کرد و پدیده های جدیدی و شکل های جدیدی از انتظار را به وجود آورد. تعقیب کننده و تعقیب شونده جا به جا شونده داریم که ناپایداری است در هر وضعیتی از جمله در وضعیتِ باور و در تعاریفی مثلِ تعریف خطر. زنی داریم که می آید: بشارتی که رخ می دهد، بی تحولی که لابد از آن انتظار می رود. و اما کبوترها: بهتر از آدم ها با مدرنیته، با همان قطار و ایستگاهش کنار آمده اند؛ از آن خانه ساخته اند، بر خلافِ انسان که فقط می گذرد از این مکان.

 

 چشمگیرتر از محتوا و ساختار این داستان، زبان آن است. دست کم برای منی که میل به این گونه ساختنِ جمله ها دارم و دوستانِ دانِشیَم مدام غلط می گیرند که اگر می خواهی تو را بفهمند باید فارسی بنویسی همان طور که در دبستان مشق کرده ای. مثلا ننویس "مجبور بودم هی به راست و چپ منحرف کنم مسیرم را به خاطر حضور آدمهایی که آرام و بی تشویش، اینجا و آنجا، گُله به گلُه، ایستاده بودند و کتابی می خواندند یا روزنامه ای"، بنویس " مجبور بودم به خاطر آدم هایی که آرام و بی تشویش، اینجا و آنجا، گله به گله ایستاده بودند و کتابی یا روزنامه ای می خواندند، هی مسیرم را به راست و چپ منحرف کنم".  و تازه همین دومی را هم اگر بنویسم، همان دوستان مهربان می گویند جمله، دراز گفته ای از دستمان طول و عرضش رفت و نفهمیدیم چه شد! در این داستان، دوستانِ متفاوتِ رضا قاسمی جلب توجه می کنند و شکل جمله بندی هایش. دلیلی که بابتش می شود داستانِ دومی خواند به همین قلم.