یادداشت
یادداشت

یادداشت

جهان

(آن چه گذشت...)


فریدون خیلی عصبانی میشه واسه اون دو تا پسر پیغام تنبیهی میفرسته و میره به ایرج هم میگه دنیا دست کیه. ایرج میگه دنیا همینه دیگه


بآغاز گنج است و فرجام رنج                پس از رنج رفتن ز جای سپنج

چو بستر ز خاکست و بالین ز خشت      درختی چرا باید امروز کشت

که هرچند چرخ از برش بگذرد                تنش خون خورد بار کین آورد


آخرشم در راستای حفظ صلح جهانی میگه اگه برادرا این شکلی راضی ترن پس


نباید مرا تاج و تخت و کلاه                 شوم پیش ایشان دوان بی سپاه

آشتی کنیم خلاصه.


ایرج تدارک سفر میبینه و فریدون هم بر میداره به اون دو تا مینویسه که


سه فرزند را خواهم آرام و ناز             از آن پس که دیدیم رنج دراز


بهشون خبر میده که ایرج داره میاد:


بیفکند شاهی شما را گزید            چنان کز ره نامداران سزید

ز تخت اندر آمد بزین بر نشست       برفت و میان بندگی را ببست

تحویلش بگیرید و روی هم رو ببوسید و پسرای خوبی باشید دیگه!   


ادامه دارد...

روزمرگی

آن چه گذشت...

سرو اما حساب کتاب می کنه می بینه نمیشه پیشنهاد فریدون رو رد کرد، اونم با این خشونت! ولی واسه این که قبول پیشنهاد شبیه اطاعت کردن فرمان نباشه میگه: آخه ما نباید این پسرا رو ببینیم؟ بفرستشون


بیایند هر سه بنزدیک من                 شود روشن این شهر تاریک من


فریدون هم به پسراش میگه براتون سه تا دختر پسندیدم


ابا تاج و با گنج نادیده رنج                 مگر زلفشان دیده رنج شکنج


و می فرستدشون پیش سرو با هم معاشرت می کنن، سرو هم میره با دخترا مشورت می کنه و همه چیز به خیر و خوشی به جشن عروسی ختم میشه. بعدش فریدون بر می داره زمین رو بین سه تا پسرش تقسیم می کنه و به هر کدوم یه تیکه میده


یکی روم و خاور دگر ترک و چین             سیم دشت گردان و ایران زمین


روم و خاور رسیده به سلم، ترک و چین به تور و ایران هم به ایرج، پسر کوچیکه!

چند وقت که میگذره سلم به این نتیجه میرسه که چندان از این وضعیت خوشش نمیاد.


نبودش پسندیده بخش پدر                   که داد او بکهتر پسر تخت زر

بدل پر ز کین شد برخ پر ز چین             فرسته فرستاد زی شاه چین


دو تا برادر میبینن عمیقا در این مورد با هم تفاهم دارن پس مراتب اعتراضشون رو کتبا به اطلاع پدر میرسونن. سلم برمی داره مینویسه که "ای آقا!


جوان را بود روز پیری امید                نگردد سیه موی گشته سپید


اونوقت تو که بابای مایی و


جهان مر ترا داد یزدان پاک               ز تابنده خورشید تا تیره خاک


چی کار کردی؟ خوبه ش رو سوا کردی دادی به ایرج چند تا تیکه بدرد نخورش رو انداختی جلوی ما!پس منم تا هنوز موهام سیاهه


فراز آورم لشکر گرزدار                از ایران و ایرج برآرم دمار


ادامه دارد...

روزگار خوشی

 آنچه گذشت...


بالاخره، فریدون

 

به روز خجسته سر مهر ماه                   بسر بر نهاد آن کیانی کلاه

زمانه بی اندوه گشت از بدی                 گرفتند هرکس ره ایزدی

  

از ازدواج با هر دو دخترِ آقای جمشید و هر دو همسرِ سابقِ آقای ضحاک، فریدون صاحب سه پسر میشه: آقایان سلم و تور از خانم شهرناز و آقای ایرج هم از خانم ارنواز. این سه تا پسر بزرگ میشن و وقت تشکیل خونواده شون میشه. فریدون هم به عنوان یه پدر وظیفه شناس، یکی از آدم حسابی ترین افرادِ توی دست و بالش به اسم جندل رو راهیِ سفرِ مهمِ کشف و استخراج همسر برای این سه پسر می کنه.

 

بدو گفت برگرد گرد جهان                       سه دختر گزین از نژاد مهان

سه خواهر ز یک مادر و یک پدر               پری چهر و پاک و خسروگهر*

 

جندل هم راه میفته و

 

به هر کشوری کز جهان مهتری             بپرده درون داشتی دختری

نهفته بجستی همه رازشان                 شنیدی همه نام و آوازشان

 

آخرش دخترای آقای سرو، پادشاه یمن رو پسند می کنه و میره پیشش میگه فریدون سلام رسوند و گفت

 

مرا پادشاهی آباد هست                همان گنج و مردی و نیروی دست

سه فرزند شایسته تاج و گاه           اگر داستان را بود گاه ماه

 

و چرا دخترات رو ندی به این سه تا دسته گل ما؟

 

سرو چندان ذوق زده نمیشه از این پیشنهاد اما جرات رد کردنش رو هم نداره. میره پای مشورت و میشنوه که

 

اگر شد فریدون جهان شهریار                 نه ما بندگانیم با گوشوار

 

دختر نمی خوای بدی نده بابا! خوشش نیومد ما هم

 

بخنجر زمین را میستان کنیم                  بنیزه هوا را نیستان کنیم


ادامه دارد...

اقدام

آن چه گذشت...


یکی از کارکنان دستگاه جناب ضحاک(یه بابایی به اسم کندرو) میاد ببینه این غریبه کیه آخه همین جوری سرش رو انداخته پایین اومده تو؟ فریدون هم این طور جواب میده که


منم پور آن نیک بخت آبتین                    که بگرفت ضحاک ز ایران زمین1


کندرو


نه آسیمه گشت و نه پرسید راز             نیایش کنان رفت و بردش نماز2


بعدشم رفت پیش ضحاک و گفت بدو بیا که دشمن جایی رفته که نباید می رفت. ضحاک که خب هبمیشه از شاگردهای برگزیده کلاس های موفقیت بوده میگه بابا به دلت بد راه نده مهمونه حتما. کندرو اصرار می کنه که این قیافه ش به مهمون نمی خوره ها!


بدو گفت ضحاک چندین منال              که مهمان گستاخ بهتر بفال


کندرو هم میگه خب هرچی میل شماست ولی


گرین3 نامور هست مهمان تو            چه کارستش4 اندر شبستان تو

که با دختران جهاندار جم               نشیند زند رای بر بیش و کم


بالاخره ضحاک متوجه میشه که خوش بینی فقط تفریح روزای بی کاریه؛ گیرم یه کم دیر! وقتی که فریدون


همی راند او را بکوه اندرون               همی خواست کارد6 سرش را نگون


البته


بیامد دم آن گه خجسته سروش        بخوبی یکی راز گفتش بگوش


که بی خیالِ ریختنِ خونِ این بابا بشو. اینه که فریدون هم ضحاک رو برداشت برد دماوند و


بکوه اندرون تنگ جایش گزید            نگه کرد غاری بنش ناپدید


و آقای ضحاک رو اون جا اسکان داد تا روزی که خودش بمیره و به این ترتیب مخالفت خودش با حکم اعدام رو به نمایش گذاشت!

___

1. اگه با همون بی حوصلگی که نوشته های من رو می خونید مال فردوسی رو هم بخونید خیال می کنید فریدون داره میگه آبتین ضحاک رو از ایران گرفته و مثل نوشته های من مال فردوسی هم برعکس فهمیده میشه. اما اگه میل به فهمیدنتون به مثبت میل کنه و مختصری از صفر بیشتر باشه، متوجه میشید که ضحاک آبتین رو از ایران گرفته. چطور؟ یادتون نمیاد؟ داد مغزش رو مارای روی شونه ش خوردن! مارای روی شونه ضحاک که یادتون میاد! نه؟

2. یعنی بهش احترام گذاشت و تعظیم کرد، نه بیشتر!

3.اگر این

4.او چه کاری دارد

5.مخفف جمشید، شاه سابق، پدر زنهای ضحاک!

6. که آورد (در مجموع یعنی می خواست بکشدش)


ادامه دارد...

انقلاب

آن چه گذشت...


از اون طرف ضحاک دنبال دور زدن سرنوشته و چون گفته ن فریدون قراره با ظلم مبارزه کنه، فکر می کنه که


یکی محضر اکنون بباید نوشت             که جز تخم نیکی سپهبد* نکشت

نگوید سخن جز همه راستی               نخواهد بداد** اندرون کاستی


این میشه که داد کاوه آهنگر در میاد که آقا شما مغز پسر ما رو پختی دادی مارا بخورن نیکی و راستی کجاشه آخه؟ بعدشم


از آن چرم کآهنگران پشت پای          بپوشند هنگام زخم درای

همان کاوه آن بر سر نیزه کرد            همانگه ز بازار برخواست گرد


اونوقت هرکی سوالی شبیه سوال کاوه داشت، فهمید تو کدوم صف باید بایسته. البته کاوه می دونست که چون از طبقه پایین اجتماعه اجازه و امکان رهبریِ قیامی رو نداره و فقط میتونه رو شکل و شمایلش موثر باشه پس می گفت:


کسی کو هوای فریدون کند              دل از بند ضحاک بیرون کند

بپویید کین*** مهتر آهرمنست         جهان آفرین را بدل دشمنست


و این جوری شد که


بدان بی بها ناسزاوار پوست****       پدید آمد آوای دشمن ز دوست


و بالاخره فریدون راهیِ قصر ضحاک میشه. دخترای جمشید(شهرناز و ارنواز) که امروز همسرای آقای ضحاک هستن(فردا همسرانِ فریدون)،


گشادند بر آفریدون سخن              که نو باش تا هست گیتی کهن


____

* منظورش از سپهبد خودشه که با حفظ سمت، فرمانده کل قوا هم هست.

** مطلع هستید که "داد" همون "عدالت" می باشد!

*** کین = که این!

**** یادتون هست که!؟ صحبت از همون چرم پشت پای آقای کاوه موقع ضربه زدن به آهن گداخته است.


ادامه دارد...

فصل انتظار

آن چه گذشت...


یه شب یه هو تو خواب


بپیچید ضحاک بیدادگر                        بدریدش از هول گفتی جگر

یکی بانگ بر زد بخواب اندرون           که لرزان شد آن خانه صد ستون


خواب فریدون رو دیده بود آخه! که قراره دنیا بیاد و بزرگ بشه و پرونده ضحاک رو بذاره زیر بغلش! مثل همه قصه هایی که بلدید، ضحاک سعیش رو کرد جلوی این ماجرا رو بگیره و همه پسرهایی که دنیا میان رو بکشه ولی مادر فریدون(فرانک) زرنگ تر بوده و بچه رو به گاوی که شیرش داده(برمایه) و کوهی که پناهش داده (البرز) سپرده.


چو بگذشت ازان بر فریدون دو هشت      ز البرز کوه اندر آمد بدشت

بر مادر آمد پژوهید و گفت                       که بگشای بر من نهان از نهفت


فرانک هم سیر تا پیاز رو واسه آقا پسرش تعریف می کنه تا اون جایی که


ابر کتف ضحاک جادو دو مار         برست و برآورد از ایران دمار

سر بابت* از مغز پرداختند           همان اژدها را خورش ساختند


فریدون هم حساب کتاباش رو می کنه می بینه


کنون کردنی کرد جادو پرست        مرا برد باید بشمشیر دست


_____

*باب یعنی پدر. کل جمله هم میشه "مغز پدرت رو از سرش در آوردن"! پدرش هم آبتینه.


ادامه دارد...

طعم موفقیت

آن چه گذشت..


از مزایای اقامت روی قله موفقیت اینه که کلی خدم و البته حشم کمر می بندن به تامین شرایط رفاهیِ فرد مقیم. غذا هم که رکن اساسیِ رفاه! پس شاید شما هم جای جناب ابلیس بودید و می خواستید خدمتی به یکی از رتبه های برترِ کارگاه های آموزشیتون کنید، می رفتید و آشپز می شدید. اون که رفت و شد و مزه غذاهاش اون قدر به دل و شکمِ ضحاک نشست که گفت هرچی می خوای اراده کن بهت پاداش بدمش. ابلیسم جواب داد:


مرا دل سراسر پر از مهر تست                   همه توشه جانم از چهر توست


میشه یه ماچ از اون شونه هات بکنم؟ ضحاک هم گفت معلومه که میشه.

بوسه جناب آشپز منعقد شده نشده، دو تا مار، عین ساقه لوبیای آقای جک از جای بوسه ها سبز شدن. ضحاک هی بریدشون، اونام هی خونشون بر شمشیر پیروز شد و هی دوباره سبز شدن. شکست روش های سنتی و تجربی، باعث شد که دست به دامن علم پزشکی بشن. اهریمن هم که استاد فن و زندگی بود و دلش نمیومد این شاگرد برجسته رو از تعالیم ویژه خودش محروم کنه، این بار خدمات خودش رو در لباس پزشک ارائه داد و نسخه نوشت:


بجز مغز مردم مده شان خورش                مگر خود بمیرند از این پرورش


این شد که روزی دو نفر از شهر بر می داشتن، مغزشون رو می دادن دست آشپز واسه مارها خورش بپزه و باقیمانده شون رو هم می سپردن دست نظام طبیعت تا هر کاری که باید و شاید رو باهاشون انجام بده.


همین طوری زندگی به خوبی و خوشی می گذشت و بالاخره جمشید تحت تعقیب هم یه جایی رویت شد و


چو ضحاکش آورد ناگه به چنگ*         یکایک ندادش زمانی درنگ

بارّش سراسر به دو نیم کرد**            جهان را ازو پاک بی بیم کرد


_____

*برای اونایی که گرفتارتر از اونن که برای فهمیدن زبون فارسی وقت بذارن: "ضحاکش آورد به چنگ" به زبون شما میشه "ضحاک او را به چنگ آورد"

**برای همون افراد فوق الذکر: "بارّش به دو نیم کرد"به زبون شما میشه "او را با اره به دو نیم کرد"


ادامه دارد...

فصل تازه

آن چه گذشت...


ابلیس پا میشه میره پیش ضحاک و بهش میگه "پسر جون! وقتی میشه پدر رو کُشت و هر چی داره رو صاحب شد، تو چرا دست رو دست گذاشتی و پا روی جاده موفقیت نمی ذاری؟" ضحاک هم که هنوز نه مشترک مجله موفقیت بود و نه عضو هیچ NGO ی موفق کننده ای و نه کارت عضویت باشگاه های موفقین رو داشت،


بابلیس گفت این سزاوار نیست             دگر گوی کین از در کار نیست


ولی خب همه می دونیم که یه تبلیغ خوب از هر سلاح و زرهی قوی تره و عاقبت ابلیس


سر مرد تازی بدام آورید                       چنان شد که فرمان او برگزید


از اون ور هم خب مردم که حوصله شون از تماشای پای درازتر از گلیمِ جمشید سر رفته بود و دنبالِ یه شاهِ پاکوتاه می گشتن اسم ضحاک رو شنیدن و رفتن و صاف گذاشتنش روی قله موفقیت.


ادامه دارد...

پیشرفت

آن چه گذشت..

اون وقتی که یکی بود یکی نبود، یه آقا جمشیدی بود که پادشاه بود.


منم گفت با فره ایزدی                همم شهریاری همم موبدی*


ما هرچی داریم از دوره جناب جمشید داریم: از پارچه و لباس و آجر و زره و شمشیر بگیر تا عطر و جواهرات و دوا درمون و دریانوردی و همین امروزِ نوروز رو


سر سال نو هرمز فرودین                   برآسوده از رنج روی زمین

بزرگان به شادی بیاراستند                می و جام و رامشگران خواستند

چنین جشن فرخ ازان روزگار              بما ماند ازان خسروان یادگار


اینقدر همه چیز خوب بوده و خوش میگذشته که کم کم جمشید خیال می کنه خبریه و میگه


جهان را بخوبی من آراستم              چنانست گیتی کجا خواستم

خور و خواب و آرامتان از منست         همان کوشش و کامتان از منست


در واکنش،


همه موبدان سرفکنده نگون              چرا کس نیارست گفتن نه چون


از اون طرف، یه جای دیگه بود زیر همون گنبد کبود که توش یه مرداس نامی پادشاه بود و


پسر بد مر این پاک دلرا یکی              کش از مهر بهره نبود اندکی


این آقا پسر همون ضحاک خودمونه.

 

*اگه زبون فارسی راه دستتون نیست، خدمتتون عارضم که وقتی پادشاه می فرماید "فره ایزدی" دارم، منظورش اینه که مستقیما از خود ایزد امکان یا شایدم وظیفه سلطنت رو دریافت کرده. و وقتی ایشون می فرمایند که همزمان هم شهریار تشریف دارند و هم موبد، منظورشون اینه که دین از دولت هیچ رقمه سوا نیست.


ادامه دارد...

یکی بود یکی نبود

آنچه گذشت...


خب یکی بود یکی نبود؛ البته قبلش یه طهمورثی هم بود که


مر او را یکی پاک دستور بود               که رایش ز کردار بد دور بود


اسمش هم شهرسپ بود و


همه روزه بسته ز خوردن دو لب           بپیش جهاندار برپای شب

چنان بر دل هرکسی بود دوست          نماز شب و روزه آیین اوست


اینه که راه راست با تمامی علائم راهنمایی و رانندگی و طرح های تشویقی و بازدارنده ش درست جلوی پای طهمورث کشیده شده بود و


چنان شاه پالوده گشت از بدی        که تابید ازو فره ایزدی

برفت اهرمن را بافسون ببست        چو بر تیزرو بارگی برنشست


این رو هم گوشه ذهنتون داشته باشید که اگه ما امروز بلدیم بنویسیم و دیروزم فردوسی بلد بود بنویسه و چند روز قبلشم اونی که فردوسی نوشته هاش رو خوند و به شعر درآورد بلد بوده بنویسه از این بابته که این جناب طهمورث در راستای اشاعه راه راست و علائم راهنمایی و رانندگی و سرعت گیر و قبض جریمه و اینا برداشته رفته سراغ دیوها و


از ایشان دو بهره بافسون ببست      دگرشان بگرز گران کرد پست


و کلا از این بابته که بهش میگن طهمورث دیوبند؛ ولی بعدش از همون دو بهره بسته شده خط رو یاد گرفت (انواع و اقسام) و واسه تشکر بازشون کرد برن تو همون راه های کجِ خودشون.


ادامه دارد..

متمدن

آن چه گذشت..


باقی مسیر تمدن را تا جایی، زیر نامِ هوشنگ طی می کنیم: آتش کشف می شود و به افتخارش جشن سده پایه گذاشته می شود که شما می روید و از آژانس مسافرتیِ سر کوچه تان یا از آن یکی که رفیقِ رفیقتان مدیرتش را بر عهده دارد(این روزها تعداد دفاتر ارائه دهنده خدمات گردشگری از تعداد فروشگاه های عرضه کننده لوازم آرایشی هم بیشتر شده است و به قول زبل خان کافی است فقط دستتان را دراز کنید...)، خواهش می کنید یکی از صندلی های وسیله نقلیه شان را به نامتان کنند و یک پولی هم ازتان بگیرند و ببرندتان به تماشایش، مثلا روزی در مایه های دهم بهمن ماه. آهن استخراج می شود، کشاورزی توسعه پیدا می کند و اراضی بین مردم تقسیم می شوند و حیوانات به دو بخش اهلی و وحشی تقسیم می شوند و از همه مدرن تر هوشنگ خان

ز پویندگان هرچه مویش نکوست            بکشت و بسرشان برآهیخت پوست

...

برین گونه از چرم پویندگان                      بپوشید بالای گویندگان

 

حکیم طوس را ببخشایید که در زمان فعل خودش را با راوی که اینجانب باشم هماهنگ نکرده است. خب حق هم دارد طفلک! 11-10 قرنی عقب* است!

 

 ادامه دارد...

____

* دقت دارید که با اعمالِ نژادپرستیِ زبانی و آوردنِ "پیش" یا "پس" به جای "عقب"، معنای جمله ام دیگر می شود؟ و دیگر طنازی هم نخواهد داشت؟

تمدن

آنچه گذشت..


بعد از انجام وظیفه و تکمیل مقدمات رسمی، وقت داستان است؛ و اولین داستان و اولین شاهِ توی نامه، کیومرث که


دد و دام و هر جانور کس ندید                  ز گیتی بنزدیک او آرمید


در اولین مراحل تمدن (به معنای یکجانشینی و تولید و دخالت در نظام طبیعت و به وجود آمدن قوانین و محدود شدن آزادی ها و ...، نه آن چه شما خواسته اید!) هستیم و نخستین ظهورِ خودی و ناخودی: سیامک، پسر کیومرث و همان دد و دام و جانورِ آرمیده خودیَند و ناخودی ها دیو که سیامک را به اولین 

جنگ تاریخ وارد می کنند و او


بپوشید تن را بچرم پلنگ                         که جوشن نبود و نه آیین جنگ


و پس به دست دیوی از صحنه روزگار پاک شد و کیومرث شد اولین پدری که بر پسری کشته در جنگی گریه کرد و اولین کسی که


درود آوریدش خجسته سروش               کزین بیشتر مخروش و باز آر هوش

سپه ساز و برکش بفرمان من                برآور یکی گرد از آن انجمن

از آن بدکنش دیو روی زمین                   بپرداز و پردخته کن دل ز کین


و به این ترتیب نبرد حق و باطل، خیر و شر، نیکی و بدی، یا هر اسمی که شما برایش می گذارید (حتی غیر از نبرد) به دنیا آمد (و آنچه شما خواسته اید یعنی داستان های محبوبتان در رسانه های خبری، جمع های خانوادگی و هنرهای روایی را به وجود آورد)


ادامه دارد...

واجب

آنچه گذشت..


می رسیم به مهم ترین بخشِ پیش متن؛ بخشی که در دستورالعمل اختیاری می نویسندش اما کیست که نداند اجباری تر از این اختیاری چیزی نیست: تقدیر و تشکر. دانشجوی امروز خواهانِ نمره و شاعرِ دیروز هم خواهانِ ارزشِ روزگار و جامعه خود، ناچار از ستودنِ اربابِ محیطِ خود است. برای یکی استادِ نمره در خزانه دار و برای دیگری سلطانِ صاحبِ دادنی های دیگر: سلطان محمود غزنوی.


بر آن شهریار آفرین خواندم                     نبودم درم جان بر افشاندم


و کیست و چیست آن سلطان؟


بتن ژنده پیل و بجان جبرئیل              بکف ابر بهمن بدل رود نیل


بله.


ادامه دارد...