یادداشت
یادداشت

یادداشت

senpai

"باران سیاه" کتابی نیست که شب ها قبل از خواب بخوانید. خواب بد می بینید. داستان، بدون پیاز داغ و روغن داغ و باقی چیزهای داغِ مرسوم، سرد و خشک، فرود آمدن بمب اتم بر هیروشیما و بعد از آن را روایت می کند. برای واقع نمایی از ترفندِ یادداشت های روزانه افرادِ تحت تاثیر این بمب استفاده کرده است. افرادی که تقریبا هیچ ویژگی خاصی ندارند تا از این بابت قلب و روحِ خواننده شان را تسخیر کنند و احساساتش را به تلاطم وادارند و افکارش را جهت دهند و قضاوتی و حکمی را در او تکثیر کنند و دسته های خودی و غیر خودی و شعار و شعر و ... بسازند. آن ها مردمی هستند که زندگی می کنند و زندگی دیگران را می بینند. روز ششم اوت 1945، نوری، لحظه ای بر آن ها می تابد و زندگیشان را به معنای خالص کلمه تکان می دهد. بعد از آن، باز زندگی می کنند و زندگی دیگران را تماشا می کنند گیریم منظره به کل، دیگر شده است. همین معمولی بودن شخصیت ها و واکنشِ ناچارشان به ماجرا، خواننده را به سادگی و بی جلوه های ویژه در میان واقعه قرار می دهد.

"باران سیاه" را "ترجمه از ژاپنیِ" آمده روی جلدش به من رساند. جستجوی اغلب نافرجامی است جستجوی ادبیات شرق (مشخصا برای من هند و ژاپن)، نوشته شده به زبان آن سرزمین ها و ترجمه شده از همان. سراغ دارید بی خبرم نگذارید. ترجمه از زبان ژاپنی کار دشواری است. برای دانستن این مطلب نیازی به تخصص در این زبان نیست، تماشای چهار پنج قسمت از "فوتبالیست ها" به زبان اصلی کافی است تا مثلا دستمان بیاید که به ندرت ژاپنی ها نامی را بی پسوندِ احترامی بر زبان می آورند. چیزی که در زبان ما رایج نیست. این پسوندها هم تنوع بسیار دارند: ساما، دونو،سان، کون، چان، سنپای؛ که از هر کدام معنای متفاوتی استنباط می شود که گاهی در زبان ما انتقال این معنا تقریبا ناممکن می شود. مثلا "سوباسا سنپای" را باید ترجمه کنیم "آقای سوباسا که در کلاس بالاتر از من درس می خوانی/خوانده ای" یا کوتاه تر "پیشکسوت سوباسا"! مقدور نیست! پس اگر بخواهیم ترجمه کنیم معقول تر است همان "آقا" یا "خانم" را برای غریب به اتفاق این پسوندهای احترامی بگذاریم. برگردیم به "فوتبالیست ها" و امتحان کنیم. سوباسا فریاد می زند"میساکی کون من اینجام" و او هم توپ را پاس می دهد و اضافه می کند"بگیرش سوباسا کون". حالا ما "آقای میساکی" و "آقای سوباسا" بگذاریم روی زبان کودکانِ فوتبالیستمان در اوج حرارت مسابقه شان؟ پس خیلی ساده حذف این کلمات به ترجمه کردنشان ترجیح داده شده یا مثلا توی سریال "سال های دور از خانه" یا "ای کیو سان" ، "چانِ" بعد از نام بعضی شخصیت ها با "جانِ" مرسوم در فارسی معادل شده است که ترفند مناسبی به نظر می آید. در کل، معمولا این طور تصمیم گرفته می شود که فقط "سان" که پسوندِ نامِ افراد مسن تر از گوینده است و نوع احترامِ گفتاریش در فرهنگ ایرانی هم معادل دارد، باقی حذف شوند. اما خب این جا هم بر می گردیم به "فوتبالیستها" جایی که تمامی بازیکن های تیم میوا و توهو، کاکرو یوگای ما و کوجیرو هیوگا*ی آنها را "هیوگا سان" خطاب می کنند! در این برنامه کودکان تصمیم گیری ساده بوده، اما وقتی شخصیت ها بزرگسالند، مترجم معمولا روی آن ها مطالعه نمی کند و این پسوند را که متفاوت از "آقا/خانم" ماست برای همه یکسان ترجمه می کند و گاهی احترامی بین دو شخصیت می سازد که در حقیقت وجود ندارد. مشکل دو چندان می شود وقتی این پسوند در خطاب نیست. گزارشگرِ همان "فوتبالیست ها" از پاس دادن "ایشی زاکی کون" به " ایزاوا کون" حرف می زند! به همین ترتیب نویسنده یادداشت های "باران سیاه" برای نام های توی یادداشت هایش پسوند گذاشته و مترجم همه را به "آقا" و "خانم" برگردانده و لحنی بسیار فرودست برای شخصیت تولید کرده است که شاید واقعی نباشد!

 دوستان و دشمنانمان در آن گوشه دور از ما،فراوان کلمه متفاوت برای "من" دارند  که مسلم، تفاوتشان در آن یک کلمه قابل ترجمه نیست. این "من" لحن گفتار را تغییر می دهد، طبقه اجتماعی گوینده و میزان صمیمیتش با مخاطب و خیلی چیزهای دیگر را نمایش می دهد که مترجمِ مسلط به زبان فارسی حتما می تواند تولیدش کند اما ما در ترجمه "باران سیاه" با لحن های یکسان در تمامی گفتگوها و یادداشت ها و حضور گاه به گاه راوی کل رو به روییم. "فوتبالیست ها" هم که ندیده باشیم و فقط کتب فلسفی فرانسوی خوانده باشیم و فیلم تارکوفسکی دیده باشیم، همان زیرنویس های ترجمه، کفایت می کند برای تشخیصِ این که ترجمه مبتنی بر فرهنگ واژگان است و نه شناختِ از زبان(و فرهنگ) مبدا و مقصد. شیوه ای که در بحث ساده معنی نام ها یا جملاتی از متون مقدس و اشعار، آشکارا شکست خورده و تولیدیِ نارسایی دارد. تصور کنید دو ایرانی درباره معنای "ماه" در "ماهرخ" گفتگو کنند و انگلیسی زبان بخواند "moon" در "Mahrokh" به معنای "moon" است!

سادگی ظاهری داستان و گمنامی نویسنده اش برای ما، شاید گمراه کننده باشد که ترجمه بد برایش ناممکن است و کفایت می کند ماجرا دستمان بیاید؛ به هر حال کسی که نامش هاینریش بل یا جیمز جویس نیست و در شیوه های داستان نویسی تدریس نمی شود در خورِ وسواس نیست! اشتباه می کنیم. این اشتباهمان اما فعلا تا زمانی که هنوز اکثر هم زبان هایمان از اساس ادبیاتِ شرق را در خورِ ترجمه نمی دانند، قابل چشم پوشی است؛ تا روزی که  یافتنِ کتابی با جلد نوشته "ترجمه از ژاپنی" با چشم غیر مسلح هم ممکن باشد.


___

*بر مبنای دلیلی ناپیدا، نام این شخصیت در دوبله فارسی تغییر کرده است.

سفر در راوی!

گرچه ما ترجمه "بازمانده روز" را می خوانیم اما نمی توانیم لحن و زبان خاص راوی را نبینیم و طنز و در عین حال تراژدیِ حاصل از آن را لمس نکنیم.دست کم اگر ترجمه نجف دریابندری را می خوانیم. اصلا شاید از همین بابتِ ترجمه خواندن است که می توانیم این چیزها را بفهمیم و شاید غریبگیمان با زبان انگلیسی مانعمان باشد در درک تمایز شیوه بیان. زبان اینجا فقط وسیله ارتباطی نیست، اعظمِ کنش های داستانی است. به هر حال ما تمام طول داستان را داریم در افکارِ آقای استیونز می گذرانیم، در خاطراتی که به جا و نا به جا به یاد می آورد و در تحلیل ها و نگرانی ها و احساسات و داشته های ذهنیش که پشتِ تجملِ ظاهر و کلامش نگهداری می کند. اوقات عجیبی است.

زمان، مکان و این قبیل حواشی

اگر روزی روزگاری می خواستم از مجموعه داستان های شرلوک هولمز اقتباسِ سینمایی(تلویزیونی) داشته باشم، بی تردید این داستان یکی از انتخاب های اصلیم بود. دلیل اول در خطر بدون جان قهرمان، اوج و فرودهای گیرایی می سازد که مخاطبِ هولمز باز و حتی هولمز نباز و صرفا سریال باز و حادثه باز و قصه شنو را پابندِ محصول نهایی خواهد کرد و جنسمان فروختنی و خریدنی خواهد بود. دلیل دوم، کیفیت خاص این ماجرا و شکل گیریِ معما هم پای پاسخِ معماست. داستان، تا نقطه های نزدیک به پایان، فقط داستانِ بیمارِ رو به مرگ و مشاعرِ رو به زوالش است و دوستِ نگران و صاحب خانه هراسانش. خوانندگانی که بر خلاف ما در زمان حیات آرتور کنان دویل زندگی می کردند و داستان را برای بار اول در مجله استرند دنبال می کردند، تجربه ای متفاوت از من و شمای دیر به دنیا آمده، داشته اند در برخورد با این داستان. آن ها به واقع نگرانِ مرگ کارآگاه شده اند و تا زمانی حتی به جستجوی معما نبوده اند. ذره ذره که پازلِ سوال شکل می گرفته هم باز از نگرانیشان چندان کاسته نمی شده و هیجان و غافلگیریِ کالورتون اسمیت را هم شاید شریک شده باشند؛ چیزی که به ندرت در یک داستانِ معمایی، پلیسی و قهرمانی رخ می دهد. این جا جایی است که تاجر راهش را از خالق جدا می کند. راهی که تهیه کننده های گرانادا رفتند و زنِ نحیفِ مظلومِ طفلکی و مردِ هیولای بی رحم و عاشقِ شاعرِ معتادِ خرفت و پزشکِ مهربانِ جان بر کفِ انتقام گیر و کودکانِ کنترل کننده عواطفِ تماشاگر را تنگِ این داستانِ تقریبا 3 نفره (و مردانه) چسبانده اند(از آن جا که در مجموع کمتر از 10 دقیقه از محصولِ تقریبا 50 دقیقه ای شامل محتویات این ماجراست شاید باید بگوییم سایه ای از این داستان را به آن چیزها چسبانده اند!) و حاصل را با طیب خاطر و احساس امنیت به ما فروخته اند. 



I wonder how a battery feels when it pours electricity in a non-conductor?


The Adventure of the Dying Detective(Sir Arthur Conan Doyle)

سرگرمی سازی

این داستان هم خون دارد و هم زن؛ هم عشق دارد و هم تنفر؛ هم ظالمِ دیدنی دارد و هم مظلومِ چشیدنی. طبیعتا شهرت و اقتباسِ تصویری هم دارد: مشهورترینش قسمتی از سریالِ مطرحِ قرنِ گذشته شبکه گرانادا با شرلوک هولمزِ بی همتایش جرمی برت که در همان نیم صفحه اولِ داستان، اصلا در همان دیالوگِ اولِ شمع به دستش ، چنان جانی به مردِ توی کاغذ می دهد که بعدها بازیگرِ دیگری نخواهد توانست و نتوانسته است از او (یعنی همان کاراگاه نامیِ توی کاغذ) بگیرد.

در مجموع اما این داستان در مقایسه با بسیاری دیگر از داستان های مجموعه شرلوک هولمز، زوایای کمتری را پوشش می دهد و بر همان زاویه سرگرمی و حلِ معما متمرکز است. مردِ پلید و زنِ لطیف و شوالیه ناجی و کلید های نادرست برای قفل های گاهی روی صندوقچه های خالی.

***

لیدی برکنستال، که در پایان به نام دوشیزگی، مری فریزر نامیده می شود مثلِ آزاد شدن از قیدِ اسارتی(آن هم توسط یک دریانورد، یک مردِ آزادِ خارج از قیدِ مرزها)، از یک طرف تمامی ضعف های مرسومِ زنهای قصه هاست با تمامِ کوری و نادانی و سکوت و تاثیرپذیری که هنوز هم رسمِ غالبِ زنانی است که توی این جهان و زیر همین آسمان نفس می کشند و از سوی دیگر همان تصویرِ اساطیریِ فریبکار و فریبا را منعکس می کند. زنِ خدمتکار نیز همین هر دو ویژگیِ وفاداری و فرمانبرداری به هر قیمت و فریبکاری و دروغگویی به مهارت را داراست. داستان، فقط یک اعتراض سطحه به قانونِ مذهبیِ انگلستان و ممنوع بودنِ طلاق و رهایی بخشیِ جنایت و خونریزی است.



 

Your fatal habit of looking at everything from the point of view of a story instead of as a scientific exercise has ruined what might have been an instructive and even classical series of demonstrations. You slur over work of the utmost finesse and delicacy in order to dwell upon sensational details which may excite, but cannot possibly instruct, the reader.


The Adventure of the Abbey Grange(Sir Arthur Conan Doyle)

فقدان

یاروسلاو ایلیچ شروع کرد از تزویر مردم به طور کلی حرف زدن و از بی ثباتی کار دنیا و خودپسندی مردم، و حتی فرصتی یافت که در خلال حرف هایش از پوشکین نیز با بی اعتنایی بسیار زیاد یاد کند و از روابط انسانی با لختی بدبینی حرف زد تا جایی که سرانجام به دورویی و نابکاری اشخاصی اشاره کرد که خود را دوست می نامند، حال آنکه دوستی راستین در جهان وجود ندارد. خلاصه این که یاروسلاو ایلیچ متفکر شده بود و بر مسائل باریک داوری می کرد. اردینف با گقته های او مخافتی نکرد، اما اندوهی شدید و وصف ناپذیر در دلش افتاد؛ گفتی بهترین دوستش را به خاک سپرده باشد.


بانوی میزبان(فیودور داستایفسکی)-ترجمه سروش حبیبی

پیدا کردنِ سوال

"The adventure of the missing three-quarter" یکی دیگر از داستان های کمتر شناخته شده شرلوک هولمز و خوابیده بین صفحاتِ مجموعه "بازگشت شرلوک هولمز" است. داستان، معما دارد اما جنایت نه. جسد دارد اما قاتلِ قابل قصاص نه. زن دارد اما فقط در یک صحنه و بی جانِ به فروش رساننده جسم. پس جایش در همین آرشیوِ موزه ای است که هست نه در معرض باد و هوا. و موزه، مکانی است در خدمت رئالیسم. جایی برای واقع گرایی و واقع نمایی، برای ضبط و تماشای هر آن چه روزی و روزگاری بر جهانی رفته است. این داستان، به تمام ، در تشریح جزئیاتِ زندگیِ روزگاری و پیش نمایشِ زندگیِ روزگاری بعد از آن است: جایی که امروز در آنیم. زمینه ورزش آماتوری برای داستان، گرچه به تولیدِ فرضیه های غلط برای پاسخ معما کمک می کند، بیشتر در خدمت تفسیر یک جامعه است. درست مثل کنار هم قرار گرفتن بیماری و سلامت،علم نظری و عملی،روستا و شهر، استفاده از انواع وسایل نقلیه موجود در کمتر از 10 صفحه ، و نقش همزمان جانوران و سازمان تلگراف و امثالشان. سوال، کجا بودن گادفری استانتون یا دلیلِ غیبتش نیست. سوال این است که "او چیست؟"


  

I had learned to dread such periods of inaction, for I knew by experience that my companion's brain  was so abnormally active that it was dangerous to leave it  without material upon which to work.


The adventure of the missing three-quarter(Sir Arthur Conan Doyle)

جایی بین صفحات و کلمات

"ماجرای سه دانشجو" یکی از معدود داستان های شرلوک هولمز است که چندان توجه سرگرمی سازهای معاصر را جلب نکرده است و همین جوری توی کتاب مانده است تا روزی از روزها، یکی مثل من در یک هیجانِ افتِ دوزِ هولمز در خون، بخواندش. احتمالِ به سرقت رفتنِ سوال های امتحان خب چندان بفروش نیست! تماشاگر به جوی خون و غلیان احساسات احتیاج دارد؛ به درگیری و فرار؛ به مرد و زن! این داستان، مطلقا مردانه است. تنها عنصرِ مونثِ مورد اشاره، خانه داری است که لابد شام را در غیابِ مستاجرانش آماده کرده و صبحانه را نیز! نه! جای چنین ماجرای کم زنی، نه در تلویزیون است، نه روی پرده سینما و نه حتی روی زبانِ مادربزرگ ها و عمه خانم ها و کودکانِ توی کوچه! جای چنین داستانی، فقط در میانِ صفحاتِ تشریح کننده شاید بزرگ ترین و پررنگ ترین و زنده ترین آفریده خیالِ بشری است: تجسمِ تمامیِ قدرت و ضعفِ بشری؛ موجودِ نامیرای شکست پذیرِ جستجوگر! و در جستجو، صرفِ وجودِ پرسش، ارزش است نه در چه باره ای بودنش.



Without his scrap-books, his chemicals, and his homely untidiness, he was an uncomfortable man.


The Adventure of the Three Students(Sir Arthur Conan Doyle)

بعد از سوت پایان

اگر چند داستان اول این اندازه ضعف نداشتند از نگاه من و می توانستم ترکیب سنگین "بهترین داستان های سال" را برایشان هضم کنم و یادداشت هایی که تصادفا چشمم بهشان می خورد این اندازه زیر پرچم "مرگ بر خواننده ای که یک عکس با شورتِ نویسندگی* ندارد" نبودند و می توانستم خودم را راضی کنم به خواندن هر بیست داستان، "ستاره شمالی" به احتمال قریب به یقین می شد یکی از سه داستان آخری که می خواندم. عنوان داستان و اشاره ای که به هدایت و راهنمایی و گمراهی دارد، پیش از ورود، کسل و خسته ام می کند.

حالا که داستان را خوانده ام، می توانم باور کنم که هیات انتخابی برای شرکت کردن در مسابقه ای برگزیده باشدش. نویسنده، در استفاده از زبان فارسی به دردسر نیفتاده؛ به وضوح طرحی برای داستانش داشته و به هدفی هم رسیده؛برای وارد کردن نمادها در داستانش زحمت کشیده و آنها را روی داستان نچسبانده؛ مثل انشاهای دبستانی(و دانشگاهی) فصل جداگانه و صاحب تیتری برای نتیجه گیری در نظر نگرفته است.

نویسنده را  به خصوص از سه نشانه می شناسم: دیکته "بی هوده" ، اصطلاح "کام گرفتن از سیگار" و مضمون زنا.

این دومین داستانی است از بین خوانده های من که آن قدر خوب نوشته شده است که بتوان از پله های اصول پایین آمد و نگاه شخصی را در بررسیش به کار برد: دلیلِ شماره گذاری برای بخش ها را متوجه نمی شوم و نمی دانم که چرا با مثلا "***" از هم جدا نشده اند. داستان را در بعضی شماره ها بسیار شتاب زده می بینم و هیجان زده برای انتقال دادن پیام و تحول عالم. دیالوگ ها بس که تکراری (از پیش تکراریند و باز در داستان هم بی تنوع تکرار و تکرار می شوند) و مستقیم هستند خسته ام می کنند.

 

_____

* لابد این اظهار نظر مشهور را شنیده اید که "فلانی یه عکس با شورت ورزشی نداره، راجع به فوتبال نظر میده"(نقل -غیر از دو کلمه محوری-به مضمون)

رجحان

نگاه به نقش اول(جعفر مدرس صادقی) برای سه شنبه های تمرین نقد و نگاه

"نقش اول" داستانِ زمان است: گذشته و حال و آینده. تصادفا مجله ای را بردارید و مصاحبه ای را بخوانید(این کار را می توانید بر روی سایت های اینترنتی و بدون تماس فیزیکی با کاغذ و مجله هم انجام بدهید). مهم نیست مصاحبه شونده شخصیتی هنری است یا سیاسی یا اجتماعی یا ورزشی، همه شان از قدیم ندیم های خوب می گویند. اصلا مجله و مطالعه و مصاحبه و مصاحبه شونده چیست؟ توی تاکسی، هدفون به گوش نداشته باشید،در محیط کار با همکارتان گپ بزنید یا به مهمانی بلندتر از 10 دقیقه ای بروید، شنیده ها و شاید گفته هاتان همه شهادت به گذشته های مقدس و حالِ لگدمال شده و حیف شدنِ احتمالیِ تک تک گویندگان، فقط و فقط به تقصیرِ زمان می دهند. "نقش اول"، نقش اولِ داستانش را داده است به یک بازیگر؛ بازیگری که می تواند در حالِ حاضر، 20 سال قبل و 20سال بعد هم باشد؛ با گریم، به گذشته هایی که در آن زیبا و جوان بوده (و توهم زیبایی و طراوتِ گذشته هم از همین باقی ماندنِ زیباییِ چهره در آن زمان می آید، شاید!) و آینده ای که در آن زشت و فرسوده خواهد بود (و نفرت از حال بابتِ هدایت به سوی این چهره است، شاید!) می رود و از هر دو وضعیت بر می گردد به امروزِ ناپایدار و معلقی که نقش اولِ داستان(شبیه به قریب به اتفاقِ خوانندگانش)، بازیگرِ بدونِ گریمِ بیرونِ فیلم، ترجیح می دهد به آن پا نگذاشته باشد. این را با تمام وقت خاطره گفتنش به ما، به دستیار کارگردان، به خواستگارش، با سال ها سینما و تئاتر نرفتن و فقط باز دیدن فیلم های در گذشته دیده شده(که در گذشته تر از آن گذشته ساخته شده اند) و باز گفتنِ خاطراتِ تئاترهای در گذشته اجرا شده، با دلیلی که برای تماشای "سنگام" دارد و دلیلی که برای تماشا نکردنش دارد و با دست به تلفن شدن هایش و البته با اثاثیه عتیقه یا به عبارت روشن تر دست دومش به ما نشان می دهد: او هم مثل اثاثیه اش دست دوم است جوانیش را تئاتر و دوستان استفاده کرده اند، میان سالیش را سینما و همکاران و مجلات استفاده می کنند و آیندگان، مثل مرد خواستگار(که در گذشته، نقش آینده مبهم نیامده را بازی می کند)، به تصاویرِ غیر متحرک و محتملا متحرکِ بازمانده از گذشته او سرگرم خواهند بود همان طور که او به اثاثیه بازمانده از تزارِ ناموجود.

هنوز نه

"رزم"ِ "رزم آفتاب پرست ها" می شود بهانه خواندنش که لابد اگر نویسنده ای حواسش به لطافت یا آهنگ یا فضاسازیِ این کلمه در برابرِ برادرانِ هم معنیَش مثل "جنگ" و "نبرد" بوده، ظرافتی در داستانش هست. بد تراشی و بی ظرافتیِ "آفتاب پرست ها" را ندیده گرفتم که برعکس، معرفِ داستان همین دومی بود. در بهترین حالت، "رزم آفتاب پرست ها" را می شود طرحی دید که روزگاری قرار است داستانی از آن متولد شود. داستان خوبی خواهد بود آن داستان چون طرح، به ظرافتِ آن "رزمِ" توی عنوان رسم شده ولی هنوز دستِ هنرمندی که زوائد را از بیرونش بردارد و جان را درونش بگذارد از رویش عبور نکرده است. کاش هیات انتخاب جایزه بهرام صادقی آن روزِ بعد از این عبور را برای رسیدنِ این داستان به چشمِ مخاطب حفظ می کرد و با این گشاده دستی در دادنِ هدیه گران بهایی مثل خواننده، جلوی یک تولد را نمی گرفت!

qualified

بعد از واقع گراییِ بی ذوق و کلاسیِ سه داستانِ اول*، به امیدِ تهویه ای، دست به دامنِ تنها عنوانی می شوم که خبر از نوعی فانتزی می دهد: پیشانی سوراخ من.

تا به این جا، این تنها داستانی است که می توانیم باور کنیم، هیات انتخابی آن را برای شرکت دادن در مسابقه ای برگزیده است. این چهارمین داستان، اولین نوشته ای است که خواننده را درگیرِ غلط ها، بد سلیقگی ها، شکستگی ها، چند گانگی ها، بلاتکلیفی ها، تردیدها و ترس های زبانیِ نویسنده نمی کند. تا اینجا این تنها نویسنده ای است که زبان  را به همان راحتی که شما لیوان را برای نوشیدن آب به کار می برید، برای نوشتنِ داستان به کار برده است. فضاسازی و بعد گسترشِ داستان و رخدادهایش در این فضا هم با مهارت انجام شده است. آن چه که هدفِ هر محصولِ مخاطب داری است یعنی جذب مخاطب هم از عهده اش بر می آید چون هم تولید کنجکاوی می کند و هم ریتم مناسبی دارد و تولید کسالت نمی کند. مختصر، داستانی است درخورِ هدیه ی خوانده شدن و در معرضِ سلیقه ها قرار گرفتن. مثلا من طول بخشی از داستان و شیوه ارائه پیام اخلاقیِ نهایی(یا شاید خود پیام) را نمی پسندم: کلاهی است که مدلش را نمی پسندم اما بر خلاف سه داستانِ قبلی گشاد نیست و به حقه روی سرم نگذاشته اند!


_____

*داستان سوم

چاله توی چال!

بین 18 عنوان باقی مانده، ابهامِ توی "چال"، تبدیلش می کند به داستانِ سوم.  مثل داستانِ دوم، این یکی هم انگار به قلمِ شاگردِ سخت کوشِ کلاسِ "اصول داستان نویسی" باشد، با نظم و ترتیب و بی غلط طراحی و روایت شده است و مثل همان یکی، چیزی در دست های مخاطبش نمی گذارد جز پاسخِ پرسشِ "بعدش چه شد؟". بر خلاف نویسنده "مارپله"تمامی برگه های خودش را از آغاز رو بازی کرده بود، نویسنده "چال" هم در انتخاب عنوان و هم در سیر روایت، موفق شده است معما را تا لحظه بیرون آمدن خرگوش از کلاه حفظ کند. اما متن پر است از "و" هایی که حتی  " _ُ " خواندنشان هم ازشان موجودات مفیدی نمی سازد و به راحتی به نفع روانیِ متن، قابل حذفند. روی هم رفته این سومین داستان هم مثل دو پیشکسوتش صرفا به تمرینی می ماند(موفق یا ناموفق) برای داستان نوشتن و نه به یکی از حضار در جمع "بهترین داستان های سال"!

نظم

بعد از بارها خواندنِ 19 عنوان باقی مانده* در فهرست، "مارپله" می شود دومین داستانی که از فهرست 20 برگزیده خواهم خواند. نه چون این عنوان تولید کنجکاوی می کند، که برعکس، پایان داستان را حتی پیش از خواندنِ اولین کلمه ثبت شده روی صفحه، لو می دهد که قهرمان داستان حالا هرکس که خواهد بود و گره داستانش هرچه که خواهد بود، جایی باید بعد از بالا رفتن از نردبانی، به حکم تاس، روی خانه نیش ماری پا بگذارد و به پایین سقوط کند، جایی شاید حتی پیش از نخستین پله نردبان که این برای داستانی با ماهیت معمایی می تواند ضعف بزرگی محسوب شود. امتیاز این عنوان بر دیگر عناوین، صرفا هم نامی با بازی است؛ جز این، به اندازه هر 18 تای باقیمانده از جذابیت و تازگی تهی است.

بعد از عنوان، نخستین جمله داستان هم کلِ دستِ نویسنده را از رو به خواننده نشان می دهد و این برای داستانی که بناست بر تعلیق سوار باشد، قوت نیست. 

از این که بگذریم، داستان، با نظم و دقت روایت شده است و  بخش های داستان، به وقت و به جا، با پاراگراف ها و فاصله بین پاراگرف ها تقسیم شده اند و اطلاع رسانی و تشکیل معما و پس از آن، حلِ معما هم به خوبی و بی غلط انجام شده است. چیزی که باقی می ماند، دست های خالیِ خواننده بعد از رسیدن به نقطه پایان است. شاید داستان بیش از اندازه به تشریح هرچیز پرداخته و کمتر از اندازه رابطه حسی بین خواننده و شخصیت هایش برقرار کرده است. به این ترتیب نه پرسشی برای مشغول کردن ذهن در خواننده می ماند و نه تاثری برای به کار گیریِ روح در او! تصویر پایانیِ داستان اما به زیبایی ترسیم شده و به جذابیتِ نوآرهای دهه 1930 و 1940 است.


______

* اولین عنوانِ انتخابی